بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل ششم

 

شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را بر روی خود می دید ... 

  

شاید هیچ کس او را به عنوان عروس خانواده نمی شناخت و او این را دوست نداشت. شالش را روی شانه های عریان خود انداخت و به سمت جایگاه عروس و داماد رفت و به آنها تبریک گفت. احسان از جایش بلند شد و بیرون رفت. شمیم خوشحال شال و روسری اش را برداشت و با المیرا به وسط جمعی که میرقصیدند رفت. در حین رقصیدن چشمانش را در بین زنها به گردش درآورد تا اینکه روژان را پیدا کرد. با لباسی زننده و آرایشی غلیظ بقیه را تماشا میکرد زنی میان سال هم کنار او نشسته بود که لباس هایی به نسبت ساده و صورت بدون آرایشی داشت از شباهت او به مادر شوهرش حدس زد که آن باید خواهر زهره خانم باشد. چشم هایش را گرداند و باز هم به روژان نگاه کرد همان موقع چشم در چشم همدیگر شدند، روژان با کنجکاوی خاصی او را نگاه میکرد. شمیم نگاهش را برگرفت و با ملیسا سرگرم شد...

موقع خواندن خطبه شمیم منتظر به در ورودی چشم دوخته بود. لحظاتی بعد پدر شوهرش وارد شد و پشت سر آن قامت بلند ارمیا نمایان شد. شمیم با دیدن او لبخند زد و نگاهش کرد همه دنیایش همه پناهش همه زندگی و عشقش در یک اسم خلاصه شده بود: ارمیا ... هنوز نگاهش را برنگرفته بود که از آن طرف سفره عقد ارمیا او را دید. با لبخند کوچکی چشمکی به شمیم زد و دل شمیم را زیر و رو کرد. مراسم عقد تمام شد و شمیم شروع کرد به کل کشیدن در همان حین صدایی پشت سرش شنید:

- جیرجیرک گلوت پاره نشد انقد جیغ کشیدی؟

به عقب برگشت و ارمیا را دید.

- تو که تا دودقه پیش جلوم بودی؟ راستی .... حالا که اومدی تو زنونه برات شکلات میخرم

ارمیا بلند خندید.

- مگه من مث تو شکموئم ؟

- نیستی؟ خب پس روژانو برات میخرم

قیافه ارمیا درهم رفت.

- ارمیا جون هر کی دوس داری باز شروع نکنا

- به ارکستر سفارش کردم بلافاصله آهنگ فرانسویه رو بذاره

- وااااااای جون ارمی میخوای برقصیم ؟

- جون شمیم دروغم چیه ... فقط باید احسانو بیرون کنم دوربین ِفیلم بردار و هم بدزدم

- چرا ؟

- چرا و کوفت دوس داری احسان دانس دادنتو با این لباس باحجاب ببینه؟

- آها ...حالا فهمیدم خب معلومه که نه

آهنگ شروع شد و هر دو روی سن رفتند... همه چراغ ها خاموش بود و فقط نور سفیدی روی ارمیا و شمیم بود. ارمیا دستانش را دور کمر شمیم حلقه کرد و شمیم یک دستش را روی شانه او گذاشت و دست دیگرش را به پهلوی ارمیا گرفت و شروع کردند. چشم های همه خیره حرکات آن دو نفر بود گاهی صدای دست زدن و تشویق بقیه به گوش میرسید. شمیم به طور ماهرانه کمرش را درستان ارمیا چرخ میداد .

- ارمیا روژان داره می ترکه

- از کجا فهمیدی؟ اینجا که همه چی تاریکه

- از حس ششمم

ارمیا خندید. بعد از اتمام آهنگ صدای سوت و کف زدن ها بود که استقبال خانم ها را نشان میداد. شمیم دستش را دور گردن ارمیا آویز کرد و بوسه ای روی گونه اش زد و گفت:

- اینم واسه اینکه روژان فک نکنه تو هیچ کسو نداری

باز هم صدای جیغ و کف زدن ها به گوش رسید. ارمیا دستش را روی گونه اش کشید و گفت:

- اگه تو نبودی چی به سر من می اومد؟

- ماچاکریم

زهره خانم و المیرا به کنار آن دو آمدند. المیرا از شوق چندین بار برادر و زن برادرش را بوسید. المیرا گفت:

- الهی من قربون قد و بالای دوتاتون .. چقد خوشگل رقصیدین وای خدا جونم چقد بهم میان... دلم حال اومد تا چشم بعضیا درآد.

صدای اعتراض زهره خانم بلند شد:

- المیرا... شمیم جون الهی تو عروسیت جبران کنم مادر، الهی خودم چادر عروسیتو بدوزم

و به دنبال آن نگاهی دزدکی به ارمیا انداخت تا تاثیر حرفش را روی ارمیا ببیند. ارمیا با ابروهایی گره خورده بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت. ساعتی بعد مردم قصد رفتن کردند.

شمیم برای پاک کردن آرایشش به دنبال ساختمان سرویس بهداشتی میگشت .با پرس و جو آن را پیدا کرد و فوری داخل شد............ دهانش بازمانده بود .چشمانش می سوخت حتی توان پلک زدن هم نداشت چرا زانوهایش سست میشد؟ آتش گرفته بود گرمش بود. نمی توانست حرکت کند. هنوز ارمیا و روژان او را ندیده بودند. ارمیا پشتش به شمیم بود و روژان هم جلوی او قرار گرفته بود. ارمیا دودستش را به دیوار تکیه داده بود و روژان را محاصره کرده بود. صدایشان را می شنید. صدای فریاد های ارمیا و گستاخی روژان:

- چرا انقد لجبازی می کنی؟ من دیگه باید چیکار کنم که توی کثافت راضی شی هان؟

- برو کنار ارمیا این تن لشتو بده کنار من برم، به خدا جیغ میزنم آبروتو می برم همه میدونن من نامزد دارم برا تو بد میشه برو کنار و با دستانش ارمیا را به کناری هل داد و به سمت در آمد... حالا هر دو شمیم را که با بهت آنها را نگاه میکرد دیدند. روژان با خشم نگاهی به شمیم انداخت و گفت:

- آخی ... بوسه هات افاقه نکرد کوچولو

شمیم را کنار زد و رفت. شمیم بدون اینکه حتی نگاهی به ارمیا بیندازد آرام آرام از پله ها ی ساختمان پایین رفت و خودش را به ماشین ارمیا رساند. صبر کرد تا ارمیا آمد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدند. ارمیا با سرعت به سمت خانه میراند حتی از عروس و داماد هم خداحافظی نکرده بودند. بلافاصله بعد از این که ارمیا پا روی ترمز زد شمیم پیاده شد و وارد خانه شد. وارد اتاقش شد و تند تند لباس هاش را عوض کرد و گیرها و سنجاق سرش را از موهایش کند و کناری پرت کرد. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است .. مگر او نبود که به ارمیا میگفت کمکت میکنم؟ مگر او نبود که میخواست ارمیا به روژان برسد؟ پس چرا عصبانی شده بود؟ چرا با دیدن آن دو با هم قلبش می شکست؟ چرا میخواست گریه کند؟ از اتاق بیرون زد و به سمت دستشویی رفت. آرایشش را شست و بیرون آمد. ارمیا توی اتاقش بود شمیم به شدت در اتاقش را باز کرد و بدون توجه به او پتویش را از روی تخت برداشت. هنوز بیرون نرفته بود که صدای ارمیا را شنید:

- تو یکی دیگه چت شده؟ بابا مگه نمی خواستی مشکلم حل شه پس چرا قهر کردی ؟

- توقع داری بیام جلوت کُردی برقصم؟

- خب چی شده مگه؟ (به قول المیرا چی شده و مرض چی شده و درد حُناق مرتیکه هوس باز... کم مونده بود دختر مردمو بدبخت کنه )

- هیچی نشده نه چیزی که نشده. فقط کم مونده بود روژان خانم بهم تیکه نندازه که اونم انداخت

- هووووو حالا انگار چی بهش گفته. ببینم این وسط تقصیر من چیه؟ برا چی با من تلخی میکنی ؟

- میمردی یه کم صبر کنی بعد بری باهاش صحبت کنی؟ حتما باید تو جای عمومی گیرش می انداختی ؟

- خیلی صفریا.. خنگ خدا مگه ندیدی اون دفعه دم خونشون چه جوری رفتارکرد؟ اون حتی حاضر نیس منو ببینه

- بهتر اصلا حق داره

ارمیا درست جلویش ایستاد و چشم هایش را ریز کرد و گفت :

- آها پس حق داره؟ ببخشین میشه دلیلتونو بدونم؟ نیز شما هم دخترین!

چشم در چشمش صدایش را آرام کرد و گفت:

- برای اینکه تو هرزه ای برای اینکه معلوم نیس چه غلطایی میکنی.. فقط خدا میدونه چند تا بچه کاشتی و دخترا رو بدبخت کردی، حالا فهمیدی برا چی به روژان حق...

حرفش تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورتش خورد. ارمیا بدون اینکه فریاد بزند گفت:

- اینم چهارمی برای اینکه وقتی میخوای حرف بزنی اول بفهم چیه بعد زرتو بزن .. حالام گمشو بیرون

شمیم بدون معطلی و حتی یک قطره اشک بیرون رفت و داخل اتاقش شد. جلوی آینه نشست و به تصویر خودش در آینه زل زد هنوز هم ارمیا و روژان را با هم می دید به هر جا نگاه میکرد آن دو با هم بودند و او خودش را اضافی می دید. انگار باید از اول هم حرف پدرشوهرش را قبول نمی کرد و به خانه ارمیا نمی آمد. ارمیا سهم او نبود اگر هم به روژان میرسید از آن روژان نبود چون عاشق او نبود... به حرف های خودش فکر کرد به ارمیا حق میداد که ناراحت شود چطور توانسته بود کسی را که عاشقانه می پرستید هرزه بنامد؟ آن هم شوهرش که نفس هایش به نفس های او بند بود... سرش را درون دست هایش گرفت و چشم هایش را بست. چقدر از حرف خودش پشیمان شده بود کاش میشد زمان را به عقب برگرداند ... باید از او عذرخواهی میکرد. گوشی موبایلش زنگ میخورد. به صفحه آن نگاه کرد ملیسا بود حتما باز هم میخواست او را از رقص دونفره اش با ارمیا سوال پیچ کند. موبایل را خاموش کرد و آن را به کناری پرت کرد. بیرون رفت و در اتاق ارمیا را کوبید چند بار و چند بار اما جوابی نشنید. ناچار دستگیره را تکان داد و داخل شد. ارمیا لب پنجره نشسته بود و سیگار می کشید .

- ارمیا حتی نیم نگاهی هم به شمیم نینداخت. (اوه چه نازی ام میکنه پدرسوخته ... نازتم میخرم عزیزم الهی شمیم فدای اون چشمای خمار و درشتت )

- ارمی قهری؟ (پ نه پ با گند کاریای تو آشتیه، هر هرم برات می خنده !)

- ..............

- ببین معذرت میخوام میدونم بد حرفی زدم ولی باور کن از رو عصبانیت بود

- .............

- خب خب روژان باهام بد حرف زد دیگه، دیدی چی گفت؟ فک میکرد من از اون دخترام که ... ارمی ببخش دیگه

ارمیا کامی عمیق از سیگارش گرفت و دودش را بیرون فرستاد. هنوز هم به شمیم نگاه نمی کرد در حالی که بیرون را تماشا میکرد گفت :

- برو بیرون شمیم

بدون توجه به حرفش به سمت او رفت و سیگارش را از دستش کشید و بیرون پرت کرد. ارمیا خونسرد نگاهش را از او میدزدید.

- انقد این مزخرفا رو نکش خیر سرت ورزش کاری ؟

- ..............

جلو رفت و لب هایش را روی گونه ی ارمیا گذاشت و او را بوسید. با اشک در چشمانش به او که نگاهش نمی کرد چشم دوخت. با دستانش سر ارمیا را به طرف خود چرخاند. ارمیا نگاهش کرد و او گفت:

- ببخش دیگه

هنوز هم خونسرد نگاهش میکرد و شمیم با گریه از اتاق بیرون رفت...

* * *

با درد شدیدی که از صبح تحمل میکرد به زور خودش را به کیفش رساند تا قرص پیدا کند. سرخورده از پیدا نکردن بروفن خودش را روی کاناپه انداخت ... کاش ارمیا با او حرف میزد تا می توانست به او زنگ بزند... کاش بود تا قرص هایش را میخرید... چهار روز می گذشت و ارمیا هنوز هم ناراحتی خود را فراموش نکرده بود... چشمانش را روی هم گذاشت ......... خواب نبود. صدای ارمیا را می شنید در خواب و بیداری سیر میکرد و او را نمی دید.

- شمیم شمیم چرا افتادی رو زمین؟

چشم هایش را به زور باز کرد. ارمیا را نگران بالای سر خود دید.

- چت شده؟ چرا انقد رنگت پریده؟

- حالم بده ارمیا

- پاشو بریم دکتر

- نه لازم نیس

- مگه نمیگی حالت بده پاشو

- نمیخواد فقط ... فقط

- فقط چی ؟

- با یه قرص خوب میشم

- مطمئنی؟ بگو تا برم بیارم

- تموم کردم

شمیم اسم قرص را گفت و ارمیا سریع بیرون رفت. باز هم پلک هایش بسته شدند... با صدای در خانه چشم هایش را باز کرد ارمیا با نایلونی که شمیم نمی دانست محتوایش چیست وارد شد. به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب بالای سر شمیم برگشت. او را بلند کرد و به اتاق خود برد. روی تخت خواباند و قرص را به خوردش داد.

- مرسی

- کاری نکردم که تشکر میکنی. شمیم نخواب تا من بیام

- چرا؟

- جون ارمیا نخواب دودقه ای میام نخوابیا

و بدون اینکه منتظر جوابی از شمیم باشد بیرون رفت. درد شمیم کمی آرام تر شده بود. به این فکر میکرد که ارمیا فهمیده دردش منشا چیست و او چقدر خجالت میکشید ... اگر از او نمی خواست آن قرص را بخرد آبرویش هم نمیرفت... ارمیا وارد اتاق شد با چند سیخ جگر کباب شده که در دستانش بود. روی تخت کنار شمیم نشست و گفت:

- ببین از بس تنبلی باید تو تخت خواب بهت غذا بدم

- اینا چیه ارمیا؟ وای وای ببرش کنار چه بوی گندی داره ...

- یعنی چی ببرش کنار؟ اینا که واسه من نیس براتو خوبه بیا بخور انقدم ناز و نوز نکن

- نمیخوام من هیچ وقت جگر دوس نداشتم

- نداشتی که نداشتی از حالا بعد داری چون من به خوردت میدم

- ارمیا اذیت نکن دیگه

- من حرف سرم نمیشه دو ساعت رفتم خریدم کباب کردم برا عمم؟ یا اینو میخوری یا با میت میاد همونجایی که کارسازه

شمیم بلند شروع کرد به خندیدن و همان موقع که دهانش را باز کرد ارمیا لقمه ای از کباب را به دهانش گذاشت. شمیم اخم کرد و لقمه را به زور جوید.

- آها آفرین گوگولی خودم تا آخرشو میخوری تا امشب برات شکلات خوشمزه بخرم

تا آخرین لقمه کباب را ارمیا به زور به خورد شمیم داد. دراز کشید تا باز هم بخوابد ارمیا لباس هایش را عوض کرد و خودش هم روی تخت خوابید. شمیم به سمتش برگشت و گفت:

- تو هم میخوای بخوابی ؟

- مگه من آدم نیستم؟ چهار شب بغلم نیومدی دلت برام تنگ نشده؟

- نخیرم اصلا

- ولی من دلم برا گوگولی تنگ شده، بیا بغل عمو لالا کن

شمیم به آغوشش پناه برد و با بوی عطر مردانه ی او بی هوش شد....

* * *

تکانی به خودش داد و به طوری که ارمیا از خواب بیدار نشود دستان حلقه شده ی دور کمرش را باز کرد. هوا ابری بود و اتاق خواب تاریک میزد. نمی توانست ساعت را به خوبی ببیند. کمی خودش را بالا کشید و کنار ارمیا نشست. به صورت زیبای او زل زد. چقدر دوستش داشت و چقدر از او دور بود. آرام نفس میکشید و سینه ی مردانه اش بالا و پایین میرفت. دستانش را جلو برد و روی مژه های بلند و مشکی اش کشید انگار که دستانش را روی پر میکشید. صورتش سفید بود و هیچ ته ریشی هم نداشت. با پشت دستش صورتش را نوازش کرد. ارمیا با چشمان بسته سرش را تکان داد. از ترس اینکه بیدار شود فوری دستش را کنار کشید. وقتی مطمئن شد او هنوز خواب است دستش را به سمت موهای مشکی و کوتاه او برد و پنجه هایش را داخل آنها فرو کرد انگار که شیتنطش گل کرده باشد. موهایش را نوازش میکرد که یک لحظه مچ دستش با دست دیگری گرفته شد. ضربان قلبش بالا گرفت. ارمیا چشمانش را باز کرده بود و بی صدا می خندید:

- مچتو گرفتم

- مگه دزدی کردم ؟

- از دزدی ام بدتر تو حیا نمیکنی به موهای پسر مردم چنگ میزنی ؟

- اون پسر مردم واسه بقیه پسر مردمه واسه من شوهره

- آها همون هرزه ای که اون شب گفتین شوهر شمائه دیگه ؟

- ای بترکی هنوز یادت نرفته؟ چقد کینه ای تو

- شما جای من بودین یادتون میرفت؟

- خب تو هم من که عذرخواهی کردم تو هم که معلومه هنوز آشتی نکردی ؟

- من اگه آشتی نکرده بودم که نمی اومدم سه ساعت ناز خانمو بکشم که اینو کوفت کن اونو کوفت کن

- ارمیا... یه چیز بگم ؟

- باز که چیز میز کردی. تو که جون کنم میکنی تا میای یه حرف بزنی بگو

- نزنیا

- لازم باشه پنجمی رو هم میخوری

شمیم جیغ کوتاهی کشید و گفت:

- دستات خیلی سنگینه گوشم درد می گیره

- فدا سرم تا تو باشی حرف مفت نزنی حالا میگی یا بزنم ؟

- چیزه ... ارمی ماجراتو با روژان برام تعریف میکنی ؟

ارمیا ساکت به سقف چشم دوخت و چیزی نگفت.

- قول میدم راز دار خوبی باشم مث اون المیرا دهن لق نیستم به جون تو

- تو به ماجرای من چیکار داری؟

- ببخشیدا.. تو تا حالا حس فوضولیت قلمبه شده ؟

صدای خنده ی ارمیا بالا رفت:

- چرا می خندی؟

- خیلی باحالی شمیم

- ما چاکریم

- ما بیشتر. حوصله داری گوش کنی ؟

- ایول .. بله که حوصله دارم تو تا صبح صحبت کن کیه که گوش کنه ؟

- لطف کن اون بیست چهار متریه رو کنترل کن

- به جون تو دیگه زبون درازی نمی کنم میگی ؟

- حالا نه

- پس چرا گفتی حوصله دارم یا نه ؟

- میخواستم آهنگ بزنم گوش کنی

- دادی دستم ؟

- نه دادم کولت

- قرمیا قرمیا قرمیا

- شلیل جان خیلی رو داریا اگه یه وقت دیدی دندون نداری تعجب نکن همش تقصیر خودته

شمیم با حالت قهر از روی تخت بلند شد. ارمیا با خنده گفت:

- کجا میری؟ بیا بابا میگم بهت.. همسر من... همسر من ؟

- پس تاج سر من چی شد؟

- حالا تو همون همسر منو قبول کن تاج سرش پیش کش

ارمیا شروع به تعریف زندگیش کرد و شمیم کنارش نشست و گوش داد:

من از کوچیکی خیلی پر توقع بودم همه چیو میخواستم هر چیزی که ازش خوشم می اومد باید برام فراهم میشد وگرنه دنیا رو روسرم خراب میکردم تا اونی که میخواستم گیرم بیاد. اینا همه تو عالم بچگی بود ولی وقتی بزرگتر شدم و یه چیزایی حالیم شد جری تر شدم. مامانو خیلی اذیت میکردم همش تو مدرسه از سر و کول بچه ها بالا میرفتم واسه معلما دردسر درست میکردم و هرهر بهشون می خندیدم برا همینم توی شش روز هفته ای که مدرسه بودم پنج روزش مامان تو دفتر بود و من گوشم دست مدیر مدرسه چرخ میخورد. نمیدونم چرا انقد اذیت میکردم فقط اینو خوب می فهمیدم که از شلوغی و پر سر و صدا بودن خوشم میاد. نمی تونستم یه جا ساکت بشینم به قول بابا حتما باید کرممو میریختم. این اذیت کردنای من ادامه داشت تا وقتی که وارد دبیرستان شدمو هنوزم همون بچه ی تخس بودم. کم کم سر و کله روژان به خونمون پیدا شد. با المیرا زیادی گرم میگرفت می اومد خونمون و تا چند روز می موند اونم به بهانه اینکه با المیرا درس بخونه. منم که می دیدم این دو تا زیادی با هم خوشن میزدم تو پرشون. یه بار رفتم یه شیشه سوسک جمع کردم از بالا پشت بوم ریختم رو سرشون. اونام که تو حیاط نشسته بودن با دیدن سوسکا رو سر و صورتشون تا تونستن خودشونو زدن. با این که روژانو خیلی اذیت میکردم اما اون هنوزم مرتب خونه ما بود. خاله هم که عین خیالش نبود دخترش کجا میره کجا نمیره. من اون موقع ها سرم به کار خودم گرم بود حوصله سر و کله زدن با روژان رو نداشتم یا کلاس کاراته بودم یا داشتم اذیت میکردم یا درس میخوندم. اما روژان اون موقع فقط حواسش به من بود کارامو زیر نظر داشت دم به دقیقه به هر بهانه ای می اومد توی اتاقم .. باورت میشه هر چی بین منو اون شروع شد به خاطر کارای اون بود. بی خودی از سر و کولم بالا میرفت واسم هدیه میخرید شوخی میکرد می خندید. خب من توی سن و سال بلوغ بودم این چیزا هنوز برام جا نیفتاده بود. من اون موقع حتی یه دوس دختر خشک و خالیم نداشتم. ولی روژان کارش به جایی کشیده بود که بابام بد نگاهش میکرد، المیرا دیگه چشم دیدنشو نداشت اما مامانم میگفت عیب نداره روژان برا ارمیا با المیرا هیچ فرقی نداره.. اما غافل از اینکه اگه یه کم به این دختر ایراد میگرفتن یا حداقل پاشو از خونمون می بریدن باعث این همه بدبختی کشیدن من نمیشد. کم کم به روژان عادت کردم باید هر روز می دیدمش هر روز می اومد تو اتاقم و گرنه خودم راه مدرسه و خونشونو میگرفتم و میرفتم دنبالش. دو سال ازم کوچیکتر بود تو درساش کمکش میکردم با هم میرفتیم بیرون میگشتیم می خندیدمو خوش میگذروندیم. بابام سرم داد و بیداد میکرد میگفت دارم زیاده روی میکنم میگفت بشین برا کنکورت بخون حواستو جمع درسِت کن. چیزی که من توجه نمی کردم حرفای بابام بود. از همون موقع ها بود که بابا باهام سر ناسازگاری برداشت فقط و فقط به خاطر یه دختر... هنوز به هجده سال نرسیده بودم دیپلم گرفتم شاگرد خرخون بودمو جهشی همه رو رد میکردم. وارد یه دوره جدید شده بودم فک میکردم روژان فقط برای منه و من برای روژان. فک میکردم اون انقد دوسم داره که هیچ وقت از دستش نمیدم. یه بار رفتم دم دبیرستان شون دنبالش اما اون منو ندید زودم رفت سوار ماشین یه پسر غریبه شد.. برام گرون تمام شده بود. فرداش رفتم یقشو گرفتم و تا تونستم باهاش دعوا کردم. چقد ساده بودم که گریه هاشو باور کردم برام ناز میکرد اشک میریخت و دلیل بیجا می آورد هر جوری بود خرم کرد و از گناهش گذشتم. بچه بودم نمی فهمیدم خرم کرده و هر رفتاری با من داره با صد تا پسر دیگه مث منم هس. روژان از همون دبیرستان با صد تا پسر بود ولی من توی دبیرستان همه عشق و زندگیم اون بود. کنکور دادم اما رتبم خوب نشد بماند که چقد بابا دعوا کرد فقط میدونم این مادرم بود که تونست راضیش کنه من برم آزاد. توی دانشگاه هم برخلاف دوستام طرف دختر دیگه ای نمیرفتم، هم چنان روژانو دوس داشتم. واسم وعده وعید میداد که زن آیندمه .. میگفت درس بخونم کار کنم و پول دربیارم برا بعدمون.. هه چه خیال خوشی داشتم من، همشو باور کردم. مث سگ جون کندم و درس خوندم میدونی من توی بیست سالگیم ارشد گرفتم؟ تو دانشگاه درسام خیلی خوب بود. واحدمو زیاد میگرفتم و زود رد میکردم. بابا میگفت دکترامو بگیرم ولی من به فکر چیزای دیگه بودم .. مثلا میخواستم برا آیندم پول جمع کنم. با یکی از بچه های دانشگامون شرکت زدیم همین احسان شد شریکم ولی سهم من بیشتر بود اینه که تا چند سال تونستم پیشرفت زیادی بکنم خوب پول در می آوردم سهم احسانو خریدمو شرکت مال خودم شد. از یه طرفم با احسان و بچه های دانشگاه زدیم تو کار موسیقی .. حتی فکرشم نمیکردم یه روز خواننده بشم ... از آهنگ سازی شروع کردم و پله پله اومدم بالا ... این وسط روژان ازم دور و دورتر شد تا این که یه روز خیلی راحت جلوم دفتر شعرامو پاره کرد و گفت نمیخوامت... روزگار برام نذاشته بود همه زندگیمو داغون کرد. خیلی التماسش کردم خیلی زیاد وقتی به التماسام و گریه های مادرم فک میکنم تنم می لرزه. نمی تونستم دست از سرش بردارم. مامان فقط گریه میکرد بابا جنجال راه مینداخت این وسط المیرا شده بود همدمم با اون حرف میزدم با همه مهربونیاش پا به پام موند و کمکم کرد. اگه اون موقع ها المیرا نبود حتما میذاشتم و از خونه میرفتم. البته رفتم ولی نه این که فرار کنم این خونه رو گرفتمو مستقل شدم بماند که مادرم چقد زجر کشید و پدرم چقد به پای من پیر شد. روژان دیوونم کرده بود شب و روز نداشتم تا میرفتم طرفش پسم میزد یه هوس بودم یه حس بچگی که براش تموم شده بود. وقتی دوستام حالمو میدیدن مثلا میخواستن کمکم کنن میگفتن بنوش تا یادت بره این قرصو بزن تا فراموشش کنی این یه نخ رو بکش یه حالی بهت میده ..... انقد شب و روز توی این خونه جولون دادن که منو هم مث خودشون کردن. تو همشون احسان جدا از همه بود هیچ وقت تو جمع دوستام نبود بچه خوبه و مثبت بین ما احسان بود. اون مث من خودشو اسیر مشروب و این مزخرفات نکرد، اما من تا الان به هر زهرماری بوده لب زدم خوردم نوشیدم تو همه مهمونیای کثیف رفتم با همه سگ و خری جولون دادم برای این که روژانو فراموش کنم نشد که نشد... شمیم بهت حق میدم فک کنی من هرزه ام ولی قسم میخورم هیچ وقت کسی رو بی آبرو نکردم انقد بی غیرت نیستم که..... روژان همه غلطی کرد با هر کی خواست گشت بعد نوبت من که رسید زل زد تو چشام و گفت : تو یه آشغالی یه هرزه اگه قرار باشه زن یه پیرمرد بشم میشم ولی زن توی هرزه نمیشم. نمیدونست عامل همه ی هرزگی های من خودشه ... تا حالام هر وقت ببینتم همون آشه همون کاسه. هفته دیگم نامزدیشه. زخمی بر پهلویم است .. روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم .............

ساکت شد و به شمیم چشم دوخت. شمیم باز هم مانند بچه ها لب هایش را جمع کرده بود و اشک میریخت. ارمیا لبخند زد و او را به سمت خود کشید و اشک هایش را پاک کرد:

- تو دیگه چرا اشک میریزی گوگولی؟ موندم چرا هر چی میشه اشکت تو آسینته

- خب خیلی گریه داشت دیگه .. تو چرا انقد سنگی؟ یه کم براش گریه میکردی شاید رام میشد

- به جون شمیم به غیر از بچگیم دیگه یاد ندارم اشک ریخته باشم اصلا چشمای من ناقصه فک کنم اشک تولید نمیکنه

شمیم خندید و گفت :

- میخوای برم باهاش حرف بزنم ؟

- کی ؟ روژان ؟

- پ نه پ قصاب سر کوچکمون! (اَی خدا ببین کار ما به کجا کشیده باید بریم به دست و پای یه دختر بیفتیم که بیا و رحم کن شوهر ما رو بدزد!)

- که چی بهش بگی؟

- تو کاری به اون نداشته باش میخوای کمکت کنم یا نه ؟

- نمیدونم

- یعنی چی؟

- اون نامزد داره هفته دیگه هم مراسم نامزدیشه هیچی درست نمیشه

- تو که خیلی امید داشتی چی شدی یه دفه ؟

- فک کنم داره یه بلا ملاهایی سرم میاد.

- چه بلایی؟

- ای بابا کچلم کردی شمیم

- خیله خب حالا میخوای جواب ندی چرا منو میزنی؟ اصلا میدونی چیه دلیل همه بدبختیات فقط یه چیزه

- چی ؟

- اینکه نیایش با خدا نداری و خدا تو زندگیت نیس

ارمیا لبخند تلخی زد و گفت:

- توقع داری با این همه گندکاری برم به خدا چی بگم؟ حتما اونم قبولم میکنه ؟

- ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س ارمیا خان ... کافیه امتحان کنی نمیدونی چه عشقیه ... اصلا اگه درکش کنیا روژان و دنیا و همه این کثافتای دورتو خط میزنی ..

ارمیا سکوت کرده بود. شمیم گفت :

- من گفتم که بری دنبالش ... اجبارت نمیکنم ولی امتحانش ضرر نداره اگه زندگیت عوض نشد دیگه دنبالش نرو ... چای میخوری برات بیارم؟

- الان میخواستم بگم

- پس بزن قدش

دستش را جلو برد و ارمیا محکم دستش را به دست شمیم کوفت. شمیم دستش را چند بار تکان داد و گفت:

- آخ چی بود این ؟ دست که نیس عین بیل تراکتور می مونه

 

ادامه دارد .....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد