-
رمان طلوع زندگی - فصل اول
یکشنبه 28 مهر 1392 11:03
دستان قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم . داد زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش . کسی که دستان مرا گرفته بود، بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه. صدای سینا برادرم بود که سعی میکرد منو تسلی بده، با اینکه میتونستم بغض...
-
این را بفهم ....
پنجشنبه 25 مهر 1392 07:04
آدمیزاد غرورش را خیلی دوســـت دارد... اگــــر داشته باشد آن را از او نگیرید... حتی به امانت نبــــرید ضربه ای هم نزنیدش؛ چه رسد به شکستن یا له کــــردن! آدمی غرورش را خیلی زیاد...شـــاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست دارد حــــالا ببین اگر خودش ؛ غرورش را به خاطـــرتــــو نادیده بگیــــرد؛ چقـــدر دوستت دارد... و این...
-
کیستی تو ....
پنجشنبه 25 مهر 1392 06:58
کیستی که سفر کردن از هوایت را نمیتوانم... حتی با بالهای خیال....!!!!؟
-
سهم من ...
پنجشنبه 25 مهر 1392 06:50
سهم “من” از “تو” عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست ، همان دلتنگی بی پایانی است که روزها دیوانه ام می کند
-
الفبای عشق ....
چهارشنبه 24 مهر 1392 03:48
-
این تقدیر نبود؛ این یک انجماد ارادی بود...
چهارشنبه 24 مهر 1392 03:36
چنینم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصلهی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوکران به دست، چنین که تنهایم من، تو را نشانی نیست ! خیره به مردار خاکیان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمی که منم، تویی! میان سرودن سرانگشتان، به باران بیامان واژههای دفتر سپید، حوالی شبهای سرد محسوس ... این همه که اهل احتیاط بودم من، در چند و چون...
-
برگ های پاییزی
چهارشنبه 24 مهر 1392 02:44
من زبان برگ های پاییزی را می دانم … مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی” پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند
-
شب ها ...
چهارشنبه 24 مهر 1392 02:35
نمی دانم شب ها .... من شاعر می شوم و تو را غزل باران می کنم یا..... تو بهانه می شوی و من غزل غزل میبارم
-
تو را دوست دارم ...
چهارشنبه 24 مهر 1392 02:28
تـــو را دوست می دارم . . . چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ... ! ؟ یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت ... ! یـا چطـور شـد که . . . ! چه فـــــــــــــــرق می کـند ؟! ... وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـى . . . که نمـى کـــــــــنى !! و من بــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـــــى کـــــنم !!!
-
دِلَمـــ
چهارشنبه 24 مهر 1392 02:21
دِلَمـــ حُضور ِ مَردانــہ می خواهَد .. نَــہ اینکــہ مَــــرد باشَــــــد نَــہ ! .. مَــردانــہ باشَــد حَرفــَــــــشْـــ ... قُولـَــــــشْــــ ... فِکـــــــرَشْــ ... نِگاهَـــشْـ ... و قَلـبَشْــ ... آنقَدر مَردانــہ کــہ بِتَوانـْـ تا بینَهایتــِ دُنیا بـــہ او اِعتماد کَــرد تکیــہ کــَرد......!
-
گمگشته
دوشنبه 8 مهر 1392 20:42
من به مردی وفا نمودم و او پشت پا زد به عشق و امیدم هر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدم دل من کودکی سبک سر بود خود ندانم چگونه رامش کرد او که می گفت دوستت دارم پس چرا زهر غم به جامش کرد؟ اگر از شهد آتشین لب من جرعه ای نوش کرد و شد سرمست حسرتم نیست زآنکه این لب را بوسه های نداده بسیار است باز هم در...