بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هشتم

 

امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند. 

  

شب ها را تا صبح گریه میکرد و صبح ها با چشمانی پف کرده در جلسه امتحان حاضر میشد. از رفتن ارمیا چند روز میگذشت و او هنوز نه تنها به شمیم حتی به خانوادش هم زنگی نزده بود. بیشتر اوقات هنگام درس خواندن حواسش پرت میشد و به تلفن خیره میشد. در آن چند روز همه ی خاطراتش را با او دوره کرده بود. باورش نمیشد دوری ارمیا برایش انقد سخت باشد که حتی نتواند به درسش تمرکز کند. المیرا او را دلداری میداد و پدر شوهر و مادر شوهرش خودشان را به بی خیالی میزدند تا شمیم کمتر نگران باشد اما او همیشه بی تاب بود. شب ها احساس غریبی میکرد انگار که به آغوش همیشگی ارمیا عادت کرده باشد. چیزی را گم کرده بود که تا بدستش نمی آورد آرام نمی گرفت. دلش هوای خانه ی شوهرش کرده بود. حتی در خانه آقای دادفر هم احساس راحتی نمی کرد. هنگام نیایش برای ارمیا و سلامتی اش دعا میکرد و از خدا میخواست که همه جا مواظب او باشد ................
 -

 -

 - شمیم کجا جا موندی بدو بدبخت شدیم
 -
اومدم اومدم 
به سمت سالن امتحانات می دویدند و المیرا غرغر میکرد.
-
اگه نمی نشستی تا ساعت سه نصفه شب جزوه خوندن الان تو سالن بودیم حالا اگه درو بسته باشن چه خاکی به سرت بریزم ؟
-
 منو میگی ؟
 -
نه عمه بابامو میگم 
-
 من میخواستم درس بخونم تو میخواستی بخوابی 
-
 با اون چراغ بی صاحاب مگه واسه آدم خواب میذاری؟
به سالن رسیدند. آقای رعیتی در حال وارد شدن بود که هر دو به طرفش حمله بردند و به همراه او وارد شدند. المیرا نفس زنان روی صندلی اش نشست و برگشت رو به شمیم که چند صندلی از او دورتر بود و گفت :
-
 برو خدا رو شکر کن باز این رعیتی به دادت رسید وگرنه داغ ارمیا رو رو جیگرت می کاشتم 
چند دانشجو به حرفای المیرا گوش می دادند. شمیم با چشم و ابرو به او اشاره داد که صدایش را پایین بیاورد. ورقه ها پخش شد و دانشجو ها امتحان را شروع کردند. المیرا زودتر برگه خود را تحویل داد و بیرون رفت. شمیم هم نیم ساعت بعد بیرون آمد. المیرا نبود حدس زد رفته باشد او هیچ وقت صبر و حوصله نداشت. چادرش را روی سر انداخت و به طرف در خروجی قدم برداشت. هنوز از دانشگاه خارج نشده بود که صدای کریمی آمد:
 -
خانم خرسند.... خانم خرسند...
به سمت او برگشت.
 -
بله 
-
 سلام 
-
 سلام 
-
 خوبین شما؟
-
 مرسی کاری دارین ؟
 -
نه..... چرا چرا چطور بگم ...
 -
آقای کریمی من کار دارم اگه امری هس بفرمایین اگه هم نیس من برم 
-
 گفتم که .. راستش یه صحبتی باهاتون داشتم
 -
بفرمایین 
 -
اینجا نمیشه 
 -
یعنی چی اینجا نمیشه 
-
 خانم خرسند جای عمومیه حراست میاد گیر میده بهمون 
-
 مگه چیکار دارین ؟
-
 درسی نیس، حالا میایین بریم یه جایی من حرفامو بزنم یا نه ؟
 -
نه ... تا نگین در مورد چیه نمیام 
-
 ای بابا... چقد سخت می گیرین شما حساب کنین در مورد خواهرم 
-
 خواهرتون؟ به من چه ربطی داره ؟
کریمی دستش را به صورتش کشید و نفسش را فوت کرد. به نظر میرسید عصبانی شده است. با لحنی که سعی در کنترل خشونت آن میکرد گفت :
 -
شما بفرمایین من قول میدم همه چیو بگم بفرمایین خانم دودقه حرف زدن که این همه سوال کردن نداره 
مجبور شد به دنبال او راه بیفتد. با هم به کافی شاپی که در نزدیکی دانشگاهشان بود رفتند. سر میز نشست و امید زودتر منو را باز کرد و گفت :
-
 چی میل دارین ؟
-
 من چیزی نمیخورم برا خودتون سفارش بدین 
 -
ولی من گشنمه تا بریم خونه دیگه دیر شده همین جا ناهار بخوریم؟ 
-
 آقای کریمی مسلما شما منو نیوردین اینجا که این سوالا رو بپرسین پس لطف کنین اصل مطلب رو بگین 
-
 چشم هر چی شما بخوایین 
امید گارسون را صدا کرد و سفارش را به او گفت. به شمیم نگاه کرد و لبخند کوچکی زد. شمیم که عصبانی شده بود گفت:
-
 میشه بگین موضوع خواهرتون به من چه ربطی داره؟
-
 هیچ ربطی نداره 
-
 نداره ؟ پس چرا گفتین درباره خواهرمه 
-
 راستش ... عذر میخوام .. دروغ گفتم 
-
 ببخشین اونوقت چه دلیلی داشت دروغ بگین ؟
 -
اگه اون دروغ رو نمی گفتم الان شما اینجا نبودین. قبول دارین اگه دروغ نمی گفتم همرام نمی یومدین؟
شمیم با اخم و بدون گفتن هیچ حرفی از جایش بلند شد که برود. امید سریع به سمتش رفت و جلو او را گرفت.
-
 خانم خرسند... خانم خرسند صبر کنین یه لحظه ...باور کنین من قصد نداشتم شما رو گول بزنم چون میدونستم مث دخترای دیگه به راحتی قبول نمی کنین اون حرفو زدم 
-
 برید کنار آقا .. برید کنار میخوام برم 
 -
شما یه دقه به حرفام گوش کنین بعد هر جا خواستین برین خودم میرسونم تون 
-
 لازم نکرده برو کنار آقا .. داد میزنم همه رو خبر میکنما 
-
 مگه من چی گفتم که انقد عصبانی شدین .. اگه التماستون کنم چی؟ بازم گوش نمیدین ؟
یک دفعه همه ی خشمش فرو کش کرد. یاد ارمیا و التماس هایش به روژان افتاد. چقدر پا به پای او غصه خورد و غم هایش را شریک بود حالا کجا بود. چقدر دلش هوای او را کرده بود. اگر ارمیا می فهمید که با پسری بیرون آمده است چه واکنشی نشان میداد؟ کاش باز هم بود... کاش بر میگشت...... بغضش را قورت داد و به سمت میز برگشت. نشست و منتظر گوش کرد. امید از همه ی زندگی و جزییاتی که لازم میدانست برای او حرف زد و در آخر هم از روز اول دانشگاه تا آن روزی که با هم برخورد داشتند و بقیه ی روزها را جز به جز تعریف کرد تا علاقه اش را ابراز کند. وضعیت مالیش بد نبود و به جز درس و دانشگاه مغازه ی پوشاکی داشت و در آن کار میکرد. شمیم در همه حال مبهوت به او خیره شده بود می فهمید کریمی به او توجه میکند اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که ازش خواستگاری کند! به قیافه اش چشم دوخت. او حرف میزد و شمیم در ذهنش صورت امید را با صورت ارمیا مقایسه میکرد. ارمیا صورتی سفید و پیشانی بلند داشت اما صورت امید سبزه و گرد بود. مژه های ارمیا بلند و مشکی بود و امید انگار هیچ مژه ای نداشت. ارمیا وقتی می خندید دوچال زیبا روی گونه هایش می افتاد ولی امید هیچ چال گونه ای نداشت. موهای ارمیا مشکی و به سمت بالا بود اما موهای امید خرمایی و بلند. تیپ ارمیا همیشه اسپرت و در عین حال مردانه بود و تیپ امید زننده و با لباس هایی متفاوت........
-
 خانم خرسند متوجه حرفام هستین؟ حالتون خوبه؟ 
از حالت مات بودن بیرون آمد و تکانی به خودش داد و گفت :
-
 من حالم خوبه بله متوجه شدم 
 -
پس رو حرفام فکر می کنین ؟
-
 نه 
اجزای صورت امید آویزان شد:
-
 چرا؟ 
-
 چون شما از من هیچی نمیدونین 
-
 خب خب کم کم می فهمم 
-
 آها اونوقت شما حاضری یه دختر عقد کرده رو بگیری ؟
امید روی صندلی وا رفت. نامفهموم به او نگاه میکرد. انگار باورش نشده بود با تته پته گفت :
-
 ی... یعنی چی عقد کرده؟ شوخی میکنین؟ نکنه نکنه میخواین منو از سرتون باز کنین؟ شما که نمی خوایین بگین .....
 -
ببینین آقای کریمی من هنوزم عقد کرده یه پسر دیگم ولی احتمالا تا یکی دو هفته دیگه کارای طلاقمون انجام شه .. ما هر دومون به خاطر کار با هم ازدواج کردیم. حالام که دیگه اون کار داره سودش رو میشه ازدواج ما هم مهلتش تمامه.. من خواستم اینا رو بگم که شما فک نکنین همه چیو میدونین و به این آسونی مشکلا حل میشه ..فک میکنم بهتره یه دختر خیلی بهتر از من پیدا کنین خدا رو شکر برا شما هم که زیاده ... امیدوارم شما هم خوش بخت شین با اجازه  .......
کیف پولش را در آورد و مقداری پول توی بشقاب گذاشت و بیرون زد. امید هنوز هم به دیوار خیره و مبهوت مانده بود ..................
المیرا در را باز کرد و با چشم غره گفت :
-
 خانم تا حالا چه قبرستونی بودن؟ میدونی ساعت چنده؟
-
 برو کنار بیام تو میگم بهت
 -
اول بگو
-
 تو رو خدا پیچ نشو خیلی خستم 
المیرا کنار رفت و شمیم وارد خانه شد. اول به آشپزخانه رفت و به مادر شوهرش سلام و خسته نباشید گفت. همراه المیرا به اتاق رفتند تا لباس هایش را تعویض کند. المیرا روبروی او نشست و گفت:
 -
خب 
 -
چی خب ؟
-
 خودتو به اون راه نزنا کجا بودی تا حالا؟
-
 اصلا تو چرا منو گذاشتی اومدی؟ میمردی یه کم صبر کنی ؟
 -
اون امتحانایی که تو میدی صبر ایوبم به پاش کمه ... تازه مامانم زنگ زد واجب بود بیام 
-
برا چی واجب ؟
-
 یه خبر دست اول دارم اگه بشنوی دلت مث من خنک میشه 
 -
چی ؟
 -
بگو در مورد کی ؟
 -
ارمیا ؟
 -
نه قربونت برم عشق ارمیا 
ته دلش خالی شد. باز هم ضربانش بالا گرفته بود. با اضطراب به المیرا نگاه کرد و با صدایی که می لرزید گفت:
-
 خب؟
-
 میدونی نامزدیشو بهم زده ؟
 -
روژان؟ چرا؟ اون که یه ماهم نیس نامزد کرده بود
-
 همین دیگه زود بهم زده که پسره زیاد گیر نده 
-
 خب چرا؟ کرم داشته؟ مگه شوهر کردن مث لباس عوض کردنه؟
 -
نمیدونم .. منم خبر ندارم واسه چی بهم زده .. مامان واسه همین زنگ زد بهم گفت ارمیا میخواد زنگ بزنه زود بیا خونه 
با شنیدن نام او اشک چشمانش را پر کرد آهسته گفت :
-
 بگو به خدا.. الی ارمیا زنگ زده؟ جون من راست بگو حالش خوبه؟
المیرا سر شمیم را در آغوش گرفت و گفت :
 -
الهی من قربون دل عاشقت برم آره عزیزم زنگ زده حالشم خوب بوده تازه گفته به سوگلیمم سلام برسونین یه ماچ خوشگلم به جا من از لپاش بگیرین
-
 بسه دیگه تو هم 
-
 به جون احسان اگه دروغ بگم مامان میگفت تو هر صد تا کلمه ای که حرف میزد نود و نه تاش شمیم بود. چیکار میکنه؟ کجاس؟ چی می پوشه؟ چی میخوره؟ چرا نیستش؟ چرا کوفت چرا درد... خلاصه حسابی مامانو سوال پیچ کرده 
 -
دروغ نگو المیرا...
 -
دارم میگم به جون احسان دروغ میگم؟ پاشو برو از خود مامان بپرس 
 -
نمیخواد .. میگم چرا گذاشته وقتی من نیستم زنگ زده؟ اون که میدونه من صبحا امتحان دارم
-
 از سر قبر من بدونه؟ اون الان اصلا حواسش به این چیزا نیس مطمئن باش اگه میدونست میذاشت یه وقت که تو هم باشی میزنگید
 -
آره تو فقط امید پوچ بده ... دیگه چیا گفته ؟
-
 دیگه........ آها وای شمیم همینو میخواستم بگم .. روژان ...... میدونی چی شده ؟.. نامزدیو زده بهم که باز برگرده با ارمیا... زنگ زده بهش تا تونسته ناز اومده و گریه کرده تازه گفته پشیمون شده و از اولم ارمیا رو دوس داشته چون باباش مخالفت کرده ارمیا رو هی رد میکرده و با شهرام نامزد کرده حالام به زور نامزدی رو بهم زده .. به ارمیا گفته منتظرش می مونه تا برگرده بیاد خواستگاریش .. وای شمیم فک کن اون دختره که ارمیا رو تا مرز جنون برد حالا به دست و پاش افتاده ........ شمیم .. شمیم چت شد... ای وای مامان مامان شمیم غش کرد...... خاک تو سرم کنن ......... شمیم ...
با قطره های آبی که روی صورتش پاشیده میشد به هوش آمد. المیرا و پدر شوهر و مادر شوهرش نگران بالای سرش ایستاده بودند. بی رمق به آنها نگاهی انداخت. نمی توانست ذهنش را متمرکز کند هنوز هم نمی دانست چرا بی هوش شده بود. آقای دادفر به حرف آمد:
-
 خوبی دخترم ؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد. المیرا با قیافه ای پشمان و ناراحت کنار شمیم نشسته بود. زهره خانم دست شمیم را در دست گرفت و گفت :
 -
المیرا اشتباه کرد اون حرفا رو بهت زد تو ببخشش عزیزم از اولم نباید به این فوضول میگفتم 
کم کم همه حرف های المیرا را به یاد آورد. بغض کرده به المیرا نگاهی انداخت و به زور لبخند زد. المیرا با دیدن خنده ی او به سمتش پرید و او را بغل گرفت:
-
 فدای زن داداش خوبم بشم من. من غلط کردم تو رو ناراحت کردم .. روژان کیلو چنده، ارمیا یه موی گندیده ی تو رو به صد تا مث روژان نمیده 
شمیم نزدیک گوش المیرا طوری که فقط او بشنود گفت:
-
 آره دیدنش تو خواب قشنگه
المیرا سکوت کرد و با پدر و مادرش بیرون رفت تا غذای شمیم را بیاورد. سرش را روی زانوهای تاخورده اش گذاشت و از ته دل ارمیا را صدا زد. میدانست همیشه به نوعی با او تله پاتی دارد. نمی فهمید چرا اما خوب میدانست که از هر جای دنیا هم باشد باز هم صدایش را می شنود.(ارمیا دلم برات یه ذره شده .. برگرد ارمی برگرد دارم دیوونه میشم ...)
تموم دلخوشی من بیا و آتیشم نزن دارم به تو فکر میکنم یه سر به تنهاییم بزن 
هیچکی نگرفته جاتو دل به کسی نبستم بعد رفتن تو چه بی صدا شکستم 
برگرد ... برگرد بی تو خیلی تنهام انتظاری توی رگ هام
برگرد لحظه هام تو هستی بی تو داغون میشه دنیام
برگرد بی تو خیلی تنهام انتظاری توی رگ هام
برگرد لحظه هام تو هستی بی تو داغون میشه دنیام
المیرا با سینی غذا داخل شد. با دیدن شمیم در آن حالت گفت:
 -
اوووو چه آهنگیم گذاشته براش .. پاشو جمع کن ببینم. نمرده که اینجوری عزا گرفتی تازه اگه هم مرد به مامان بابا میگم یه خوشگل ترشو برات بیارن 
شمیم به طرف المیرا یورش برد.:
-
 زبون واموندتو ببر .. چه جوری دلت میاد در مورد برادر جوونت که راه دوره این حرفا رو بزنی
 -
نزن دیگه نزن نزن تا بگم ...
شمیم سر جایش برگشت و المیرا گفت :
-
 تو شوخی سرت نمیشه، ارمیا قبل از این که تو بخواییش همه زندگی من بوده و هس
شمیم ساکت به زمین چشم دوخته بود. المیرا گفت:
-
باز رفت تو فاز عاشقی پاشو بیا غذاتو بخور یخ کرد. یه هفته دیگه میاد تو رو میدیم دستش برداره ببره دیگه برنگردین 
(آره یه هفته دیگه روژانو میدین دستش اونا به سلامت منم به آوارگی)
 -
مگه من فلجم رفتی غذا برام آوردی خب میومدم سر میز دیگه 
 -
فلج شرف داره به تو... دختره بی حال نازنازی بیا دیگه 
باز هم یاد ارمیا. المیرا خواهرش بود چقدر شبیه او حرف میزد.
-
 المیرا 
-
 چیه ؟
-
 میمیری بگی جونم ؟
-
 آخی ارمیا نیس نمی تونی ناز کنی؟
-
 همش بهم میگفت نازنازی 
-
 حالا خر بیار نخود لوبیا بار کن .. من غلط کردم مث ارمیا حرف زدم ... گریه زاری راه ننداز دیگه
شروع به غذا خوردن کردند. المیرا نوشابه اش را سرکشید و گفت:
-
 راستی نگفتی صبح بعد امتحان کجا رفتی؟
 -
ولش کن تعریف کردنی نیس
-
میگی یا جون ارمیا رو قسم بخورم ؟
شمیم چپ چپ نگاهش کرد و المیرا خندید و گفت:
 -
خوب نقطه ضعفی ازت گرفتم نه؟
-
 خفه .
-
 بگو دیگه 
-
 با کریمی بودم 
المیرا با شنیدن نام کریمی دست از غذا خوردن کشید بلند گفت:
-
 غلط کردی با کریمی بودی .. بی شعور چشم ارمیا رو دور دیدی؟ باز این پسره کلید کرد تو هیچی بهش نگفتی؟
-
 فقط یه خواستگاری ساده بود ردش کردم 
-
 خواستگاری؟؟؟ دروغ میگی؟ مرتیکه بی شرف آخه با چه رویی...
شمیم حرفش را برید و گفت:
-
 کف دست شو بو نکرده بود که من شوهر دارم بیچاره نمیدونی چقد امیدوار بود وقتی فهمید کپ کرد
-
 بیچاره ارمیا که دست از سر زن عقدیشم بر نمیدارن داداش ما هم شانس نداره 
-
 همه رو بهم ندوز ارمیا همه ی بدبختیاش زیر سر خودشه 
 -
آها اون وقت شما باهاش همدردی کردی آره ؟
-
 همدردی به خاطر روژان بود که پسش میزد ولی اگه خودش زودتر دست از روژان میکشید انقد التماسش نمیکرد الان به جای من روژان عروستون بود
المیرا به شمیم خیره شد و گفت:
-
 بدم نمی گیا ... ایول شمیم جونم پس ارمیا برگشت روژان رو مدیون توئه... اگه تو کمکش نمیکردی اون الان چی به سرش اومده بود؟
(هیچی نه من الان دیوونه بودم نه بعدا آواره و دختر طلاقی میشدم )
المیرا باز هم ادامه داد:
-
 حالا واقعا جواب کریمی رو دادی تموم شد؟
شمیم خندید و گفت :
-
 آره زنش شدم تموم شد.
صدای زنگ گوشی اش نگذاشت به صحبتش ادامه دهد. با المیرا نگاهی بهم انداختند و او به طرف موبایلش رفت.
 -
الی شماره غریبه س 
-
 خب بردار ببین کیه 
-
 مزاحم باشه چی؟
المیرا گوشی شمیم را گرفت و شماره را خواند.
-
 بده ببینم. این که از خارجه ... دو صفر داره .... وای وای شمیم شمیم ارمیائه 
شمیم بلافاصله گوشی را از دستش کشید و آن را خاموش کرد.
 -
چرا خاموشش کردی دیوانه؟ مگه تو نبودی که بال بال میزدی اون زنگ بزنه 
-
 حالا دیگه نه ...
-
 چرا؟
 -
المیرا برو بیرون حوصله ندارم 
المیرا با عصبانیت و بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت و در را بهم کوفت.

* * *

خانم خانم یه فال بخر 
به پسر کوچکی که روبرویش ایستاده بود نگاه انداخت. بچه لبخند زد و چال گونه اش را به نمایش گذاشت. شمیم کنارش زانو زد و دستش را روی سرش کشید و گفت :
 -
اسمت چیه ؟
-
 عرشیا 
(ای جانم اسمشم هم وزن اسم ارمیائه)
-
 فالات همش چند؟
-
 همشو میخری؟
 -
آره فقط یه شرط داره 
 -
چی ؟
-
 یه بار دیگه بخندی 
پسر کوچک خنده ای از ته دل کرد و شمیم را تا مرز دیوانگی کشاند. همه ی فال هایش را خرید و پول بیشتری به او داد و به سمت دانشگاهش راه افتاد. همانطور که راه میرفت نیت کرد یکی از آنها را بیرون کشید و فالش را خواند:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من

سودای دام عاشقی از سر بدر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده ی من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر بمن چو نسیم سحر نکرد

انگار که حافظ حرف دلش را خوانده بود. برگه را تا کرد و میان کتابش گذاشت وارد سالن امتحانات شد ........
بعد از اتمام آخرین امتحانش نفس راحتی کشید و از جلسه بیرون آمد. المیرا منتظرش ایستاده بود. شمیم به سمتش حرکت کرد.
 -
الی خوب دادی؟
المیرا ابروهایش را در هم کشیده بود. با سر جواب مثبتش را اعلام کرد.
 -
حالا چی شده اخم کردی؟ باز با احسان قهر کردی؟
 -
نه 
-
 پس این ابروهای پیچ پیچی چیه؟
-
 مرتیکه پررو
-
 کیو میگی ؟
-
 کریمی 
-
 کریمی؟ چی شده مگه ؟ چیزی بهت گفت؟
 -
اومده راست راست زل زده تو چشام میگه به خانم خرسند بگین من با اون موضوعی که گفتین مشکلی ندارم هنوز منتظر جواب تونم 
شمیم با دهانی باز به حرف های المیرا گوش میکرد و المیرا پشت سر هم به کریمی بدو بیراه میگفت.
 -
المیرا فک میکنی جدی گفته ؟ یعنی دستم ننداخته؟
 -
چیه ؟ خوشحال شدی؟ میخوای زنش شی آره ؟ فکر اون داداش بدبخت ما رو هم نمیکنی که بعد تو باید چه غلطی بکنه 
شمیم از کوره در رفت:
-
 اون داداش بدبختی که میگی تا دو هفته پیش به من که مثلا زنشم میگفت گشمو فقط به خاطر کی؟ به خاطر روژان خانومی که حالا میخواد عروستون بشه. لطف کن از این به بعد یه کم واقع بین باش
راهش را گرفت و از کنار المیرا رد شد. صدای المیرا را می شنید که میگفت:
 -
صبرکن شمیم صبرکن الان احسان میاد دنبالمون 
بی توجه به راهش ادامه داد..........

گوشی اش را روشن کرد و به امید پیامک زد:
-
 سلام آقای کریمی میخواستم بهتون زنگ بزنم اما فک کردم شاید هنوز سر جلسه باشین من حاضرم رو پیشنهاد شما فکر کنم فقط بهم وقت بدین ممنون میشم .... شمیم
بلافاصله امید زنگ زد. گوشی را برداشت و با او صحبت کرد. امید پدر و مادرش را راضی کرده بود که درباره شمیم تحقیق کنند و حاضر بود به خواستگاریش بیاید. شمیم از او مهلت خواست و قول داد که او را در جریان بگذارد. تماس را قطع کرد اما باز هم گوشی اش زنگ خورد به شماره نگاه کرد..... ته دلش خالی شد.. باز هم ارمیا .. چرا هر وقت شمیم گوشی اش را روشن میکرد او زنگ میزد؟؟؟..... تماس را اشغال کرد .... باز هم زنگ و زنگ و زنگ .... بی حوصله میخواست خاموش کند که پیام آمد از طرف ارمیا بود:
-
 چرا ریجکت میکنی؟ دو ساعت با کی صحبت میکردی؟
بدون این که جواب دهد خاموش کرد و گوشی را در کیفش پرت کرد.........

* * *

المیرا خوشحال از داخل سالن داد زد :
-
 شمیم .. شمیم اومدی یا نه دیر شدا....
بی خیال به شانه زدن موهایش ادامه داد. المیرا با شدت در اتاق را باز کرد اما با دیدن شمیم لب هایش آویزان شد:
 -
چرا هنوز آماده نشدی؟ نیم ساعت دیگه تو ایرانه 
 -
به من چه 
المیرا فریاد زد :
-
 شمیم ....
-
 صداتو بیار پایین مامان بابات فک میکنن چی شده ... من قراره ازش جدا شم پس لازمه از همین حالا همه چیو تموم کنم 
زهره خانم و آقای دادفر وارد اتاق شدند. آقای دادفر گفت:
 -
المیرا این جیغ تو بود؟ خونمون لرزید... بچه فکر سنتم بکن داری میری خونه شوهر!
-
 بابا شمیم نمیاد فرودگاه 
زهره خانم ناباور به شمیم گفت:
-
 راست میگه شمیم ؟
-
 بله زن عمو 
آقای دادفر گفت:
 -
نمیاد که نمیاد دلش میخواد .. فک میکنین اگه الان جای ارمیا شمیم رفته بود، ارمیا میرفت فرودگاه؟ بیایین بریم 
شمیم رو به پدر شوهرش لبخند زد. چقدر خوشحال بود که او را درک میکرد. زهره خانم و آقا فرید بیرون رفتند و المیرا هنوزم طلب کارانه شمیم را نگاه میکرد. خواست دهان باز کند که شمیم زودتر گفت:
 -
حرف زدی هم چین با این دستم میکوبم تو فکت صدا غاز بدیا
المیرا با چشمانی گرد شده لگدی به پای شمیم زد و به حالت قهر بیرون رفت. برس را روی میز گذاشت و به اشک های خودش در آینه خیره شد. چقدر روز شماری کرده بود تا این لحظه برسد و به استقبال ارمیا برود ولی حالا موضوع فرق میکرد. او ارمیا را به کسی دیگر تقدیم میکرد و خودش با کسی دیگر ازدواج میکرد. انگار پیش بینی های ارمیا درست از آب درآمده بود شمیم باید به عنوان یک برادر روی ارمیا حساب میکرد. از جایش بلند شد و در اتاقش را قفل کرد و سرجایش برگشت. هر چقدر میگذشت انتظارش بیشتر میشد و بی تاب تر از قبل بود. از رفتن آنها یک ساعت میگذشت و هیچ خبری نبود. دلش لک زده بود برای شنیدن صدایش برای خندیدن و اخم هایش برای گوگولی گفتن هایش و برای چال گونه های زیبایش.... اگر ارمیا بفهمد فردا روز خواستگاری زنش است چه واکنشی نشان میداد؟ یعنی شمیم باید باور میکرد ارمیا را از دست داده؟ یعنی فردا باید به جای ارمیا به شخصی دیگر جواب مثبت میداد؟ امید هم میتوانست مثل ارمیا او را عاشق کند؟ عشق یک بار به وجود می آید و برای همیشه می ماند............
در فرودگاه المیرا گل به دست در کنار همسرش به مسافران خیره شده بود تا ارمیا را پیدا کند. با دیدن موهای براق و مشکی برادرش او را شناخت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد و از پشت شیشه دستش را برای او تکان داد. آقا فرید و زهره خانم هم از روی صندلی بلند شدند و منتظر ارمیا شدند. ارمیا ساک هایش را تحویل گرفت و به سمت خانواده اش راه افتاد. المیرا و احسان زودتر خودشان را به او رساندند. همه ی افراد خانواده با او روبوسی کردند و از او در هر موردی سوال میکردند اما ارمیا انگار که دنبال کسی میگشت در بین افراد سرک میکشید. احسان گفت:
 -
ارمیا جون چرا وایسادی داداش بیا بریم دیگه 
ارمیا نگاهی به احسان و المیرا کرد و بالاخره حرفش را زد :
-
 اتفاقی برا شمیم افتاده ؟
احسان و المیرا ساکت ماندند که آقای دادفر به حرف آمد:
 -
نه پسرم، خانومت صحیح و سالم تو خونه س ... بیا بریم اونجا ببینش 
با این حرف همه تایید کردند و به سمت در خروجی راه افتادند. ارمیا آهسته از خواهرش پرسید:
-
 چرا شمیم نیومد فرودگاه ؟
-
 بهتره از خودش بپرسی

صدای بهم خوردن در خانه قلبش را لرزاند. ارمیا برگشت ....... به سمت پنجره رفت و طوری که دیده نشود پرده را کنار زد. بالاخره ارمیا از ماشین پیاده شد و شمیم توانست خوب او را تماشا کند. کت چرم مشکی و اسپرتی به همراه پیراهن آبی کمرنگ به تن داشت و مثل همیشه شلوار لی آبی را باپیراهنش ست کرده بود. چقدر دلش میخواست پیش او برود. کاش روژان بر نمی گشت. کاش هیچ وقت نامزدیش را بهم نمیزد .... 
صدایشان را از داخل سالن می شنید. گریه هایش تمومی نداشت. نمی توانست تحمل کند نزدیک سه هفته از او دور بود و حالا که آمده بود باید از پشت دیوار صدایش را می شنید. دستگیره ی در اتاقش بالا و پایین شد. دست هایش را روی گوش هایش گذاشت و آهسته اشک ریخت......... 
صدای المیرا عصبانی از پشت در به گوشش خورد:
-
 این کارا چیه شمیم؟ این چه مسخره بازیه درآوردی؟ پاشو بیا بیرون 
آرام به طوری که المیرا بشنود گفت:
 -
ولم کن ... برو بگو خوابیده 
دیگر صدایی نشنید المیرا رفته بود. فقط صدای قربان صدقه رفتن زهره خانم و شوخی های احسان را می شنید. حتی صدای ارمیا هم نبود. کم کم خواب چشمانش را پر کرد و پلک هایش بسته شدند.............
شمیم برای شام هم بیرون نیامده بود. ارمیا ساکت به حرف های بقیه گوش میداد و آقا فرید و همسرش نگران تلاش میکردند تا او را به حرف آورند. احسان بعد از شام خداحافظی کرد و رفت. ارمیا به اتاقش رفت و در را روی خود قفل کرد.......
المیرا باز هم پشت در اتاق شمیم رفت و در زد:
 -
شمیم .. شمیم بیداری؟
-
 آره چی کار داری؟
 -
درو بازکن ارمیا رفته اتاقش 
-
 نمیخوام 
 -
پس من تو آشپزخونه بخوابم؟ بازکن ارمیا نیس
در را باز کرد و المیرا داخل شد. همان موقع دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش شمیم زد.
-
 اینو زدم که بفهمی داری چه غلطی میکنی 
شمیم دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت ماند. المیرا ادامه داد:
-
میدونی چه حالی داره؟ میدونی چقد لاغر شده؟ شمیم چرا حالیت نیس اون داره از دوریت پرپر میزنه. تو رو جون خودش بیا برو پیشش
 -
برم پیشش بگم چی؟ بگم فردا خواستگاری منه لطف کن تو هم باش زنتو شوهر بده خوبه؟
-
 همش تقصیر خودته .. چرا قبول کردی؟ تو که میدونستی دوست داره
-
 انقد نگو دوست داره دوست داره، اون عاشق روژانه حالام که داره به آرزوش میرسه نمیخوام سربارش باشم تو اینو می فهمی ؟
المیرا زد زیر گریه و در میان گریه هایش گفت:
-
داری اشتباه میکنی به خدا اشتباه میکنی شمیم اون میخوادت خیلیم میخوادت .. میدونی چقد برات سوغاتی آورده؟ دوتا ساک داشت یکیش همش مال تو بود. به کی قسمت بدم انقد اذیتش نکنی بابا اون به اندازه کافی زجر کشیده بسشه دیگه شمیم التماست میکنم فقط برو ببیندت من حالشو دیدم داره بال بال میزنه
شمیم بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با پاهایی لرزان به سمت اتاقش رفت و در زد. چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و شمیم صورتش را از نزدیک دید. هر دو خیره بهم مانده بودند.
-
 سلام 
-
 سلام 
شمیم وارد اتاقش شد و ارمیا در را بست. مانده بود چه بگوید هیچ وقت فکر نمیکرد در همچنین موقعیتی با ارمیا قرار بگیرد. ارمیا زودتر سکوت را شکست :
-
 چه استقبال گرمی 
بدون این که به شمیم نگاهی بیندازد به سمت کمد لباس هایش رفت و در آن را باز کرد. پیراهنش را درآورد و همانطور که آن را تعویض میکرد حرف میزد:
-
 دیگه واسه چی اومدی؟ می موندی فردا همدیگه رو می دیدیم دیگه، آخر شبی هم خودتو بیخواب کردی هم منو 
-
 نمی خواستم بیام المیرا گیر داد حالام اگه ناراضی هستی میرم 
ارمیا جوابی نداد. شمیم بیرون آمد و بعد از شب بخیر گفتن به پدر شوهر و مادر شوهرش به اتاقش رفت. فقط خدا را شکر میکرد المیرا خواب بود......

 -
شمیم ... شمیم خانوم.... بیدار نمیشی؟ من بدون تو صبحونه نمی خورما
صدای خودش بود.. صدای ارمیا .. نوازش دست هایش را حس میکرد... حتی بوی عطرش را هم می فهمید. پلک هایش را از هم باز کرد. ارمیا بالای سرش نشسته بود. لبخند زد و شمیم بی طاقت به آغوشش رفت.
 -
ارمیا 
 -
جونم 
 -
تو هنوز از دستم ناراحتی؟
-
نه دیگه فراموش کردم 
سر میز صبحانه رفتند. المیرا و زهره خانم با دیدن آن دو با هم خوشحال لبخند زدند. موقع صبحانه خوردن المیرا با برادرش حرف میزد و ارمیا سر به سر او میگذاشت و می خندید. اما در همه حال شمیم در این فکر بود که ارمیا با فهمیدن خواستگاری بعد از ظهر چه میکند. کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند و همه چیز را عوض کند .. حالا که ارمیا آمده بود نمی توانست از او دل بکند .. کاش جواب امید را نمیداد.....
زهره خانم رو به ارمیا گفت:
-
 ارمیا مادر قبل از اینکه بری شرکت بیا تو اتاق یه چیز بهت بگم 
-
 چیزی شده مامان ؟
شمیم مضطرب به حرف های آن دو گوش میکرد. میدانست قرار است زهره خانم به ارمیا چه بگوید.. چقدر می ترسید... ارمیا با مادرش به اتاق رفت. شمیم به المیرا که صبحانه میخورد چشم دوخت و در فکر فرو رفت. حدود نیم ساعت میگذشت و هیچ خبری از ارمیا و زهره خانم نبود درست همان موقعی که شمیم از آشپزخانه بیرون رفت ارمیا هم از اتاق بیرون آمد.. نگاه ها درهم گره خورد ... شمیم چیزی از نگاه ارمیا نمی فهمید .. پس چرا داد نمیزد؟ چرا مثل همیشه فریاد نمی کشید؟ چرا نگاهش به شمیم فرقی نکرده است ؟ 
از کنار شمیم رد شد و فقط گفت:
 -
به موقع خودمو میرسونم خدافظ
زهره خانم بیرون آمد و به شمیم گفت:
-
 چی گفت بهت؟
 -
هیچی گفت برا خواستگاریت خودمو میرسونم 
المیرا که تازه به جمع آنها اضافه شده بود گفت:
 -
مامان ؟ مطمئنی ارمیا حالش خوب بود؟ یعنی به این راحتی قبول کرد؟
-
 نمیدونم مادر نمیدونم  
شمیم زیر لب گفت:
 -
من میدونم ...عشقش برگشته ........

 

ادامه دارد .....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد