بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان طلوع زندگی - فصل دوم


صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده.


 -به چی اینجوری می خندی؟

مریم- به قیافه ی تو!!!
جلوی آینه ایستادم و با حالتی متفکرانه به صورتم خیره شدم.
-
من که چیز خنده داری نمی بینم. یا تو دیوونه شدی یا بینایی من عیب پیدا کرده!
مریم- برو بابا، هر چی میگم یه چیزه دیگه تحویلم میده.
همیشه مریم رو دوس داشتم چون وجودش بهم انرژی میده و باعث میشه تمام غم هامو فراموش کنم.
-
تا تو باشی دیگه مزاحم خواب من نشی. راستی یه سوال، چرا تو هنوز این عادت زشت کودکانه ات رو ترک نکردی؟ هر موقع شب پیشت بودم اینجوری ازارم می دادی...
با حالتی فیلسوفانه گفت- مطالعات زیادی کردم ولی هنوز به نتیجه مطلوب نرسیدم. در اسرع وقت نتایج رو به شما اعلام می کنم، استاد.
به سمتش خیز برداشتم. او هم از اتق بیرون پرید و من با بالشت پشت سرش. همین جوری توی خونه می دویدیم و بلند بلند می خندیدیم.
ستاره خانم( مادر مریم) از آشپزخانه بیرون اومد و با دین ما گفت:
-
شما دو تا کی بزرگ می شید؟
من با حالتی حق به جانب گفتم:
-
هر موقع شوهر کنیم!!!
ستاره خانوم- خب کی شوهر می کنید؟!!!
مریم- هر موقع بزرگ شیم.
زدیم زیر خنده. صبحانه خوردیم و کمی به سر و وضع آشفته مان رسیدیم. می خواستم دیگه به خانه ی خانوم جون بروم که مریم و مادرش نگذاشتند و با اصرار زیاد مریم، من هم تسلیم شدم. ستاره خانوم بعد از آماده کردن ناهار، به خانه ی یکی از دوستانش رفت تا من راحت باشم.
با شوخی و خنده مشغول خوردن ناهار شدیم.
مریم- حالا بی شوخی، دیگه به کلاس زبان نمی آی؟
-
فکر نمی کنم، شاید ساعت کلاسم رو عوض کردم.
مریم- خب باهوش، باز که پرهامو توی آموزشگاه می بینی که؟
-
آره راس می گیا، خیلی ازش خوشم میاد. راستی تو چرا زود پسر خاله می شی؟
مریم- از بس تو دیشب هی پرهام،پرهام کردی افتاده رو زبونم. حالا اینا رو ولش، بگو می خوای چیکار کنی؟
-
خب دیگه پرسیدن داره، میرم پیش خانوم جونو سینا.
مریم- پس درس زبانت چی میشه؟
-
تو چرا بین این همه مشکل، گیر دادی به این یکی؟
مریم- آخه کلاس تنهایی نمی چسبه!!!
-
آخی عزیزم.... عادت می کنی. در ضمن قحطی آموزشگاه که نیومده.یه جا دیگه ثبت نام می کنم.
مریم- آها.
-
صد دفعه بهت گفتم من از یان کلمه بدم میاد، لطفا دیگه نگو.
چون میدونم بدت میاد، میگم دیگه.
بعد زد زیر خنده. من هم خندیدم.

تصمیم گرفتیم اول بیرون گشتی بزنیم بعد از هم جدا شویم و من به خانه ی خانوم جون بروم. من سریع حاضر شدم ولی مریم انقدر طولش داد که اعصابم رو خورد کرد.
-
اه مریم زود باش دیگه! مگه می خوایم بریم عروسی انقدر فس فس می کنی؟!!!
مریم- خوبه حالا! بهتر از اینه که مثل این املا بپرم وسط خیابون و بشم مضحکه دست مردم.
شکلکی برایش درآوردم و روم رو برگردوندم.
با هم به مرکز خریدی که در آن نزدیکی بود رفتیم و بدون هیچ هدف خاصی به مغازه ها نگاه می کردیم به قول مریم دور باطل می زدیم.
مریم- سادی جونم بریم یه چیزی بخوریم؟
-
صد دفعه بهت گفتم اسم منو مخفف نکن مثل آدم صدام کن مطمئن باش هیچی ازت کم نمیشه!!
مریم- حالا بی خیال توام!!
-
نه من باید تو رو درست کنم.
مریم- خب حالا ببخشید دیگه تکرار نمیشه
-
خیلی خب!! تو موقعی که هوس می کنی چیزی بخوری حتما چیزی هم در نظر داری، نه؟
مریم- درسته، به نظر من بریم بستنی قیژ قیژی بخوریم.
-
خجالت از سنت نمی کشی؟ نه واقعا؟
مریم- چرا باید خجالت بکشم مگه من دل بستنی خوردن ندارم. راستی تو چرا جدیدا عین مادربزرگا حرف می زنی؟
-
آقا اصلا من اشتباه کردم بریم بخوریم.
مریم- حالا شدی سادنای گل خودم.
دو تا بستنی به قول مریم قیژ قیژی خریدیم و در حالی که بستنی هامون رو می خوردیم با هم حرف میزدیم و اصلا حواسمون به هیچی نبود. یه لحظه احساس کردم با کله رفتم تو شکم کسی و بستنی پخش شد تو صورتم و احتمالا روی لباس طرف.
سرمو که بالا گرفتم چشمام چهارتا شد. داشتم از خجالت اب می شدم و اصلا زبونم نمی چرخید چیزی بگم. مریم زودتر خودشو جمع کرد.
مریم- سلام ببخشیدا نمی خواستیم اینجوری بشه.
بعد یه سقلمه هم به من زد که یعنی تو هم یه چیزی بلغور کن تا آبرومون بیشتر از این نرفته. ولی اصلا نمیدونم چرا اینطوری شده بودم.
محمد طاها- خواهش میکنم اتفاقه میفته.
مریم- یه وقت از دست سادنا ناراحت نشینا بچم هنوز تو شوکه...
دوباره ضربه ای به من زد که از چشمان محمد طاها دور نموند و لبخندی کنج لباش نشست. تازه به خودم اومدم و چشم از نگاهش گرفتم و سرمو پایین انداختم.
سادنا- واقعا ببخشید معذرت می خوام.
محمد طاها- گفتم که اشکالی نداره. حالا از شانس منم بستنی شکلاتی بوده.
بیچاره حق داشت لباس سفیدش بدجور کثیف شده بود. مریم ریز ریز می خندید. اینم یه چیزیش می شه ها.
-
میشه بگی چرا می خندی؟
آینه اش رو از کیفش در اورد و به من داد.
مریم- اگه به صورتت نگاه کنی دلیلشو می فهمی.
ای وای، بیشتر صورتم بستنی ای شده بود و قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. سریع دستمال از کیفم درآوردم و صورتم رو تمیز کردم
سادنا- با اجازتون ما دیگه بریم.
محمد طاها- میرسونمتون
سادنا- نه ممنون مزاحم نمیشیم.
سریع خداحافظی کردم و دست مریمو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم.
مریم- آی دستمو کندی
دستشو ول کردم و آروم کنار هم حرکت کردیم. نمیدونم اون چشای میشی چه جذابیتی داشت که منو اینطور به فکر فرو برده بود. با دست ضربه ای به سرم زدم تا از فکر و خیال بیرون بیام.
مریم- با سیمات قاطی پاتی کرده.
سادنا- چی میگی؟
مریم- هیچی راحت باش.
از او خداحافظی کردم و به خانه ی خانوم جون رفتم.
دم خانه ی خانوم جون رسیدم و زنگ را زدم.

سینا- کیه؟

-
باز کن منم.

سینا- منم کیه؟

-
ای بابا، تو باز لوس بازیاتو شروع کردی، باز کن دیگه.

سینا- خانوم درست حرف بزنید، مزاحم مردم می شید اونوقت توهین هم می کنید.

-
آقا من اشتباه کردم شما ببخش و درو باز کن.

سینا- بگو چیز خوردم تا درو باز کنم!!!!

-
خیلی نامردی، اصلا باز نکن از روی دیوار میام.

سینا-باشه ببینم چیکار میکنی.


آیفونو گذاشت. عجب غلطی کردم چنین حرفی زدما، ولی نباید کم بیارم . دیوار زیاد بلند نبود. کیفمو از روی دیوار پرت کردم داخل حیاط که صدای آخی اومد.

-
سینا خان حقته!!!!

یه پامو گذاشتم روی میله ی گاز و خودمو یه دفعه کشیدم بالا. به هزار زحمت و سختی بالاخره روی دیوار نشستم و یه نفس راحت کشیدم.

خانوم جون- اوا دختر، تو اون بالا چیکار میکنی؟

-
سلام، بهتره برید از سینا بپرسید من این بالا چیکار میکنم.

خانوم جون- حالا بیا پایین تا چیزیت نشده....

سریع پریدم پایین ، یه کم پام درد گرفت ولی خدا رو شکر چیزیم نشد. اینم شد یه تجربه.

لباسام رو تکوندم و کیفم رو برداشتم وبا خانوم جون به داخل خانه رفتم.

سینا- آفرین به خواهر کوچیکه، ایول داری به خدا، الکی دست کمت گرفتم. فکر میکردم دوباره زنگو بزنی و التماس کنی ولی چیکار میشه کرد به خودم رفتی.

-
بی مزه ....

خانوم جون- حالا عزیزم برو لباساتو عوض کن بیا با هم عصرونه بخوریم.

داشتم از پله ها بالا می رفتم که سینا صدام کرد به سمتش برگشتم.

-
چیه؟

سینا- میگم چی شده باز چمدون به دست اومدی اینجا؟

-
اولا توی ولایت ما به این( با اشاره به کوله پشتی م) میگن کوله پشتی دوما به همون دلیلی که جنابعالی اینجا تشریف دارید. بازم سوالی هست؟

سینا- نه دیگه بفرمایید.

حولمو برداشتم و به سمت حمام رفتم. باز ذهنم پر کشید به سمت محمد طاها. سرم رو تکون دادم تا از مغزم بندازمش بیرون ولی نمیرفت. نمیدونم این پسر چی داشت که منو اینقدر به فکر فرو برده بود. ولی خداییش بد چیزیم نبود. قد بلند و هیکل ورزشکاری و صورتی جذاب و مردانه، پوستی روشن و موهای خرمایی و چشمایی میشی. مبارکه صاحابش باشه به من چه اصلا.

موهامو خشک کردم و پایین رفتم.

سینا- خانوم جون بیا همشو با هم بخوریم هیچی واسه این دختره ی لوس نذاریم.

-
لوس خودتی!!!

سینا- اژدها وارد میشود.

بعد برگشت طرف من و با حالتی دخترانه گفت.

سینا-اییییش، خدا بگم چیکارت نکنه دختر، زهرم ترکید. به تو یاد ندادن یهویی وارد جایی نشی.

-
این حرفا به تو نیومده ضعیفه!!!

سینا- حالا من شدم ضعیفه، وایسا تا نشونت بدم.

از آشپزخونه فرار کردم و رفتم داخل حیاط و سینا هم همینجوری دنبالم میومد. رسیدیم دم حوض.

سینا- اگه مردی وایسا.
 
-
نامردمو در میرم.

دور حوض دنبال هم می دوییدیم و خانوم جون به ما می خندید. یه دفعه پای سینا یه یکی از گلدونا ی شمعدونی گیر کرد و افتاد داخل حوض. خانوم جون نگران به سمتش دوید.

خانوم جون- شما دوتا کی میخواهید بزرگ شید؟!!! تا بلایی سره خودتون نیارید ول کن نیستید.

-
حالا که هیچیش نشده فقط مثل موش آبکشیده شده.

سینا باز می خواست به طرف من بیاد که خانوم جون گرفتش.

خانوم جون- بسه دیگه . مثلا تو از این بزرگتری خجالت بکش.

سینا انگشتشو به طرف من گرفت

سینا- سادنا خانوم تلافی میکنم .

منم زبونم رو براش درآوردم و به داخل خانه رفتم. بوی آش داشت دیوونم میکرد. سریع یه ظرف برداشتم و برای خودم آش کشیدم و شروع به خوردن کردم. سینا بعد از این که لباساشو عوض کرد به آشپزخانه اومد و در حین آش خوردن خصمانه به من نگاه میکرد و منم نگاهاشو با لبخند جواب میدادم. می دونستم خواب بدی برام دیده ولی نباید جلوش کم بیارم
الان یه هفته از موقعی که به خونه ی خانوم جون اومدم میگذره و بابا حتی زنگ نزده سراغی ازم بگیره.
اصلا دیگه دوست ندارم دوباره به اون خونه برگردم و اون زنو تحمل کنم.
داخل پذیرایی نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم و هیچ کس هم خونه نبود. خانوم جون برای عیادت یکی از دوستاش رفته بود و سینا هم معلوم نبود صبح جمعه ای کجا غیبش زده بود. توی کتاب حسابی غرق شده بودم و متوجه اطرافم نبودم که یه دفعه احساس کردم یه چیزی روی سرم داره حرکت می کنه. دست کشیدم و چیزی رو که روی سرم بود را برداشتم سوسک بود جیغ کشیدم و سوسک رو پرت کردم . همش جیغ می کشیدم که دستی جلوی دهنمو گرفت.
سینا- چه خبرته دختره ی گنده!!! الان تمام همسایه ها میریزن اینجا.
تازه فهمیدم ماجرا از کجا اب میخوره اصلا این چی جوری اومده بود که من نفهمیدم.به زور دستش رو از جلوی دهنم برداشتم.
-
دیوونه ی روانی نمی گی من سکته می کنم.
می خواستم با دمپایی بزنمش که کلا از خونه رفت بیرون و بعد هم صدای در حیاط اومد.
حرصم گرفته بود و می خواستم یه جوری تلافی کنم. به داخل حیاط رفتم و سطلی را پر از آب کردم. داخل حیاط نشستم تا سر و کله اش پیدا شود. مطمئنا خانوم جون حالا حالا پیداش نمی شد.
بعد از گذشتن یک ساعتی صدای زنگ در آمد. پس بالاخره پیداش شد.زیر لب گفتم.
-
یه حالی ازت بگیرم سینا خان.
سطل را برداشتم دوباره صدای زنگ آمد. یکدفعه در را باز کردم و آب داخل سطل را رویش خالی کردم. لبخندی از شادی زدم ولی تاریخ انقضای اون زیاد نبود چون خشکم زد.
وای عجب غلطی کردم چرا اول نپرسیدم کی پشت دره. محمد طاها بود. قلبم مثل گنجشک میزد و مطمئن بودم صورتم مثل لبو قرمز شده. محمد طاها دستی به صورتش کشید و گفت.
محمد طاها- سلام مرسی از استقبال آبکیتون. نمیدونم دفعه بعد چی قراره روم ریخته شه.
تازه متوجه سر و وضع خودم شدم. وای ایندفعه دیگه کاملا آبروم رفت. یه تاپ صورتی تنم بود با شلواری برمودا. موهام رو هم از دو طرف گیس کرده بودم.
-
خاک بر سرم شد.
بدون توجه به او به سمت خونه دویدم و به اتاقم رفتم. از پنجره نگاهش کردم اومده بود داخل حیاط و داشت با خودش می خندید. اینم یه چیزیش میشه ها. یه لحظه سرش رو آورد بالا که سریع خودم رو کشیدم کنار. لباسم رو عوض کردم و شالی روی سرم انداختم و پایین رفتم.
محمد طاها تا منو دید خنده اش گرفت ولی به زحمت خودشو جمع و جور کرد.
محمد طاها- شما همیشه همین جوری از مهموناتون پذیرایی می کنید؟
-
معذرت میخوام فکر میکردم سیناس.
محمد طاها- خواهش میکنم. نمیدونید سینا کی میاد؟
-
فکر کنم دیگه باید پیداش بشه.بفرمایید داخل، اینجوری سرما می خورید.
بدون تعارف از جایش بلند شد و داخل خانه شد و من هم پشت سرش رفتم. در مقایسه با او من مثل یه جوجه بودم. از تشبیه خودم خنده ام گرفت. او برگشت و منو با تعجب همراه
لبخندی گوشه ی لبش نگاه کرد.
محمد طاها- یعنی من انقدر خنده دار شدم.
-
نه ببخشید داشتم به یه چیز دیگه می خندیدم.
به آشپزخانه رفتم و برایش چای آوردم و بعد از اینکه بهش چای تعارف کردم روبه رویش نشستم. هر دو ساکت نشسته بودیم. من به فنجانم نگاه می کردم ولی سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکردم. سرم را بالا گرفتم و بهش نگاه کردم، فکر می کردم مسیر نگاهش را عوض کند ولی او همچنان به من نگاه میکرد و لبخندی هم زد.
این بچه چقدر خجسته اس، همش می خنده.
-
ببخشید مزاحم سیر و سیاحتتون میشم، چاییتون یخ کرد.
قهقهه ای کرد که من به عقلش شک کردم.
محمد طاها- شما خیلی آدم رکی هستید.
-
حالا این تعریف بود ؟!!!!
محمد طاها- بله.
-
مرسی از تعریفتون.
دیگه داشت حوصله م از این همه سکوت سر میرفت.گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی سینا رو گرفتم.بعد از سه بوق دختری جواب داد که من به شماره ای که گرفته بودم شک کردم.
دختر جوان- بله بفرمایید.
-
ببخشید خانم، من با سینا کار داشتم.اشتباه که نگرفتم؟
دختر جوان- نه درست گرفتید ولی شما؟!!!
باز سادیسمم اوت کرد.
-
من همسرشون هستم.شما کی هستید؟
دختر جوان- واقعا راست می گید؟
-
بله خانوم چرا باید دروغ بگم...
محمد طاها هم داشت منو نگاه میکرد و لبخندی موذیانه میزد.
دختر جوان- ببخشید خانوم به خدا من نمیدونستم سینا زن داره. واقعا معذرت میخوام.
-
حالا اگه میشه گوشی رو بدین بهش و دیگه دور و بر شوهر من پیداتون نشه.
دختره دیگه حرفی نزد مثل اینکه سر و کله ی سینا هم پیدا شد و صدای دعواشون به گوش میرسید.منم اینور می خندیدم.
دختر جوان- خیلی نامردی، چرا بهم نگفتی زن داری؟ مگه اون زن بیچاره چه گناهی کرده که تو اینکارو باهاش میکنی؟
سینا- زن کدومه؟ من کی زن گرفتم که خودم خبر ندارم. الناز وایسا ببینم کجا داری میری؟
سریع تماس را قطع کردم و بدون توجه به محمد طاها بلند بلند خندیدم. با صدای خنده ی او خنده ام را خوردم.
محمد طاها- خیلی شیطونی!!!
-
تقصیر خودشه تا دیگه منو اذیت نکنه. حالا میشه بهش زنگ بزنید بگید بیاد خونه.
محمد طاها- باشه.
شماره ی سینا رو گرفت و بعد از چند ثانیه شروع به صحبت کرد.
محمد طاها- سلام چطوری پسر؟
.......
محمد طاها- مگه چی شده؟
.......
محمد طاها- یعنی بهت سیلی زدو گذاشت رفت؟
بعد شروع کرد به خندیدن.
........
محمد طاها- ببخشید. حالا کجایی بیا که من یه ساعتیه اینجا منتظرتم!!!
.........
محمد طاها- خونه ی خانوم جونت.
........
محمد طاها- آره ایشونم اینجاس. به خدا من در جریان نبودم.
.........
محمد طاها- باشه پس منتظرم، خداحافظ
گوشی رو که قطع کرد. به من گفت
محمد طاها- سینا گفت داره میا د حسابتونو برسه .
بعد هم خندید. ای کوفت جرا به همه چی میخندی تو. پسره کلا مشکل داره.باز یاد سینا افتادم.یخ کردم چون میدونستم سینا دیگه توی این یکی کوتاه بیا نیست.
-
حالا من چیکار کنم؟
محمد طاها – هر کی خربزه میخوره پای لرزشم می شینه.
همیشه از سینا وقتی که عصبانی میشد میترسیدم حالا هم داشتم سکته میزدم.
بعد از نیم ساعت صدای در اومد که بعد با شدت بسته شد. محمد طاها بلند شد و نزدیک در رفت. سینا اومد داخل از عصبانیت قرمز کرده بود. یعنی اون دختره انقدر ارزش داره. منو که دید به سمتم هجوم آورد که محمد طاها جلوشو گرفت.
سینا- آخه دختر من به تو چی بگم، کی میخوای بزرگ شی. این چه کاری بود کردی.
من انگار لال شده بودم. نمیتونستم جوابشو بدم .
سینا- چیه لال شدی؟
خودشو از دستای محمد طاها جدا کرد و به سمت من اومد. من هم از پله ها بالا رفتم و خودمو داخل اتاق انداختم و سریع در رو قفل کردم. دستگیره در محکم بالا و پایین میرفت. سینا محکم به در مشت میزد.
سینا- در و باز کن تا حسابتو بذارم کف دستت.
محمد طاها- بس کن پسر، چه خبرته. حالا اون یه کاری کرده تو که نباید اینجوری رفتار کنی.
سینا- یه کاری کرده؟!!!هه، تو که خودت در جریان هستی. خودت دیدی که با چه زحمتی النازو راضی کردم یه مدت با هم دوست باشیم تا برم خواستگاریش. ندیدی چقدر التماسش کردم؟!!
محمد طاها- همه ی اینا رو میدونم . سادنا باهاش حرف میزنه و همه چی درست میشه.
سینا داشت گریه میکرد. اصلا فکر نمیکردم اون روزی بخواد اینجوری به خاطر یه دختر گریه کنه. یعنی انقدر عاشق بود. من هم گریه ام گرفت. از اتاق بیرون رفتم سینا روی زمین نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود.به سمتش رفتم و جلوش نشستم .
-
داداشی غلط کردم، تو رو خدا اینجوری گریه نکن. درست میشه.
سینا- دیگه درست نمیشه.
-
به ارواح خاک مامان قسم میخورم خودم باهاش صحبت کنم و راضی ش کنم.
توی بغلش رفتم و حسابی گریه کردم. او دیگه گریه نمیکرد و سعی میکرد منو آروم کنه. سینا- بسه دیگه، خونه رو سیل برداشت.
از بغلش بیرون اومدم.
-
منو می بخشی؟
اشکامو پاک کرد.
سینا- به شرطی که همین الان زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی و دیگه از این شوخی های لوس نکنی.
-
باشه قول میدم.
سینا نگاهش به محمد طاها افتاد. بهش گفت.
سینا- چیه تا حالا خواهر و برادر ندیدی؟
محمد طاها- چرا دیدم ولی اینجوریشو ندیده بودم. نه به داد و قال یه ساعت قبلتون نه به این دل و قلوه دادناتون.
سینا- این فضولی ها به تو نیومده.( رو کرد به طرف من) حالا آبجی خانوم ناهار چی داریم؟
-
هیچی اونموقع که بهت زنگ زدم میخواستم بهت بگم پیتزا بخری.
سینا- مامان کجایی بیای دخترتو ببینی، حتی بلد نیست یه نیمرو درست کنه. من چه جوری میخوام دو روز دیگه تو رو شوهر بدم.
-
تا دلشم بخواد .
از جام بلند شدم تا برم صورتم رو بشورم.
سینا- حتما هم میخواد!!!!!
وبعد با محمد طاها زدن زیر خنده. سینا پیتزا سفارش داد و بعد شماره ی النازو به من داد تا باهاش صحبت کنم.
به الناز زنگ زدم و با هزار زحمت تونستم راضیش کنم که هر چی پشت تلفن گفتم شوخی بوده. دهنم کف کرد تا راضی شد. بعد از اتمام صحبت من، سینا باهاش صحبت کرد.
بعد از ناهار، محمد طاها هم رفت. احساس می کردم دارم بهش علاقه مند میشم.موقعی که رفت انگار من احساس پوچی کردم. اه،باز رفتم تو فاز رمانتیک.خودم هم خنده ام می گرفت. مگه میشه من هم بتونم کسی رو دوست داشته باشم، فکرشم خنده داره...

صبح با صدای زنگ زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
-
لعنت بر خروس بی محل.
چشمام رو باز نکردم تا خوابم نپره. با دستام دنبال گوشیم گشتم و بالاخره پیداش کردم.
-
بله بفرمایید.
.........
جوابی نداد و قطع کرد و من دوباره به خواب رفتم.
سینا- سادنا پاشو دیگه، لنگه ظهره.
-
سینا اذیت نکن بذار بخوابم.
سینا- اصلا راه نداره. بلند میشی یا به زور متوسل بشم؟!!!
-
برو بابا.
سینا- باشه خودت خواستی.
یکدفعه پام کشیده شد و بین زمین و هوا معلق شدم و گرومپی خوردم زمین و چشمام تا آخرین حد باز شد.
-
آخ..... روانی، سادیسمی.
سینا- چاکریم.
همینجوری که داشتم پام رو ماساژ میدادم.بهش گفتم:
-
مگه مریضی که اینجوری می کنی؟
سینا- آره جات خالی بد سرمایی خوردم و سرم یه ذره درد میکنه.
-
خیلی مسخره ای.
شکلکی برام درآورد و از اتاق خارج شد. بدنم حسابی درد گرفته بود. چند تا فحش بهش دادم.
سینا- شنیدم چی گفتیا!!!!!
زیر لب شروع کردم به غر زدن و به سمت دستشویی رفتم. داخل آینه که به خودم نگاه کردم خنده ام گرفت. حسابی صورتم پف کرده بود.

بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده بود و من هم تابع شکم، به سرعت باد خودم رو به آشپزخونه رسوندم. سینا هم پشت میز نشسته بود و با قاشق و چنگال سمفونی بتهوون اجرا میکرد. چشمش که به من افتاد گفت:
-
به به خرس قطبی، به سلامتی کی از خواب زمستونی بیدار شدی؟
-
همون موقع که یه پشه ی مزاحم توی گوشم ویز ویز میکرد.
قیافه ی متفکری به خودش گرفت و با دستش چونه شو خاروند.
سینا- آهان....
به سمت خانوم جون که داشت برنج رو داخل دیس می کشید، رفتم و از پشت بغلش کردم.
-
سلام بر خانوم جون گل خودم.
خانوم جون- سلام عزیزم، امروز حسابی خوابیدی. بشین ناهارتو بخور تا ضعف نکردی.
-
به روی چشم.
ناهار را که خوردیم، با کمک سینا ظرف ها رو شستیم و انقدر به روی هم آب پاشیدیم که حسابی خیس شدیم. خانوم جون که از آشپزخونه بیرون رفت به سینا گفتم:
-
راستی سینا، کی النازو بهم نشون میدی؟
سینا- برای چی باید بهت نشونش بدم؟ اونی که باید بپسنده، پسندیده!!!
-
خیلی نامردی، اول و آخر که باید ببینمش.
سینا- میخوای خواهرشوهر بازی دربیاری و گربه رو دم حجله بکشی؟
-
اصلا به من میخوره چنین شخصیتی داشته باشم؟
سینا- اتفاقا این نقش فقط برازنده ی خودته.
-
آدم یه داداش مثل تو داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره.
دستام رو خشک کردم و به اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم. بعد از چند دقیقه، سرو کله ی سینا پیدا شد.
-
هنوز تو یاد نگرفتی اول باید در بزنی.
سینا- نچ.
صورتم رو به حالت قهر برگردوندم.
سینا- باشه خواهری، به موقعش حتما یاد میگیرم حالا تو قهر نکن.
-
به یه شرط.
سینا- چه شرطی؟
-
اینکه النازو بهم نشون بدی!!!
سینا- باشه باشه، حالا آشتی؟
-
آشتی آشتی.
سینا- من دیگه باید برم دنبال زندگیم.
-
منظورت از زندگی النازه دیگه.
سینا- به تو چه بچه پررو.
بالاخره از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن سینا روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم یعنی الناز چه شکلیه که سینا اینقدر دوسش داره.
دوباره گوشیم زنگ خورد. شماره اش ناشناس بود. محض ارضای فضولی هم که شده جواب دادم.
-
بله بفرمایید.
-
سلام
-
سلام
-
خوبی؟
-
مگه شما دکتری؟
-
شاید دکتر باشم.
-
ببخشید خودتونو معرفی نکردید!!
-
فکر کن یه دوست.
-
ولی من فکر میکنم شما مزاحم باشید تا دوست!
گوشی رو قطع کردم و یکی زدم توی سر خودم.
-
حالا میمردی فضولیت گل نمیکرد.
دوباره زنگ زد و من تماس رو رد کردم. دفعه ی چهارم دیگه عصبی شدمو جواب دادم.
-
آقا مگه مرض داری هی زنگ می زنی؟
مزاحم- نه به خدا مریض نیستم. فقط میخوام که باهام دوست شی
-
اِ نه بابا، پیاده شو با هم بریم.
مزاحم- باشه بذار یه گوشه نگه دارم.
-
خیلی پررویی.
دوباره قطع کردم ولی دیگه زنگ نزد و من یه نفس راحت کشیدم. واقعا چه آدمایی پیدا میشن.
چند روزی گذشت و اون مزاحم همش زنگ میزد و اعصابم رو به هم ریخته بود. نمیدونم چرا یه چیزی مانع از گفتن این جریان به سینا میشد!!!!
شب توی اتاقم نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که دوباره صدای ناقوس مرگ مانند گوشیم بلند شد. هر موقع گوشیم زنگ میخورد استرس می گرفتم. گوشیم همینجوری زنگ میخورد و من هنوز تصمیم به جواب دادن یا ندادن نداشتم کلا مغزم هنگ کرده بود. بالاخره جواب دادم.
-
بله بفرمایید.
مزاحم- سلام خانم خانما، عجبی جواب دادی، چطوری؟
-
اولا علیک سلام، دوما درست صحبت کن و این القاب مسخره رو برای کسی دیگه بکار ببر که پشت گوشاش مخملیه، سوما حالم به خودم مربوطه.
صدام داشت می لرزید ولی به هر جون کندنی بود حرفامو زدم.
مزاحم- دور از جون، در ضمن منم خوبم مرسی از احوال پرسیت. تو چرا هر موقع بهت زنگ میزنم توپت پره؟
-
فکر میکنم اگه کسی هم مزاحم شما میشد حالتون بهتر از من نبود.
مزاحم- ای بابا، من که گفتم مزاحم نیستم.
-
ولی به نظر من هستی.
مزاحم- باشه باشه، حالا نمیشه یه کم مهربون تر باشی و با من راه بیای؟
-
نه نمیشه. آقا این همه دختر چرا گیر دادی به من؟
مزاحم- اولا اینکه دوستت دارم دوما دوستت دارم.
-
شما اصلا منو دیدی که حرف از دوست داشتن و این مزخرفات می زنی؟
مزاحم- پس چی فکر کردی تازه اسمتم میدونم.
-
جنابعالی که راست می گی!!!
مزاحم- باور نمیکنی باشه، مگه اسمت سادنا نیست.
شوکه شدم اون اسمم رو می دونست پس امکانش بود خیلی چیزای دیگه در مورد زندگی من بدونه. سریع قطع کردم. داشتم از ترس میمردم.یعنی ممکنه کی باشه.
اس ام اس داد.
مزاحم- چی شدی خانومی؟
جوابش رو دادم- تو کی هستی؟
بعد از چند دقیقه جواب داد- زیاد به مغز کوچولوت فشار نیار، به موقعش خودم رو بهت معرفی میکنم. فعلا برو بخواب خداحافظ.
اعصابم حسابی خورد شده بود. گوشیم رو روی میز پرت کردم و سرم رو بین دستام گرفتم. هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم. مغزم دیگه داشت سوت می کشید. یه نگاه به ساعت انداختم اووووووه 2 نیمه شبه. چشمم که به ساعت افتاد ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و کم کم خوابم برد.
خانوم جون داشت با کاروان می رفت مشهد و تا فرودگاه که برسیم کلی نصیحت و سفارش بارمون کرد.
خانوم جون- خب بچه ها دیگه سفارش نمی کنما. حسابی مراقب خودتون باشید. غذای بیرونو نخورید غذا براتون پختم گذاشتم داخل فریزر که فقط داغ کنید و بخورید. آقا سینا شما هم شبا زود میری خونه که سادنا تنها نباشه و ....

سینا نذاشت خانوم جون حرفشو تموم کنه.
سینا- از دم خونه اینا رو صد دفعه گفتید خانوم جون. حالا خوبه گفتید دیگه هم نمی خواید سارش کنید.

خانوم جون- خب چیکار کنم مادر، نگرانتونم.

-
نگران نباشید. ما دیگه بزرگ شدیم و حواسمون به همه چی هست.

سینا- این دفعه رو با مغز فندقی موافقم.

-
هی مغز فندقی خودتی!!!

سینا- نه من شکر بخورم القاب شما رو برای خودم بکار ببرم، باور کن اصلا راه نداره!

خواستم جوابشو بدم که خانوم جون نذاشت.

خانوم جون- قشنگ معلومه بزرگ شدید. هنوز مثل بچه های 5، 6 ساله می مونید.

شماره پرواز رو اعلام کردن و از خانوم جون خداحافظی کردیم و او به سمت رییس کاروان رفت. بالاخره هواپیما بلند شد. از همون لحظه دلم براش تنگ شد.

سینا- خب خواهری، با پیتزا موافقی؟
لبخندی زدم- موافقم
سینا- پس بزن بریم.

اول به یک فست فود رفتیم و بعد راهی خانه شدیم.
-----------------------------------------------------------------------------------

صبح که از خواب بیدار شدم از سکوت خونه ترسیدم ولی بالاخره باید این چند روز رو تحمل می کردم. کمی خونه رو مرتب کردم ولی زود خسته شدم ( دختر هم دخترای قدیم) به اتاق برگشتم و خودمو با کامپیوتر مشغول کردم. بعد از یه ساعتی زنگ خونه به صدا دراومد. با تعجب به ساعت نگاه کردم. امکان نداشت سینا باشه. یعنی ممکنه کی باشه!!!!
به طبقه ی پایین رفتم و آیفون رو برداشتم.
-
بله؟
-
ببخشید خانوم میشه یه لحظه بیایید دم در، یه بسته دارید.

روسریم رو سرم کردم و به دم در رفتم. پسر جوانی بود. بسته ای رو به من داد و رفت. روی بسته اسم من بود ولی خبری از فرستنده نبود. درو بستمو به داخل رفتم و خودم روی مبل ولو کردم و بسته رو بازرسی کردم. یعنی کی ممکنه اینو برای من فرستاده باشه. بالاخره حس فضولیم باعث شد بسته رو باز کنم. یه جعبه داخلش بود. بازش کردم. یه زنجیر بلند با ستاره ی خوشگلی که اول اسمم داخل ستاره حک شده بود.
فقط تنها مشکل ندونستن فرستنده بود. توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. اَه، باز این شماره ی لعنتی...

-
بله بفرمایید.

مزاحم- سلام خانومی، خوبی؟

-
علیک سلام، خوب یا بد بودنم هم به خودم ربط دارم.

مزاحم- ای بابا، باز که عصبی هستی.

-
اینم به خودم مربوطه.

مزاحم- مثل اینکه امروز قرص "به خودم مربوطه" خوردی. ببین زنگ نزدم این چیزا رو بگم. فقط یه سوال، بسته رسید؟

-
بسته؟ چه بسته ای؟

مزاحم- نگو که به دستت نرسیده و الان توی دستت نیست.

به دستم نگاه کردم تازه فهمیدم بسته از طرف کی بود.

-
پس کار تو بود؟

مزاحم- آره، حالا بگو ببینم خوشت اومد؟

-
نه خیلی زشته و الان میخوام بندازمش دور.

با صدای ناراحتی گفت:
-
میشه اینکارو نکنی؟ این فقط یه هدیه س!!!

از جام بلند شدم و زنجیر رو از پنجره پرت کردم بیرون.

-
متاسفم دیگه کاری نمیتونم بکنم، همین الان همین کارو کردم.

مزاحم- فکر نمیکردم اینقدر سنگ دل باشی، خداحافظ.

بدون اینکه جوابشو بدم قطع کردم. از اینکه حالشو گرفته بودم احساس خوشحالی می کردم.

تا بعداز ظهر خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کردم و کلا اون زنجیرو فراموش کردم. بالاخرته سر و کله ی سینا هم پیدا شد.

سینا- سلام بر خواهر زشت خودم.

-
سلام، زشت هم خودتی.

سینا- نظر لطفته، راستی این مال توئه.

وقتی اون چیزی که توی دستاش دیدم داشتم شاخ درمی آوردم. اینو از کجا آورده بود.
-
تو اینو از کجا آوردی؟

سینا- بیرون کنار باغچه افتاده بود، گفتم شاید مال تو باشه.حالا مال توئه یا نه؟

گردنبند رو که داخل دست سینا دیدم کلا رنگم شد مثل گچ دیوار.می ترسیدم دهنمو باز کنم. بالاخره جواب دادم.

-
آره مال منه.

سینا- پس بیا بنداز گردنت، خیلی حواس پرتی.

گردنبندو انداختم گردنم. اه شانس ندارم که، حتما باید سینا اینو پیدا کنه.

سینا- راستی یه چیزی می خواستم بهت بگم یادم رفت، تو یادت نمیاد؟

-
آخه مگه تو حرفی زدی که من یادم بیاد.

سینا- مطمئنی هنوز چیزی بهت نگفتم؟!!!!
بعد با قیافه ای متفکر به من نگاه کرد. می دونستم داره اذیتم می کنه و میخواد حرصم بده تا حرفشو بزنه.

-
یه کم فکر کن شاید یادت اومد....

سینا- خیلی دلت میخواد بدونی چی میخوام بهت بگم،شاخکای فضولیت داره می جنبه نه؟!!!!

خودم رو بی تفاوت نشون دادم- نه اصلا هم برام مهم نیست.اگه نمیخوای چیزی بگی بذار برم به کارام برسم.

سینا-به جون خودم نباشه به جون تو میخوام یه چیزی بگم یه لحظه صبر کن....

چهار زانو نشست روی زمین و مثل ای کیو سان انگشتاشو روی شقیقه اش گذاشت و چشماشو بست. خیلی قیافه ش بامزه شده بود. رفتم روی مبل نشستم و بهش نگاه کردم تا ببینم نتیجه تفکرات فیلسوفانه اش چی میشه.
یه دفعه بشکنی زد-- آهان فهمیدم... اِه پس تو کجا رفتی؟

-
ای بابا، اینجا نشستم، بالاخره حرفت یادت اومد؟

خودشو به سمت من چرخوند.
سینا- آره یادم آمد، بگم؟

-
دِ بگو دیگه!!!

سینا- باشه، شرح اخبار، قرار است تا چند ماه دیگه یک عضو جدید به خانواده ما اضافه بشه.

دستام رو با خوشحالی به هم کوبیدم.
-
چیه میخوای بری خواستگاری الناز.

سینا- آخه خنگ، اگه من بخوام زن بگیرم اول باید با خانوم جون صحبت کنم نه توی جوجه!!!!

-
پس منظورت از عضو جدید چیه؟

سینا- آها، منظور از عضو جدید که در این جمله دارای ایهامی ظریف می باشد، بچه ی باباس.

-
این چرت و پرتا چیه که میگی. بچه ی بابا که منو توییم پس نکنه.......

سینا- آها مخت داره کم کم از آکبندی درمیاد.

-
نه نه این امکان نداره.

سینا- فعلا که امکان پیدا کرده. الهام خانوم باردار هستن و تا چند ماه دیگه یه بچه به جمعمون اضافه میشه.

-
حالا تو از کجا فهمیدی؟

سینا- هیچی زنگ زدم بابا، کارش داشتم. این خبرو گفت. انقدر ذوق داشت که انگار بچه ی اولش داره به دنیا میاد...

از همین الان از اون بچه متنفر شدم و دوس نداشتم حضورشو باور کنم.
الان چند ماه از اون خبری که سینا در مورد بچه داده می گذره و من هنوز نمیخوام حضورشو باور کنم ولی چاره ای نیست. بابا هم به مناسبت حضور این بچه میخواد توی ویلای شمال جشن بگیره. آخه یکی نیست بهش بگه بذار بچه به دنیا بیاد بعد.
از شانس بد ما رو هم مجبور کرده که همراهشون بریم. از رفتارای سینا که نمی شه بفهمی ناراحت یا خوشحال.
الانم کنار سینا داخل ماشین نشستم و دارم به مناظر بیرون نگاه می کنم. سینا هم که برخلاف همیشه ساکت نشسته. یه دفعه دیدم یه جا جمعیت زیادی جمع شده، انگاری کسی تصادف کرده بود.

-
سینا نگاه کن انگاری تصادف شده.

سینا-آره، بیچاره ها.

-
بیا بریم شاید تونستیم کاری کنیم.

سینا- آره هیچ کس هم نه، فقط من و تو.

یه دفعه چشمم افتاد به ماشینی که داشتن می آوردنش بالا. مثل ماشین بابا بود. پلاکش رو نگاه کردم. واای، ماشین باباس.

-
سینا ماشینه بابائه، تو رو خدا بزن کنار.

سینا- برو بابا، باز توهم زدی، چند دفعه گفتم قرصاتو نشسته نخور.

دیگه گریه ام گرفته بود و اشکام تند تند روی صورتم می ریخت.

-
سینا به خدا ماشین خودشه، تو رو خدا نگه دار.

سینا با دیدن گریه من، کنار جاده نگه داشت و هر دو از ماشین پیاده شدیم.
سینا هم چشمش افتاد به ماشین و مطمئن شد که راست میگم. زد توی سرش.

سینا- یا خدا.

دوید طرف اونجایی که جمعیت جمع شده بود. انگار پاهای منو به زمین میخ کرده بودند و همین جوری داشتم گریه می کردند. سینا از پلیس ها سوال کرد و بعد سریع به سمت من اومد. اونم داشت گریه میکرد.

سینا- خودشون بودن. می گفتن بردنشون بیمارستان ....، سوار شو زودتر بریم.

وقتی دید من از جام تکونی نمیخورم سیلی محکمی به صورتم زد. دستم رو روی گونه ام گذاشتم و ناباورانه به سینا نگاه کردم. سینا سرم داد کشید.

سینا- مگه بهت نمیگم سوار شو.

سوار ماشین شدم و با هم به سمت بیمارستان حرکت کردیم. گریه ام بند نمی آمد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد