بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان طلوع زندگی - فصل اول


دستان قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم.

داد زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش.

  

کسی که دستان مرا گرفته بود، بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه. صدای سینا برادرم بود که سعی میکرد منو تسلی بده، با اینکه میتونستم بغض رو توی صداش احساس کنم.

-سادنا، عزیزم آروم باش. به خدا با این بیتابیات روح مامان هم اذیت میشه. این جوری براش بهتر بود تا کی می خواست رنج بکشه و ...
دیگه نتونست حرف بزنه و پا به پای من گریه میکرد اینو میتونستم از لرزیدن شونه هاش بفهمم.
به خانه برگشتیم. تمام طول راهو فقط گریه کردم. همش خاطرات بودنش جلو چشام بود. صورت مهربون و نورانیش. وای که داشتم آتیش می گرفتم. آخه چرا اون..........
یک سال بود که فهمیده بودیم مامانم سرطان داره و کمکم جلوی چشمای من و سینا آب میشد ولی بابا طبق معمول نبود چون اصلا براش اهمیت نداشت همیشه فکر تفریح و خوشگذرونی خودش بود. ولی واسه مراسم ختم مامان مجبور بود باشه چون به قول خودش میخواست آبرو داری کنه.
ازش متنفر بودم...........

مراسم ختم تموم شد و بعد روز سوم دیگه خونه خالیه خالی شد. توی اتاقم بودم و داشتم به عکس مامان نگاه میکردم و آروم آروم اشک می ریختم که سینا وارد اتاق شد.
سادنا، بلند شو دیگه بسه چقدر گریه می کنی. توی آینه خودتو دیدی؟ دیدی چه بلایی سر چشات اوردی؟
به خدا دست خودم نیست هر موقع یادش میافتم اشکم سرازیر میشه، چقدر خوب بود و ما قدرشو ندونستیم.
به خدا راحت شد. حالا تو دیگه غصه نخور. پاشو تا یه خبر خوب بهت بدم!
آخه توی این موقعیت چه خبری میتونه خوب باشه؟!!!!
حالا تو پاشو یه آبی به صورتت بزن تا بهت بگم.
از روی تخت بلند شدم و با بی حالی به سینا نگاه کردم و منتظر نگاهش کردم.
خب بگو دیگه!!
راستش خانوم جون زنگ زد گفت که یه مدت بری پیشش که از تنهایی درآی.
بهترین خبری بود که توی عمرم شنیدم. خانوم جون، مادر مامان بود و بوی مامانو میداد و من عاشقش بودم. ولی یه دفعه ته دلم خالی شد.
سینا پس تو چی؟ تو هم می خوای منو تنها بذاری؟
نه بخدا، من باید به کارای شرکت برسم و هر روز بهت سر میزنم، خوبه؟
ولی تو تنها میشی، تو هم وسایلتو جمع کن با هم بریم پیش خانوم جون.
باشه باشه. فقط به شرطی که دیگه آبغوره نگیری!!

سینا 25 سالش بود و بسیار جذاب. از نظر قیافه کاملا شبیه بابا بود. قد بلند و چشم و ابرو مشکی. طوری که در نگاه اول همه نگاه ها رو به طرف خودش جذب میکرد. ولی من شبیه مامان بودم. قدی متوسط، پوستی سفید و چشایی عسلی سبز، بینی و لبان کوچولو و موهای روشن. درست کپی برابر اصل جوونی های مامان. 20 سالم بود و دختری حساس و زود رنج.
اول آبی به صورتم زدم. داخل آینه به خودم نگاه کردم.صورتم حسابی پف کرده بود و چشامو به زور باز نگه داشته بودم. به اتاقم برگشتم و وسایل ضروریم رو داخل ساکی ریختم. سینا وارد اتاق شد.
سادنا خانوم حاضر شدی؟
آره.
پس زود بیا پایین. داخل ماشین منتظرتم.
او ساکم رو برداشت و برد. مانتوم رو پوشیدم و شال مشکی ای سرم کردم. با عجله از پله ها پایین رفتم و بعد از یه نگاه کوتاه به خونه، سوار ماشین شدم.
تا خونه خانوم جون حرفی بین ما زده نشد. وقتی رسیدیم سینا ساکم رو از ماشین بیرون گذاشت.
-
آجی کوچیکه دیگه برو، مراقب خودتم باش و خانوم جونم اذیت نکن.
مگه تو نمیای؟
چرا میام ولی یه سری کار دارم انجام میدم و شب میام.
باشه پس خداحافظ.
-
خداحافظ.
زنگ در و زدم و منتظر شدم. صدای خانوم جون اومد.
کیه؟
خانوم جون باز کنین منم.
بیا داخل عزیزم.
همیشه عاشق اینجا بودم. حیاط بیشتر به یه بهشت کوچیک شبیه بود. پر از درختای سبز و رزای صورتی و قرمز، و یه حوض کوچیک هم وسط حیاط که پر از ماهیای قرمز بود.
خانوم جون وارد حیاط شد. درو پشت سرم بستم و به سمتش دویدم. همیدیگرو بغل کردیم و گریه کردیم.بعد از چند دقیقه خانوم جون منو از خودش جدا کرد.
بیا بریم داخل عزیزم.
با هم داخل رفتیم و من روی مبلی نشستم. خانوم جون برام شربت آورد و روبه روی من نشست. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی هنوز سرحال بود.
خب نوه گلم چطوری؟ چه به روز خودت آوردی؟ عزیزم مرگ حقه، با خدا که دیگه نمیشه جنگید.
خوبم خانوم جون. نبود مامان خیلی برام سخته.
باز اشک توی چشام حلقه زد. سرمو پایین گرفتم تا خانوم جون ناراحت نشه.
گریه نکن اینجوری روح مامانت هم عذاب می بینه. راستی از بابات چه خبر؟
بابا امروز صبح رفت مسافرت، طبق معمول.
نمیدونم این مرد چرا اینجوریه! به جای اینکه توی این موقعیت پیش شما باشه گذاشته رفته.
مهم نیست خانوم جون. ما دیگه به نبودش عادت کردیم.

ناهار رو با هم خوردیم. یکی از اتاقا رو خانوم جون برای من آماده کرده بود که رنگ وسایلش گلبهی بود و آرامش خاصی به من می داد. چند ساعتی خوابیدم. یه لحظه احساس کردم کسی پیشونیم رو بوسید. چشمام رو که باز کردم سینا رو دیدم.
سلام کی اومدی؟
دقیقا 15 دقیقه ای میشه که اومدم. تو و خانوم جونم انقدر تحویلم گرفتید دارم شرمنده میشم. پاشو دیگه.
خب بابا، بلند شدم دیگه!
در تهیه شام به خانوم جون کمک کردم، داشتم میزو می چیدم که نگام به سینا افتاد.
آقا سینا یه دفعه خسته نشی اینقدر کار می کنی!!
همونجوری که داشت تلویزیون نگاه میکرد گفت:
نترس مراقب خودم هستم، قربون خواهر گلم که همیشه نگران منه!
نمکدون، پاشو به من کمک کن.
اصولا میگن دخترا باید داخل خونه کار کنن و آقایون داخل خونه سروری.
کدوم آدم فیلسوفی این نظریه رو اثبات کرده؟
به جز من فیلسوف دیگه ای اینجا می بینی؟!
خیلی پررویی!!!
خانوم جون باخنده گفت:
ولش کن پسرمو، از صبح تا حالا کار کرده، حالا داره استراحت میکنه.
سینا- قربون آدم چیز فهم، خانوم جون من یکی که عاشقتم!
سادنا- آره به خاطر این عاشقشی که هواتو داره....
سینا- ای حسود کوچولو.
خانوم جون فقط به ما می خندید و هیچی نمی گفت. چون می دونست پادر میونی فایده ای نداره.
.............................................................................................

سه ماه بود که مامان از پیشمون رفته بود و من جای خالیشو احساس می کردم. تازه از خواب بیدار شده بودم که موبایلم زنگ زد، شماره ی بابا بود. چشمامو بستم و باز کردم تا باورم بشه اونه، آخه سابقه نداشت به من زنگ بزنه.
بله بفرمایید.
-
سلام دخترم، حالت چطوره؟
سلام، خوبم شما چطورین؟
منم خوبم. شماها کجایین؟
خونه ی خانوم جون. چطور مگه؟
هیچی، می خواستم بگم فردا من تهرانم، شماها هم برگردین خونه تا دور هم باشیم.
داشتم شاخ در می آوردم.
اگه تونستیم میام، باید به سینا هم خبر بدم.
من به سینا گفتم، خب دخترم دیگه کاری نداری من دیگه باید برم.
باشه خداحافظ.
خداحافظ.
نمیدونم چرا احساس بدی نسبت به این تماس داشتم. آخه از بابا بعید بود که اینقدر مهربون بشه.
خانوم جون- دخترم بیداری؟
سادنا- بله خانوم جون.
خانوم جون- پس زود بیا پایین صبحونه ات رو بخور.
سادنا- باشه اومدم.
سر میز همش توی فکر بودم و داشتم این رفتار بابا رو حلاجی می کردم تا به نتیجه برسم ولی هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
خانوم جون- عزیزم چته؟ چرا هیچی نمی خوری؟
سادنا- هیچی خوبم. راستی قراره فردا برگردیم خونه!
خانوم جون- اوا چرا می خواین برید؟
سادنا- بابام زنگ زد گفت بریم خونه. گفت میخواد دور هم باشیم.
خانوم جون زیر لب با خودش حرف میزد او هم از رفتار بابا تعجب کرده بود.
.................................................. .................................................
سینا- بدو دختر، مگه میخوای بری کجا که اینقدر لفتش میدی!!!
سادنا- صبر کن بابا، بذار همه وسایلمو جمع کنم.
سینا- حالا انگار اینجا خیلی دوره، اگه چیزی جا موند میای میبری. خانوم جون ما دیگه باید بریم، خوبی بدی دیدی ،شتر دیدی ندیدی!
خانوم جون- برو کم زبون بریز!
سادنا- خانوم جون شما هم به ما سر بزنید.
خانوم جون- باشه عزیزم برو به سلامت.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم. سینا در رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
وقتی در خونه رو باز کردیم چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. اشک توی چشمام حلقه زد. سینا هم دست کمی از من نداشت و با دهان باز داشت نگاه می کرد.
بابا به استقبالمان آمد و خیلی نمایشی ما رو در آغوش گرفت و گفت:
الهام جان، اینا بچه های من هستن سینا و سادنا.
الهام- از آشناییتون خوشحال شدم.
ولی ما مثل چوب خشکیده ایستاده بودیم و به آن زن نگاه می کردیم.دوباره بابا شروع کرد به صحبت.
بابا- بچه ها، این خانوم هم همسر من الهام هستن.
الهام زنی تقریبا جوان، قد بلند و سبزه بود و قیافه ی متوسطی داشت که آن را زیر یه عالمه آرایش پنهان کرده بود. لبخند تصنعی هم بر لب داشت.
سینا- بابا قبلا سلیقه تون بهتر بود.
سریع از پله ها بالا رفت. با حرفی که سینا زد میتونستم رگه های خشمو توی چشای بابا و الهام ببینم ولی نمیدانم چرا سعی میکردند اون لبخند مسخره رو روی لبشون نگه دارند.
بابا- دخترم، امیدوارم منو درک کنی! از این به بعد الهام با ما زندگی میکنه و میخوام باهاش مهربون باشید.
سادنا- خیلی ببخشید ولی میذاشتید حداقل سال مامان تموم بشه بعد دست یه زن دیگه رو می گرفتید میاوردید داخل این خونه. ازتون متنفرم.
با گریه به سمتم اتاقم دویدم و روی تخت افتادم و گریه کردم. نمیدانم کی خوابم برد. چشمانم رو که باز کردم همه جا تاریک بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. تصمیم گرفتم از اتاق بیرون نرم. یه دوش گرفتم و خودم رو با کتابی سرگرم کردم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. اصلا یادم نبود امروز اولین روز کلاس زبانم هست. سریع حاضر شدم و پایین رفتم. اصلا میلی به صبحانه نداشتم و به سمت در خانه رفتم .
الهام- سلام عزیزم، کجا با این عجله؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم.
سادنا- علیک سلام، الان که می بینی جواب سلامتو میدم فقط به خاطر اینه که مامانم همیشه می گفت جواب سلام واجبه و اینکه کجا میرم فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه.
ناراحتیش رو میتونستم به راحتی از چشماش بخونم. قبل از اینکه حرفی بزنه از خونه بیرون زدم و به سمت کلاس رفتم.
وارد کلاس که شدم دوستم مریمو دیدم و با لبخندی به سمتش رفتم.
مریم- به به، باد آمد و بوی عنبر آورد. چه عجب خانوم ما شما رو زیارت کردیم.
سادنا- سلام، خودت که می دونی من چقدر گرفتارم.
مریم- آره میدونم، پرونده ها رو دستت مونده و جلسه پشت جلسه.
سادنا- باشه حالا هی کنایه بزن، نوبت ما هم میرسه مریم خانوم.
با ورود معلم صحبت آنها هم تمام شد. بر خلاف همیشه که معلمشان یه آدم سن بالا بود، حالا پسری جوان بود که با ورودش همه بی اختیار ساکت شدند.
بفرمایید.
مینا ،یکی از بچه ها گفت: عجبی این آقای مدیر دلش به حال ما سوخت و معلمونو عوض کرد.
ستاره- آقا خودتونو معرفی نمی کنید.
معلم- منتظرم اظهار نظراتون تموم شه. من پرهام امینی هستم. کلاس من قوانینی داره که هر کی اجراش نکنه مسلما تنبیه میشه. سرکلاس نباید فارسی صحبت کنید و مزه پرونی هم تعطیل.
با اخمی که آقای امینی داشت همه حساب کار دستشان آمد. بچه ها خود را معرفی کردند و درس شروع شد.
در طول تدریس، به آقای امینی خیره شده بودم. پسری جذاب با قدی بلند و صورتی مردانه. موهای مشکی که به طرف بالا حالت داده شده بود وتنها چیزی که در صورتش بیشتر جلب توجه میکرد چشمان توسی اش بود. ناگهان با سقلمه ای که مریم به پهلویم زد به خودم آمدم. او در گوشم گفت:
بالاخره کشفش کردی؟
کیو میگی؟
امینی رو میگم دیگه، اینجوری که تو بهش خیره شدی همه فهمیدن.
امینی - ساکت.حرف نباشه.الهام برای شام صدام کرد ولی پایین نرفتم. یه بسته بیسکویت از تو کیفم در آوردم و مشغول خوردن شدم تا حداقل صدای ملودی شکمم قطع شه.
اصلا حس درس خوندن و تمرین حل کردن نداشتم ولی به هر حال مجبور بودم چون هیچ وقت خوشم نمی اومد سر کلاس توبیخ بشم.
-----------------------------------------------------------------------------------
دوباره صدای گوشیم بلند شد. یه شیرجه به سمت گوشیم زدم طوری که پام به لبه ی تخت خورد و صدام رفت هوا.
آخ....... بله بفرمایید.
مریم- کوفت و بله بفرمایید. دختر من نیم ساعته دم در منتظرم، دیگه زیر پام چمنزار سبز شد.پس چرا نمی آی؟
اومدم اومدم، فقط یه دقیقه دیگه....
سریع کفشام و پوشیدم و بیرون رفتم. الهام دیگه به کارم کاری نداشت، چه بهتر، دیگه مجبور نیستم به اون عجوزه جواب بدم.
سلام.
مریم- سلام و درد یه دقیقه ای. میمیری زودتر بیای.
خب ببخشید کتابمو پیدا نمیکردم.
مریم- خوبه حالا، زود باش بریم که این امینی که من شناختم نمذاره بریم سر کلاس.
تمام راه رو دویدیم. در کلاس بسته بود. فکر کردم باز بچه ها به خاطر اذیت کردن ما در و بستن که مثلا معلم تشریف فرما شدن.
در و یه دفعه باز کردم و پریدیم وسط کلاس.
مریم- مرض دارین در رو می بندین. شما ها آدم بشو نیستین.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن، حتی لبخند هم نمیزدن.
سادنا- شماها چتونه؟!!! یه جوری به آدم نگاه می کنین انگار اون امینی از دماغ فیل افتاده پشت ما ایستاده.....
دیدم نخیر اینا درست بشو نیستن. کم کم به خودمون شک کردیم .هر دومون آروم به سمت عقب برگشتیم. دهنمون باز مونده بود. امینی دقیقا پشتمون بود و از عصبانیت سرخ شده بود.
حساب کار اومد دستمون و به سمت در کلاس رفتیم.
امینی- کجا؟
سادنا- این جوری که از شواهد امر پیداس، بیرون کلاس.
مریم با سقلمه ای به من حالی کرد باز بی موقع دهنم رو باز کردم.
امینی- به جای معذرت خواهی، زبون درازی هم می کنید. بیرون.....
سادنا- خب خودمون هم داشتیم می رفتیم دیگه احتیاجی به داد زدن شما نبود.
بعد با گستاخی به چشاش نگاه کردم. اگه وقعیتش بود حتما خفم میکرد. دست مریمو گرفتم و از کلاس بیرون رفتیم.
مریم- دیوونه چرا جوابشو دادی، با یه معذرت خواهی حل بود.
آخه پررو می شد.
مریم- والله من از کارای تو سر در نمیارم. بعضی اوقات انقدر بی زبون میشی که آدم فکر میکنه مظلوم تر از تو نیست بعضی اوقاتم....
بی خیال این حرفا، بریم این پارک روبه روی یه بستنتی بخوریم تا کلاس تموم شه.
بستنی خوردیم و بعد از اتمام کلاس، پیش یکی از بچه ها رفتیم و کتابشو گرفتیم تا حداقل یه چیزی یاد گرفته باشیم.(آخی چه پاستوریزه)
-----------------------------------------------------------------------------------
به خونه که برگشتم انقدر ساکت بودم خف کردم. خدا رو شکر امروز این عجوزه خانوم نیست.یه سر به آشپزخونه زدم. غذا روی گاز بود. لباسام رو که عوض کردم ناهار خوردم و خوابیدم.
چشمام رو که باز کردم از تعجب دهنم باز موند. ساعت 12 شب بود یعنی انقد خوابیده بودم. دیگه داشتم روی هر چی خرسه کم می کردم.
آروم از پله ها پایین رفتم و یه چیزی خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم. اصلا دیگه خوابم نمی اومد. کامپیوترو روشن کردم و الکی توی نت دور باطل زدم.
-----------------------------------------------------------------------------------
بابا- دخترم، خودتو واسه پنج شنبه آماده کن.
مگه پنج شنبه چه خبره؟
بابا- تولد الهامه، منم میخوام براش تولد بگیرم و البته همه رو هم دعوت کردم. گفتم تو هم خبر داشته باشی.
شما هیچوقت تولد من یا سینا حتی مامان هم یادتون نموند حالا میخواین واسه الهام جونتون جشن بگیرین، واقعا که!!!!
بابا- به هر حال پنج شنبه باید توی جشن باشی وگرنه..............
-
وگرنه چی بابا؟
بابا- هیچی. برو دختر نذار دهنم باز شه.
به حالت قهر به اتاقم برگشتم. تازه یادم افتاد تکالیف زبانم رو انجام ندادم. باید کلمه های درسا رو هم حفظ میکردم. از اون جلسه که با مریم اون گندو زدیم، سه ماه میگذره و امینی از لج هر جلسه از ما درس میپرسه تا اگه نخونده باشیم از کلاس شوتمون کنه بیرون. ولی ما هم بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم.
الهام برای شام صدام کرد ولی پایین نرفتم. یه بسته بیسکویت از تو کیفم در آوردم و مشغول خوردن شدم تا حداقل صدای ملودی شکمم قطع شه.
اصلا حس درس خوندن و تمرین حل کردن نداشتم ولی به هر حال مجبور بودم چون هیچ وقت خوشم نمی اومد سر کلاس توبیخ بشم.
-----------------------------------------------------------------------------------
دوباره صدای گوشیم بلند شد. یه شیرجه به سمت گوشیم زدم طوری که پام به لبه ی تخت خورد و صدام رفت هوا.
آخ....... بله بفرمایید.
مریم- کوفت و بله بفرمایید. دختر من نیم ساعته دم در منتظرم، دیگه زیر پام چمنزار سبز شد.پس چرا نمی آی؟
اومدم اومدم، فقط یه دقیقه دیگه....
سریع کفشام و پوشیدم و بیرون رفتم. الهام دیگه به کارم کاری نداشت، چه بهتر، دیگه مجبور نیستم به اون عجوزه جواب بدم.
سلام.
مریم- سلام و درد یه دقیقه ای. میمیری زودتر بیای.
خب ببخشید کتابمو پیدا نمیکردم.
مریم- خوبه حالا، زود باش بریم که این امینی که من شناختم نمذاره بریم سر کلاس.
تمام راه رو دویدیم. در کلاس بسته بود. فکر کردم باز بچه ها به خاطر اذیت کردن ما در و بستن که مثلا معلم تشریف فرما شدن.
در و یه دفعه باز کردم و پریدیم وسط کلاس.
مریم- مرض دارین در رو می بندین. شما ها آدم بشو نیستین.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن، حتی لبخند هم نمیزدن.
سادنا- شماها چتونه؟!!! یه جوری به آدم نگاه می کنین انگار اون امینی از دماغ فیل افتاده پشت ما ایستاده.....
دیدم نخیر اینا درست بشو نیستن. کم کم به خودمون شک کردیم .هر دومون آروم به سمت عقب برگشتیم. دهنمون باز مونده بود. امینی دقیقا پشتمون بود و از عصبانیت سرخ شده بود.
حساب کار اومد دستمون و به سمت در کلاس رفتیم.
امینی- کجا؟
سادنا- این جوری که از شواهد امر پیداس، بیرون کلاس.
مریم با سقلمه ای به من حالی کرد باز بی موقع دهنم رو باز کردم.
امینی- به جای معذرت خواهی، زبون درازی هم می کنید. بیرون.....
سادنا- خب خودمون هم داشتیم می رفتیم دیگه احتیاجی به داد زدن شما نبود.
بعد با گستاخی به چشاش نگاه کردم. اگه وقعیتش بود حتما خفم میکرد. دست مریمو گرفتم و از کلاس بیرون رفتیم.
مریم- دیوونه چرا جوابشو دادی، با یه معذرت خواهی حل بود.
آخه پررو می شد.
مریم- والله من از کارای تو سر در نمیارم. بعضی اوقات انقدر بی زبون میشی که آدم فکر میکنه مظلوم تر از تو نیست بعضی اوقاتم....
بی خیال این حرفا، بریم این پارک روبه روی یه بستنتی بخوریم تا کلاس تموم شه.
بستنی خوردیم و بعد از اتمام کلاس، پیش یکی از بچه ها رفتیم و کتابشو گرفتیم تا حداقل یه چیزی یاد گرفته باشیم.(آخی چه پاستوریزه)
-----------------------------------------------------------------------------------
به خونه که برگشتم انقدر ساکت بودم خف کردم. خدا رو شکر امروز این عجوزه خانوم نیست.یه سر به آشپزخونه زدم. غذا روی گاز بود. لباسام رو که عوض کردم ناهار خوردم و خوابیدم.
چشمام رو که باز کردم از تعجب دهنم باز موند. ساعت 12 شب بود یعنی انقد خوابیده بودم. دیگه داشتم روی هر چی خرسه کم می کردم.
آروم از پله ها پایین رفتم و یه چیزی خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم. اصلا دیگه خوابم نمی اومد. کامپیوترو روشن کردم و الکی توی نت دور باطل زدم.
-----------------------------------------------------------------------------------
بابا- دخترم، خودتو واسه پنج شنبه آماده کن.
مگه پنج شنبه چه خبره؟
بابا- تولد الهامه، منم میخوام براش تولد بگیرم و البته همه رو هم دعوت کردم. گفتم تو هم خبر داشته باشی.
شما هیچوقت تولد من یا سینا حتی مامان هم یادتون نموند حالا میخواین واسه الهام جونتون جشن بگیرین، واقعا که!!!!
بابا- به هر حال پنج شنبه باید توی جشن باشی وگرنه..............
-
وگرنه چی بابا؟
بابا- هیچی. برو دختر نذار دهنم باز شه.
به حالت قهر به اتاقم برگشتم. تازه یادم افتاد تکالیف زبانم رو انجام ندادم. باید کلمه های درسا رو هم حفظ میکردم. از اون جلسه که با مریم اون گندو زدیم، سه ماه میگذره و امینی از لج هر جلسه از ما درس میپرسه تا اگه نخونده باشیم از کلاس شوتمون کنه بیرون. ولی ما هم بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم.
حالا این تولد کذایی رو بذارم کجای دلم، اه این سینا هم مثل همیشه موقعی که احتیاجش غیبش میزنه،شانس ندارم که، اگه شانس داشتم اسممو به جای سادنا می ذاشتن شانس علی.....
همش داخل اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. بالاخره تصمیم گرفتم توی این مهمونی شرکت کنم و یه جوری حال این عجوزه رو بگیرم.فردا جشن بود و من هنوز آماده نبودم. سریع به سمت کمد لباسا رفتم و هرچی لباس داشتمو بیرون ریختم. دونه دونه لباسا جلوی خودم میگرفتم و داخل آینه به خودم نگاه میکردم. میخواستم یه لباس ساده بپوشم.
کلا با اینکه خانواده راحتی داشتیم ولی من همیشه کت و دامن می پوشیدم و اصلا دوست نداشتم خودمو معرض دید قرار بدم.( تو که راس میگی)
بالاخره یه کت و دامن گلبهی رو انتخاب کردم. ساعت سه صبح بود که دیگر خوابیدم.
-----------------------------------------------------------------------------------
با صداهایی که از پایین می اومد از خواب بیدار شدم. حالا انگار عروسیه!!!!!
اول تصمیم گرفتم صبحونه رو بخورم، چون با شکم گرسنه مغزم به کل هنگ میکرد. به اطرافم نگاه کردم ، وای اینجا دیگه چه خبره!!!! همه لباسا وسط اتاق ولو بود، کی اینا رو جمع کنه!!!! خود کرده را تدبیر نیست، خودم باید جمع کنم.
-----------------------------------------------------------------------------------
دوش گرفتم و موهام رو با هزار بدبختی خشک کردم، آخه موی بلند کجاش خوبه.... کت و دامنم رو پوشیدم و کفشی به همان رنگ به پا کردم. ترجیح دادم موهام آزاد روی شونه هام باشه و فقط گل تزیینی روی آن زدم.
کم کم صدای "خوش آمدید" از پایین به گوش می رسید. تا کامل حاضر شم و از آینه دل بکنم یه ساعتی طول کشید. بالاخره آرام آرام به سمت پایین رفتم.
خدایا اینجا چه خبره!! واقعا انگار عروسی گرفته بودن.....
به سالن که رسیدم بابام به سمتم اومد و تک تک به همه معرفی کرد. همه اظهار خوشحالی میکردن و من هم یه لبخند ژکوند روی لبم بود. سرم و انداختم پایین و با بابام هم قدم شدم.
بابا- خب پرهام جان، اینم دختر گل من سادنا.
سرمو بالا گرفتم دهنم اندازه تونل تهران-شمال باز شد.
بابا- دخترم ایشون هم پرهام امینی هستن برادرزاده الهام خانوم.
ای خدا من چرا اینقدر بدبختم آخه، این یکی رو کجای دلم بذارم. پرهام دستشو جلو آورد و من که هنوز از تو شوک درنیومده بودم ،باهاش دست دادم. دستم رو کمی فشار داد که دادم رفت هوا.بابام دیگه رفته بود.
-
آخ.... چه خبرتونه؟ دستم شکست!!!
پرهام- مثل اینکه باز قفل دهنتون باز شد.
همینی که هست مشکلیه؟!!!
پرهام- نه چه مشکلی. راستی اصلا انتظار نداشتی منو اینجا ببینی،نه؟
این چه زود پسرخاله شد.
راستش نه، چون فکر نمیکردم کلاس شما به اینجور جاها بخوره.
پرهام- چرا اینطور فکر کردید؟
همینجوری .
سریع ازش دور شدم و روی مبلی نشستم.همه وسط در حال رقص بودن و من فقط نگاهشون میکردم. نوبت رقص تانکو رسید. بابام با پرهام به سمت من میومدن. نمیدونستم تو کدوم سوراخ موش خودمو قایم کنم.
بابا-دخترم چرا بلند نمی شی؟ مثلا شما جوونید؟
خوشا به غیرتت بابا جون.بابا رفت و منو با پرهام تنها گذاشت.
پرهام- خانوم افتخار میدید؟
نگاهی بهش انداختم عجب آدم پررویی هستش.اخم کردم و رویم رو برگردوندم. احساس کردم پیشم نشست.شیطونه میگه یه چیزی بهش بگمآ. در بین جمغیت چشمم به بابا و الهام افتاد، چه راحت و بی دغدغه می خندیدند.
احساس تنفر تمام وجودم رو پر کرد. اشک در چشمانم جمع شد. زیر لب گفتم:
-
مادر عزیز من مرده اونوقت اینا...
اشکم سرازیر شد.نمی دونم چطور بین این همه سر و صدا پرهام صدایم را شنید.
پرهام- واقعا متاسفم.
آروم به صندلی تکیه دادم.
-
تاسف هیچ کس به درد من نمیخوره.اصلا من چرا اینجا بین این آدم هام؟ واقعا جای من اینجاست؟ نه فکر نمی کنم.
پرهام- انقدر به خودت سخت نگیر.
از او هم متنفر بودم. نگاهی با اخم بهش کردم و از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و به اشکام اجازه دادم سرازیر بشن. باید یه فکر اساسی کنم اینجوری نمیشه. باید از این جهنم برم.
سریع لباسام رو عوض کردم و وسایل ضروریم رو داخل کوله پشتی ام ریختم. از پله ها پایین رفتم. بابا وقتی منو با اون سر و وضع دید صدام کرد.
بابا- سادنا، سادنا...
اصلا بهش توجه نکردم و از سالن خارج شدم. محکم به یکی برخورد کردم ولی اصلا اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وسط حیاط بودم که بازوم به شدت به سمت عقب کشیده شد. بابام بود.
بابا- کدوم گوری داری میری؟!!!!
با عصبانیت بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و مثل خودش صدام رو بالا بردم.
از کی تا حالا برات مهم شده من کجا میرم؟
بابا- خیلی زبونت دراز شده، بیا برو تو!!!!
-
نه دیگه پام رو داخل اون خونه نمیذارم.خونه ای که داخلش یه ذره برای روح مادرم ارزش قائل نیستن. پیش خودت چی فکر کردی؟ زنت مرده و اون وقت مهمونی آنچنانی راه انداختی؟ کاش اینقدر که الهام جونت برات ارزش داره ما برات ارزش داشتیم.
بابا دستش رو بالا برد، میدونستم توی صورت من فرود میاد ولی با جسارتی که توی خودم سراغ داشتم همین جوری بهش زل زدم. یه ذره محبت هم نتونستم تو چشماش پیدا کنم. دستش داشت پایین می اومد که توی هوا متوقف شد.به عقب برگشت.
پسر جوان- چیکار می کنید پرویز خان؟
اصلا منتظر نشدم ببینم ناجی م کی بوده، به سرعت از در خارج شدم. نمی دونستم کجا برم!! اگه به خونه ی خانوم جون می رفتم با دیدن حال و روزم حتما حالش بد میشد. وای خدا... ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد... مریم!!!!
داشتم می رفتم که صدای بوقی شنیدم اصلا توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. ترس برم داشت.
راننده- کجا میرین خانوم؟ سوار شین برسونمتون!!!!
صدای همان پسری بود که مانع سیلی خودن من شد. اول نفس راحتی کشیدم ولی توجهی هم به او نکردم.
پسر جوان- لجبازی نکنین، بیاین سوار شین. خوب نیست این موقع شب تنهایی جایی برید.
این یکی رو راست گفت. به طرفش برگشتم.
-
چیه شما رو بابام فرستاده؟ برای چی دنبالم اومدید؟
پسر جوان- نخیر پدرتون منو نفرستاده، فقط حس انسان دوستانه ام باعث شد بیام.
پوزخندی زدم- انسان دوستانه!!!!
پسر جوان- حالا این حرفا رو ول کنین، سوار شین لطفا.
در جلو رو برام باز کرد ولی من عقب نشستم. ابرویی بالا انداخت و دوباره در جلو رو بست. حتما پیش خودش میگه این دیگه کیه.
پسر جوان- حالا کجا می خواستین برین؟
خونه ی دوستم، چند تا کوچه پایین تره.
پسر جوان- فقط بگین کدوم کوچه اس.
-
سکوت.
پسر جوان- خب ادب حکم می کنه اول خودمو معرفی کنم، من محمد طاها هستم دوست برادرتون.
چند باری اسمشو از سینا شنیده بودم.
-
اگه دوست برادرم هستین توی اون جشن چیکار می کردید؟
محمد طاها- خوشبختانه یا متاسفانه پدرم با پدرتون شریک هستن به خاطر همین من هم دعوت بودم.

دم خونه ی مریم رسیدیم. به مریم زنگ زدم.
مریم- سلام دوست با معرفت.
-
سلام، ببخشید میشه یه لحظه بیای دم در؟
مریم- اومدم اومدم.
قطع کرد و بعد از چند دقیقه در خانه شان باز شد. از ماشین پیاده شدم و به سمت مریم رفتم.
مریم- سادنا چی شده؟ این موقع شب این جا چیکار می کنی؟ این پسره دیگه کیه؟
-
برات توضیح میدم. ایشون هم دوست سیناس. مهمون نمیخوای؟ فقط همین امشب!!!!
مریم- دیوونه این حرفا چیه؟ آخه مگه تو مهمونی؟ بیا بریم داخل.
محمد طاها از ماشین پیاده شد و مریم بهش سلام کرد.
ممنون لطف کردید منو رسوندین.
محمد طاها- خواهش می کنم پس با اجازتون من دیگه میرم، خداحافظ.
از او خداحافظی کردیم و داخل خانه شدیم. به پدر و مادر مریم سلام کردم. با تعجب و چشمانی پر سوال به من نگاه می کردند ولی خوشبختانه چیزی نپرسیدند.
به اتاق مریم رفتیم. همه چیز رو برای مریم تعریف کردم و این بین کلی آبغوره گرفتم و مریم در این کار به من کمک کرد. بعد از کلی صحبت تصمیم گرفتیم بخوابیم.

مریم سریع خوابش برد ولی من تا نزدیکای صبح چشم رو هم نذاشتم و همش فکر و خیال می کردم. کم کم چشمای منم گرم شد و خوابم برد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد