بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

مثل نیلوفر ...


به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را


تو را دوست دارم ...


تـــو را دوست می دارم . . .


چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ... ! ؟


یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت ... !


یـا چطـور شـد که . . . ! چه فـــــــــــــــرق می کـند ؟! ...


وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـى . . . که نمـى کـــــــــنى !!


و من بــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـــــى کـــــنم !!!