یکشنبه، مهر ۷

گمگشته

  
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبک سر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد؟

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زآنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم

باز هم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش

زآنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد می خواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را


 زنده یاد فروغ فرخزاد

بوی باران




بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار!

جمعه، مهر ۵

باردار از برودت باروتی خام


صبر کن دلتنگی‌هایت را جا گذاشته‌ای روی دیوار دلی که مادرزاد، مرده بود. تو که می‌دانی کنار دیوار، دلتنگی‌های بسیاری مدفون است. بیا و پیش از آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم، دلتنگی‌هايت را از این سرای بی سر بردار و برو.
ببین کنار این‌همه فاصله، نمی‌شود قد کشید و علم شد بر آنها که قامت‌شان رعنای شهامت و گاها شهادت‌شان است. کنار خوشبختی آدمی، درست کنارش، بدبختی با ردای شوم و سیاه نشسته است تا شیرینی زننده‌اش را گس کند به کام آدمی.
با نگاه سنگین و منحوس؛ وقتی که رو در روی آینه می‌شوم، زل می‌زند به من تا نقاب بردارم و قضاوتم کند. میان این‌همه آدمی که دست به قلم برده‌اند تا دست دلم را قلم کنند، زیستن را دوست ندارم. رفتن به گود زورخانه‌ی حرام زادگی را نتوانم.
بخشیده‌ام ترا به دست‌های سپید نخ نمای‌شان، به چشم‌های پر سوی وقیح‌شان، به قلب‌های تپنده‌ی تاریک‌شان، من از قد کشیدن در دنیای شما بیزارم آقا، از عرض اندام و خوش جلوه دادن خود هم، از ریا و بی‌صداقتی و بی‌کفایتی و بی‌لیافتی شما هم، از داستان لیلی و مجنون هم، من عاشق قصه‌ی شنگول و منگول و حبه‌ی انگورم. حکایتش را که می‌دانی؟ باید درید شکم گرگانی که به لباس میش می‌آیند!
داد که قرار نبود بیداد تو را به گاه رفتن فغان کنم. همین بس... مرا با من خوش است و نه غیر... بیا و پیش از آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم، دلتنگی‌هایت را از این سرای بی سر بردار و برو.



"دریغا از بی امان مردن..."


خاموش مي‌شوم به پا در ميانی آواز تار و كمانچه، تنها به اشكی كه جاری نمی شود از چشم و می‌ماند در حصار تنگ و تاريک مژگان...
آي دل‌آرا؛ خوش نشسته‌ای به دل‌آزاريم در زمستانی كه به نيمه رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو مي‌خورند و تن می دهند به نسيان زخم‌هايی كه كبودشان كرده...
خوش زخمه می‌زني به تار و بد پود می‌شوم به كرشمه‌ی انگشتانت آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفه‌ی نور چشمت، به لطف نازك زلفت، به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...

اين تقدير نبود؛ اين يك انجماد ارادی بود...


چنينم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوكران به دست، چنين كه تنهايم من، تو را نشانی نيست!
خيره به مردار خاكيان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمي كه منم، تويی! ميان سرودن سرانگشتان، به باران بي‌امان واژه‌های دفتر سپيد، حوالی شبهای سرد محسوس...
اين‌ همه كه اهل احتياط بودم من، در چند و چون زيستن و گريستن؛ گزمگان پير سراغ راز رفتن مرا از دريچه‌های شب، هرگز نخواهند گرفت.
مهم نيست؟
هست!
دريغا! از تكلم بي‌سرانجام، از زمزمه‌ی ترانه‌ی تاريك، از چشمی براي گريستن...
من از شمارش اين‌ همه هنوز در سرانگشتان ترد و شكننده‌ی خود، هر شب بيدارم بی‌آنكه به صبح بي‌انديشم و تو هر شب، خواب يك انار نوشكفته را مي‌بينی...!
مهم نيست؟
نيست!
من بيدار خوابی خود را هر شب به بيداد، با خيال زلال آب باران خواهم شست.

یکشنبه، دی ۱۷

خوشبخت ترینم .....




یه روزایی هست...

خیلی حسودی میکنم...به کسایی که همو دوست دارن و با همن!

وقتی می بینمشون قلبم گریه میکنه و سرمو میندازم پایین...و دوباره همه ی ناراحتی و

غصمو توی بغضم جمع میکنم...

و

دو باره تنها میشم...

تنها میشم چون تــــــــــــــو کنارم نیستی...

نمی دونم چرا وقتی یه نفرو دوسش داری تنها تری...!

میدونی چیه...؟!

کمبود دارم...کمبود تو...کمبود اینکه به من بگی دوست دارمو دستامو بگیری تو دستات و

بگی که هیچ وقت تنهام نمی ذاری...اونوقته که من خوشبخت ترینم...!