-
رمان خواندنی " ارمغان باران " - فصل اول
پنجشنبه 9 آبان 1392 11:39
صدای بوق ممتد ماکرویو نشون میداد که کارش تموم شده. حوصله نداشتم برم غذا رو از توش دربیارم. تو این افکار بودم و با خودم کلنجار میرفتم که اصلا چیزی بخورم یا نه که کتابی روی اوپن آشپزخونه توجهم رو جلب کرد. پشت جلد کتاب نوشته ای خودنمایی میکرد : " برای هدیه کردن محبت، یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه ی یک نگاه...
-
باران
پنجشنبه 9 آبان 1392 11:05
هنــوز هـــمـ وقتــی بــاران مــی آیـد؛ تنـــمـ را بــه قـــطراتـ بــاران مــی سـپارمـ میگویــند بــاران رســانـاســتـ شـــایـد دستـــهای مــن را هــمـ بــه دستــهای تــو بــرســـاند
-
رمان خواندنی " گل من "
چهارشنبه 8 آبان 1392 13:25
ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش ! بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید! مثل همیشه جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا !!! از اوج سرمستی یه چرخی به درو خودش زد . سویچ ماشینش را رو به بالا پرتاب کرد و با دست چپ گرفتتش ! - سلام مامی ! - سلام...
-
من تو را ....
چهارشنبه 8 آبان 1392 13:17
بالا بروی ؛ پایین بیایی ... بی فایده استـــ ؛ من تــــــو را همینجا ، میان بازوانم میخواهمــــ ...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل نهم
سهشنبه 7 آبان 1392 16:28
جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده بود و همانطور که سیگار میکشید او را تماشا کرد. شمیم از آینه نگاهی به او انداخت و از بی خیالی او بیشتر حرصش گرفت. هر کاری میکرد نمی توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگیر بود که دست هایی گرم از پشت قفل...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هشتم
سهشنبه 7 آبان 1392 12:21
امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند. شب ها را تا صبح گریه میکرد و صبح ها با چشمانی پف کرده در جلسه امتحان حاضر میشد. از رفتن ارمیا چند روز میگذشت...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هفتم
سهشنبه 7 آبان 1392 00:31
- بیا دو دقه بشین باور کن خوشکل میشی - دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟ - خب چیه مگه؟ میخوام خوشگل تر شی تازشم وقتی اونجوری خوش تیپ و خوشگل از در بری تو اشکشم در میاری مطمئن باش - ولم کن تو هم - مگه کش تمبونی ولت کنم در بری؟ ارمیا چپ چپ نگاهش کرد و شمیم ناچار سرش را خواراند و گفت : - تا...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل ششم
دوشنبه 6 آبان 1392 10:05
شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را بر روی خود می دید ... شاید هیچ کس او را به عنوان عروس خانواده نمی شناخت و او این را دوست نداشت. شالش را روی شانه های عریان خود انداخت و به سمت جایگاه عروس و داماد رفت و به آنها تبریک گفت. احسان از...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل پنجم
یکشنبه 5 آبان 1392 20:46
در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز میکرد: - وای وای ارمیا قبول شدم قبول شدم نمیدونی که این استاده چقد سخت گرفت صد تا تیپا به طرف زدم بازم از رو نمیرفت، تازه ... یه گامبویم بود از درخونه تو نمیرفت، یه مشت که بهم میزد پهن میشدم رو زمین...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل چهارم
یکشنبه 5 آبان 1392 15:49
- نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن - اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟! - اولا که اون دزدیه تو روز روشن، دوما دستم به دستت خورد تازه انقد محکم زدم که داغ کردی ارمیا باز هم جواب داد: - دروغ نگو بچه، وقتی میگم نمیام بازی برا همین چیزاس - حرف راستو باید از بچه شنید، نمی خواستی...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل سوم
شنبه 4 آبان 1392 13:15
روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد . - سلام المیرا نیومده هنوز؟ - ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره - غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم - چرا؟ - قول داده با هم بریم کافی شاپ - نه بابا بد نگذره! قرار مَدار تو کاره؟ - آره ملیسا تقریبا جیغ زد. - هه ... با کی؟ - با شاه اسماعیل خان ملیسا...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل دوم
جمعه 3 آبان 1392 08:33
- الی مامان بابات رفتن - خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟ شمیم بالشی را از کنار میز تحریر برداشت و به سمت المیرا پرت کرد. المیرا با دست بالش را گرفت و شکلکی برای المیرا درآورد. شمیم گفت: - المیرا بیا بخوابیم دیر وقته ها - سرکار کجایی؟ ساعت دهه - خب دیره دیگه نیس؟ - نه...
-
رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل اول
سهشنبه 30 مهر 1392 19:24
غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه - راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثیر حرفای آن دختر قرار گرفته بود گفت: - بمیرم برات مادر، کاش هیچ جوونی مث تو این جوری سختی نبینه ،منو فرید زندگیتو مهیا می کنیم فقط خودتو فرزند این خانواده بدون و مارو.....
-
مثل نیلوفر ...
سهشنبه 30 مهر 1392 05:58
به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را و یا بی پرده و...
-
تشنه نور
دوشنبه 29 مهر 1392 03:30
خدایــــــــا قلبم تشنه نور و عشــــــــــق توست هر روز به افکار و آرزوهایم بیا به رویاهایم ، در خنده هایم و اشک هایم. از سر رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو به عبادتم، به کار و زندگی ام بیا. از سر لطف و عشــــق با من باش… ★ .¸¸.•** ★★ **•.¸¸ ★
-
کجاست؟؟
دوشنبه 29 مهر 1392 03:26
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟ وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟ وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
-
بیا یک بار دیگر
دوشنبه 29 مهر 1392 03:20
بیا یک بار دیگر کودکـــــــــــــــــــــــــــ شویــــــــــــــــــم معصومــــــــــانه نگـــــــــاه کنیم از دروغ بترسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــم بی کینـــــــــــــه کفش هایـــــــــــمان را بهـــــــــم قرض دهیــــــــــــم دنیــــــــا را با همــــــــــه ی تلخـــــــــــــی،زشتــــــــــــــی،نابه...
-
رمان طلوع زندگی - فصل چهارم
یکشنبه 28 مهر 1392 11:33
همه چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی برام خیلی طولانی می گذشت . هیچ کس به جز سامیه خونه نبود و داشت با عروسک هاش بازی میکرد. منم داشتم آشپزی میکردم که گوشیم زنگ خورد. به سرعت باد خودمو به گوشیم رسوندم . - بله؟ طاها- سلام خانم خانما. چطوری؟ - سلام ، من خوبم تو چطوری؟ طاها-...
-
رمان طلوع زندگی - فصل سوم
یکشنبه 28 مهر 1392 11:24
حالم خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت کمکشون کن .... به بیمارستان که رسیدیم هردومون مثل فشنگ از ماشین پیاده شدیم. انقدر داخل بیمارستان این طرف و اون طرف رفتیم که من دیگه نای حرکت کردن نداشتم. روی...
-
رمان طلوع زندگی - فصل دوم
یکشنبه 28 مهر 1392 11:10
صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده . - به...