بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل اول


غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه

- راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثیر حرفای آن دختر قرار گرفته بود گفت:

   

- بمیرم برات مادر، کاش هیچ جوونی مث تو این جوری سختی نبینه ،منو فرید زندگیتو مهیا می کنیم فقط خودتو فرزند این خانواده بدون و مارو.. پدرومادرت، هر چند که هرکاری هم بکنیم نمی تونیم جای اونارو برات پرکنیم .

 - خانم این دختر ما دختر صبوریه .می دونه چه جوری از پس زندگی گذشتش بربیاد مگه نه دخترم ؟

- بله عمو فرید سعی می کنم زندگی جدید و موبا گذشته و خاطراتم قاتی نکنم. درهمین حین صدای باز وبسته شدن درپارکینگ و ماشینی که خاموش می شدبه گوش رسید. او که کنجکاو شده بود عضوی دیگر از ازخانواده ی دادفر را بشناسد، نگاهش را میخکوب در کرد. صدای پسرجوانی که مادرش را به نام می خواند درحالی که هنوز بیرون از ساختمان بود لبخند را برلبهای دختر جوان آورد. درباز شد و متعاقب آن پسر جوان باقدی بلند واندامی کشیده وچهره ای گیرا و نافذ وارد سالن شد:

- مامان ....مامان؟....مامی جون...قربون قدوبالات چرا جواب نمی دی؟.....ننه ننه کجایی پس؟ زهره خانم از طرزحرف زدن پسرش لب به دندان گرفته بود و عمو فرید سرش رابه طرفین تکان می داد. پسرجوان درحالی که با موبایلش بازی می کرد با خودش حرف می زد:

- مرض بگیری احسان...معلوم نیس رفته دستشویی یا اتاق فکر...گوشیو بردار لعنتی

- علیک سلام ارمیا سرش را بالا کرد و به پدرش چشم دوخت. بعد چشمانش به گردش درآمد و با دیدن او که برایش دختری ناآشنا بود قیافه اش حالت تعجب به خودش گرفت.

-- سلام باباجون...

ببخشیدمن حواسم نبود ...یعنی اصلا نفهمیدم شما مهمون دارینو روبه مهمانشان سری تکان داد:

- سلام با لبخند جواب او را داد.

صدای آقای دادفر که با ارمیا صحبت می کرد به گوش رسید:

- نمی خوای بدونی این مهمون عزیزمون کیه ؟

قبل ازاین که ارمیا جواب بدهد مادرش به او گفت:

- مادرجون چرا واستادی وسط سالن بیا بشین خسته می شی؛ ارمیا روی مبلی کنارمادرش جای گرفت:

- بفرمایین پدرگوشم با شماست

- خانم دادفر زودتر گفت:

- ارمیا اگه عجله داری برو بعد از کارات بیا پیشمون

- نه خانم کجا بره این که بیست و چهار ساعته روز رو نیم ساعتش اینجاس نشسته بذار بشینه دیگه زهره خانم سکوت کرد و آقای دادفر ادامه داد:

- این خانومی که می بینی اسمش شمیم ِدختر آقای خرسند یکی از دوستای قدیمی من که متاسفانه یک سال قبل از دستش دادیم. اگه یادت باشه باهم رفتیم برای خاک سپاری پدر و مادرش. حیف اون زن و مرد که زیر خاک برن اما عمر آدمیزاد همینه یکی میاد یکی میره با این حساب که این بین در مردن و رفتن حکمتی وجود داره که ما همه ازش غافلیم...

بگذریم چیزی که می خوام به تو و خواهرت بگم اینه که باید با این دختر مث خواهرتون رفتار کنین چون قراره به مدت چهار سالی که شمیم اینجا درس میخونه با ما و توی این خونه زندگی کنه.

ارمیا با دهانی باز حرف های پدرش را می شنید.باورش نمی شد پدرش به این راحتی دست یک دختر غریبه را گرفته بود و به آن خانه آورده بود تا چند سال با آنها زندگی کند. پدری که همیشه در همه چیز سخت گیر بود حالا به راحتی به زندگی با یک دختر غریبه رضایت داشت. احساس خوبی نداشت انگار نمی توانست با آن قضیه کنار بیاید...

- باباجون من که حرفی ندارم ولی میگم شمیم خانم اقوامی آشنایی چیزی اینجا نداشتن که با اونا زندگی کنن نمیگم مخالفم ولی شاید از زندگی کردن با ما راضی نباشن شاید براشون سخت بگذره شما همه ی اینارو در نظر گرفتین؟ شمیم از سخنان ارمیا داغ شد انگار که حکم یک مزاحم را برای همه داشت. آقای دادفر چشم غره ای به پسرش رفت وگفت:

- شمیم خودش راضیه که اومده اینجا بعدم تهران اقوام داشته باشه یا نداشته باشه فرقی نداره چون پدرش موقع مرگش تو همین بیمارستان تهران ازم خواست دخترشو تنها نذارم من بخوام یا نخوام باید به وصیت دوستم عمل کنم با اینکه حتی یک سال دیر شده اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس

- خب پس به سلامتی بااجازه

-کجا میری پسر ؟

مگه شام نمی خوری؟

- تو اتاقم هستم صدام کنین

شمیم نگاهش را تا در اتاق ارمیا و وارد شدن او دنبالش فرستاد. احساس می کرد این پسر جوان با او سر ناسازگاری دارد و به دلایلی که خودش نمی دانست با او ساز مخالفت می زد. درحینی که ارمیا صحبت می کرد یا به پدرش گوش می کرد حتی نیم نگاهی به شمیم نمی انداخت. نمی دانست دلیل این همه بداخلاقی یا مخالف بودن چیست اما با خودش مسئله را حل که گذر زمان همه سوالاتمو جواب می دهد. میز شام چیده شد.

- شمیم جون چرا نمی خوری مادر؟یخ کرد

-چشم می خورم

قاشقی از غذا را به دهانش برد.به نظرش رسید مزه این غذا مانند غذاهای مادرش بود. یک لحظه دلش گرفت و با تمام وجود احساس غریبی کرد. بوی مادرش را نزدیک حس می کرد. اشک چشمان زیبایش را پرکرده بود. برای این که کسی از حال او خبردار نشود سرش را روی بشقاب غذا گرفت اما با صدای ارمیا مجبور شد سرش را بالا بگیرد.

- میگم شمیم خانم شما خواهر منو می شناسین؟

نگاهش کرد برق شادی و پیروزی در چشمان جذاب ارمیا خوانده می شد.انگار در این بین فقط او به شمیم توجه داشته و حواسش جمع رفتارهای او بوده که با سوالش دستش را رو کرده بود. چشمان شمیم از اشک برق می زد اما برای این که در این لجاجت با ارمیا پیروز شود و خود را نبازد چندبار تند تند پلک زد و با لبخندی ملیح گفت:

- اِ..نه نمی شناسم شون اما عمو فرید عکس شو برام نشون دادن

 ارمیا رو به او پوزخندی تمسخرآمیز زدو سرش را تکان داد با خودش فکر کرد:(حسابشو می رسم دختره پررو)

شمیم از رفتارهای آن پسر سر در نمی آورد با خودش می گفت: چه دلیلی داره با من مخالفه ؟ یعنی انقد مزاحمشونم ؟ خدایا چیکارکنم؟ این چه زندگیه من دارم ؟ باید به خاطر بی کسیم بیام بشینم توی خونه غریبه ها نیش و کنایه هاشونو تحمل کنم. خدایا مگه تو خوبی بنده هاتو نمی خوای؟ چراگذاشتی سرنوشتم به اینجا برسه ؟.... خداجونم شکرت... خودش متوجه نبود که چند دقیقه است به بی دلیل محو تماشای ارمیا شده و فکرهای جور واجور می کند. فقط هنگامی که ارمیا سرش را بالا کرد و با نگاهش او را غافلگیر کرد شمیم خجالت زده سرش را زیر انداخت. از کار خود به شدت ناراحت بود....

- دستتون دردنکنه عمو فرید زهره خانم از زحمات تون ممنون هر دو با مهربانی جوابش را دادند اما ارمیا بدون حرف زدن از سرمیز بلند شد و به اتاقش رفت. بعد از مدتی بیرون آمد و در حالی که سوییچ ماشینش را در دستانش تکان می داد خانه را ترک کرد.

* * *

کسی در اتاقش را می کوبید.

- بفرمایین

- عصر بخیر دخترم

- سلام زن عمو ممنون عصر شما هم بخیر

- آماده ای عزیزم ؟

- بله

- خیلی خب پس تا یکی دو دقیقه دیگه بیا بیرون ارمیا اومده

با شنیدن نام ارمیا یکه خورد. در آن چند روزی که زندگی جدیدش را درخانه ی آقای دادفر آغاز کرده بود حتی برای لحظه ای کوتاه ارمیا را ندیده بود. همیشه بیرون از خانه بود و گاهی هم شب ها به خانه نمی آمد متعجب بود که چرا پدر و مادرش مخالفتی با رفت و آمد او نداشتند. درآن مدت شمیم همه اوقاتش را به تنهایی سرکرده بود و کسی را برای صحبت و همراهی خود نداشت. آرزو می کرد که خیلی زود المیرا به خانه بیاید تا بتواند دوستی خوبی با او برقرار کند. او روزها را به امید این که المیرا به خانه می آید و تنهاییش از بین می رود پشت سرم می گذاشت و آن روز آخر هفته روزی بود که المیرا از شمال برمی گشت. همه آماده رفتن به فرودگاه بودند به جز آقای دادفر که در کارخانه بود. شمیم از اتاقش بیرون رفت و همزمان ارمیا هم از اتاق خود بیرون آمد. هر دو با دیدن همدیگر متعجب شدند ارمیا خیلی زودتر نگاهش را برگرفت. شمیم که از رفتار او متنفر شده بود خود را مجبور کرد تا به آرامی سلام دهد و بدون این که منتظر جواب بماند راهش را گرفت و از جلوی چشمان ارمیا به سرعت رد شد. وارد حیاط شد و کنار زهره خانم منتظر ایستاد. ارمیا بدون این که به شمیم نگاهی بیندازد از جلوی او رد شد و سوار ماشین شد و آن را بیرون برد. شمیم و زهره خانم سوار شدند. شمیم بوی عطر سرد مردانه ای را در فضای ماشین حس کرد آرام دماغش را بالا کشید و مشامش را پر از عطر ارمیا کرد. تا رسیدن به فرودگاه فقط ارمیا و مادرش صحبت می کردند:

- آخه پسر خوب تو نمی اومدی ما سه تا زن چه جوری با اون وسایلای المیرا باید برمی گشتیم تازه راننده هم که نداشتیم

- چرا بهانه میاری مامان جون ؟ خودت که یه پا راننده ای. وسایلای المیرا هم همون جور که خودش برده همون جورم برمی گردوند، فقط این وسط من از کارم بی کار شدم

- حالا که اومدی دیگه، راستش کارای تو هم کارنیس همون بهتر که نرفتی

شمیم نگاهی به آینه که چشمان ارمیا و پیشانی بلند و سفیدش را به نمایش گذاشته بود کرد و پوزخند زد. عصبانیت و حرص خوردن او را دید و خوشحال بود که غرور این پسر بداخلاق تاحدودی پایین ریخت.

- وای عزیزم تو شمیم هستی ؟

- سلام آره من شمیمم تو خوبی ؟

- مرسی. خیلی دوست داشتم ببینمت از بس بابام تعرف کرد زودی جل وپلاسمو جمع کردمو اومدم

- عمو فرید به من لطف داره

- خیلی خب حالا، بقیه حرفاتونو بذارین برا خونه من کار دارم

صدای ارمیا بود که از پشت سرشمیم به گوشش خورد. المیرا درجواب برادرش گفت:

- داداش گلیه من چرا ناراحته؟

- المیرا دهنتو ببند آبرومو بردی

- باشه گلی جون

- زهرمار!

المیرا در حالی که می خندید به دنبال برادر و مادرش و هم گام با شمیم به بیرون از فرودگاه رفت.

- چرا انقد عصبانی شد؟

- رو اسم گلی حساسیت داره. ازکوچیکی وقتی می خواستم بهش محبت کنم ارمی گلی صداش می کردم انقد عصبانی می شد که باهام قهر می کرد می گفت وقتی بهم می گی گلی حس می کنم با پیر زنا اشتباهم گرفتی

شمیم با صدای بلند زد زیر خنده. همان لحظه توجه زهره خانم و ارمیا را به خود جلب کرد که با تعجب برگشتند و به عقب نگاه کردند. زهره خانم گفت:

- خوبه المیراجون از همین الآن گرم گرفتی اگه تو لبای این دختر رو به خنده بازکنی

به خانه برگشتند و بعد از اتمام کارهای المیرا و جایگزینی وسایلش ،او سرحال وارد اتاق شمیم شد.

- داری چیکار میکنی؟

- رمان دستمه نمی بینی؟

- رمان ؟منم مث تو خیلی دوس دارم حالا چی هس؟

- جان شیفته

- اسمشو تا حالا نشنیدم؛ نویسندش کیه؟

- رمن رُلان

- پس خارجیه ؟ وای انقد رمان خارجی دوس دارم . جین ایر و خوندی ؟

- آره خیلی قشنگه

- من صدبار خوندمش ولی سیر نمی شم

شمیم لبخند زد و با هم به آشپزخانه رفتند.

- المیرا جون، من برنج رو آب بکشم ؟

- نه ممنون خودم می تونم

- حالا بده من کمک کنم سختته ها

- باشه بیا ولی بیا دوتایی، آشپزکه دوتا بشه چی بشه !

شمیم مانند زن های ماهر غذا درست می کرد و المیرا که ناخواسته دست از کار کشیده بود به کارهای ظریف و آشپزی او نگاه می کرد.

- کلک تو هم خوب همه فن حریفیا

- منظور؟

- یه پا خانومی برا خودت

- چشم حسوداش کور!

- بله ؟بله؟

- نترس به تو هم یاد می دم نترشی

- یه کم از خودت تعریف کن !

- تو شروع کردی

- نه جدی شمیم تو خیلی بیشتر از سن و سالت تو خونه داری ماهری

- چرا گیر دادی به سن وسال من ؟ به جون خودم بیست تا بیشتر ندارم ...فقط ... یه مامان خانوم داشتم که همه هنراشو رو من پیاده کرده

- آخی چه مامان خوبی

- از خوبی گذشته بود اون یه فرشته بود

از یاد آوری خاطرات مادرش و گذشته ی خود چشمایش از اشک مملو شده بود. سرش را زیر انداخت و به آرامی شروع به کار کرد تا سرگرمی او را از یاد مادرش و غصه او بیرون برد.

- راستی شمیم شنیدم تو هم امسال دانشگاه میری؟

- آره چطور؟

- منم هم سال توئم دیگه

- سال اولی هستی ؟

- نه مهد کودک !

- مسخره جدی پرسیدم

- آره مث تو

- رشتت؟

- مث تو

- دروغ می گی ؟حقوق ؟

- آره به جون تو. المیرا با هم بریم

- نمیشه که

- چرا نشه واحدامونو با هم می گیریم

- ارمیا ...

- ارمیا چی ؟

- اون خیلی حساسه ؟

- منظورتو نمی فهمم

- خب راستش... نارحت نشیا... اون ..

- حرفتو بزن

- باشه

- بگو دیگه

- انگار ارمیا با تو سر ضده یعنی چیزی نگفته ها ولی مامان و بابا از دستش ناراحت شدن بعدشم از رفتاراش فهمیدم؛ به خدا نمی دونم چرا این جوری شده اصلا اخلاقش انقد گند نبود. از صبح که اومدم خونه از رفتاراش کلافه شدم چه برسه به تو که می خوای چند سال اینو تحمل کنی ... ببخشید شمیم جون

- عیب نداره خودتو ناراحت نکن من همه اینارو می دونستم

- می دونستی ؟

شمیم خندید:

- رفتاراش تابلوئه

- مگه چیکار کرده ؟تو که هنوز نرسیدی

- نه کاری نکرده که نارحت بشم فقط از طرز نگاه کردنش یا مثلا حرف زدش درمورد من یه چیزایی دستگیرم شده

- اون دیوونه اس

- بی خیالش

- نه شمیم بذار برات توضیح بدم. اون با همه همین رفتارو داره یعنی الان یک ساله که ارمیا با همه دعوا داره باورت نمی شه شمیم در طول یک سال گذشته اون توی هر ماهش با دوستاش یه دعوای حسابی داشته دست بزن پیدا کرده انگار عُقده زدن داره تا عصبانی می شه از کوره درمیره ومیزنه طرف رو لت وپار می کنه. اینا همش به کنار اون با پدرم هم به سردی برخورد می کنه. نگاه نکن جلو تو با احترام با هم حرف میزنن اینا همش نمایشه این دوتا هر روز خدارو با هم دعوا داشتن بعدشم آقا ارمیا میذاره میره تا یکی دو ماه نمیاد خونه. تنها کسی که ارمیا براش احترام قائله مامانمه. داداشم عاشق مادرمه .هیچ وقت باهاش بد حرف نمیزنه. این جوری که با مامان درد و دل می کنه با هیچ کس نیس حتی با من اما خب چون بابا و مامان کمتر پیش ارمیا هستن اون همیشه درداشو به منم میگه. اصلا چرا انقد براتو حرف زدم یه دفعه زدم کانال خانوادگی! ببخشید منظورم این بود که رفتارای ارمیا رو به دل نگیر

- من ازش رفتار بدی ندیدم که بخوام به دل بگیرم مطمئن باش ببینم هم چیزی نمی گم

- خیلی خوشحالم کردی شمیم. روز اول آشنایی مونه اما تو انقد زود جوشی که فکر می کنم خیلی وقته می شناسمت.

 شمیم لبخند زد. به المیرا چشم دوخت تا سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را بپرسد. تا دهان باز کرد صدای آقای دادفر را شنید که در چارچوب در آشپزخانه ایستاده بود و به آن دو سلام می کرد.

- سلام بابایی خسته نباشی

- سلام دختر بابا چطوری خوبی ؟گشت و گذارت تموم شد؟

المیرا که درآغوش پدرش جای گرفته بود خندید:

- آره جاتون خیلی خالی چون خیلی خوش گذشت اما شمیم نذاشت نصفه نیمه تموم شد...

آقای دادفر خندید و رو به شمیم گفت:

- خوبی دخترم ؟

- به لطف شما عموجون

المیرا به پدرش همراه با لبخندی شیطان گفت:

- باباجون بو بکش از اون بوهای خوب میادا

آقای دادفر که با حالتی طنز مانند دماغ خود را بالا می کشید گفت:

- آره آره به گمونم بوی دماغ سوخته اس! شمیم تو که سالمی احتمالا از طرفای المیراس

المیرا جیغ کوتاهی کشید:

- بابایی نداشتیما!

دو هفته از زندگی شمیم در خانه آقا فرید می گذشت. در طی آن دو هفته شمیم و المیرا باهم روابطی صمیمی و گرم برقرار کرده بودند به طوری که شب ها هم دراتاق یکدیگر و در کنار هم می خوابیدند. شمیم از این که خانواده ای جدید پیدا کرده بود تا بتواند نیازها و محبت هایش را در آن محیط بدست آورد خوشحال بود و خدا را به خاطر این لطف بزرگش شکر می کرد. اما چیزی که او را ناراحت می کرد رفتارهای سرد ارمیا با او بود. شمیم دوست داشت ارمیا به جای برادرش در کنارش باشد تا دیگر از هیچ چیزی در این دنیا کم و کاستی نداشته باشد. (چیز دیگه ای نمی خواد ؟ نوشابه ای نون اضافه ...تعارف نکنا؟) اما هرگاه که به طریقی می خواست به ارمیا نزدیک شود و یا سر صحبت را با او باز کند ارمیا او را به راحتی از سر خود باز می کرد. شمیم آشکارا از رفتارهای ضد و نقیض آن پسر مغرور را تشخیص می داد اما با خودش فکر می کرد اگر ارمیا به رفتارهایش ادامه دهد حتما حق او را کف دستش خواهد گذاشت و بالاخره هم شمیم ساکت نماند... در طول آن مدت المیرا و شمیم برای دانشگاه ثبت نام کردند. المیرا برعکس برادر بزرگش دختری خوش مشرب و بدون تکبر بود که همیشه لبهای زیبایش را خنده مزین کرده بود. زهره خانم وآقافرید هم مانند المیرا نهایت محبت را در حق شمیم تمام کردند و او را از هر نوازشی بی دریغ نمی گذاشتند آنها شمیم را دختر دوم خود می دانستند و رفتاری متفاوت با رفتارهای فرزندانشان با او نداشتند. شمیم بی نهایت به این خانواده دل بسته بود. انگار تازه خوشبختی اش قدم قدم بسوی او گام برمی داشت و نزدیک می شد .... اما اگر....

صدای زنگ آیفون شمیم را از اتاق خود بیرون کشاند.

- بله؟

- بازکن

- از داخل صفحه ال سی دی آیفون تصویر ارمیا را دید. دکمه را فشار داد. ارمیا بعد از دقایقی وارد سالن شد. شمیم هنوز آنجا ایستاده بود با دیدن ارمیا سرش را بالا کرد اما در دادن سلام پیش دستی نکرد. ارمیا که نگاه شمیم را دید اما سلامی از او نشنید با تمسخر ابرویی بالا انداخت :

- گربه خوردتش؟

- نه گاهی لازمه بی جا صحبت نکنه

- لقمان هم ادب رو از تو یاد گرفت؟

- پند و اندرز های قدیمی کهنه می شن!

- پدر و مادر چی ؟ اونا هم یادت ندادن؟ نه درسته نداری . ولی با اونا که بزرگ شدی شاید...

شمیم به شدت عصبانی شد. ارمیا پدر و مادر او را مورد توهین قرار داد و شاید هم مسخره می کرد. با خشمی که تا به حال درخود سراغ نداشت تقریبا بلند بلند حرف می زد:

- شما همیشه حرمت مهموناتونو این جوری نگه می دارین ؟با مسخره کردن و تیکه انداختن به جد و آبادشون ؟من اگه از پدر و مادرم تربیت یاد نگرفتم درست، شما که ادعات میشه تربیت حالیته چی؟ لقمان از تو یاد گرفت یا از من ؟ از تو که دو تا مرده رو هم که دستشون از این دنیا کوتاهه مسخره می کنی یا از من که در سلام دادن به جناب عالی کوتاهی کردم؟ مگه زوره نمی خوام سلام کنم جرمه؟

ارمیا که از دست او حرصش گرفته بود برای این که گوش شمیم را بپیچاند گفت:

- تا وقتی که اون مهمون سربار و مفت خور این خونه باشه آره و راهش را گرفت و از همان راهی که آمده بود بازگشت و بیرون رفت.

اولین ضربه را به روح و جسم حساس شمیم وارد کرده بود و او را تا مرز جنون می کشاند. ارمیا بالاخره حرف دلش را زده بود و این چیزی بود که شمیم هیچ وقت نمی خواست از دهان کسی بشنود همین جمله کوتاه کافی بود تا روح حساس و لطیف شمیم را که دختری تنها و بی کس بود را خدشه وارد کند. حالا به وضوح صدای زنگ غریبی را در گوش خود می شنید. هنوز مات و مبهوت وسط سالن ایستاده بود و به حرف های ارمیا فکر می کرد. بغضی خفه در گلویش ریشه دوانده بود. دست بر روی حنجره اش گذاشت و آن را فشار داد. اما انگار خالی شدن و از بین رفتن این بغض از جایی دیگر نشات می گرفت. خانه خالی بود و او تنها... اشکهایش روان شد. با صدای بلند ضجه زد و بی کسی و غربیی خود را به گوش معبود یگانه اش رساند.

- اِ شمیم چرا رو زمین نشستی؟ چرا اینجا؟ شمیم که از صدای المیرا جا خورده بود از روی زمین بلند شد و روبه همه سلام کرد. اشک هایش خشک شده بود برای همین با گفتن بهانه ای برای کارش راه اتاقش را پیش گرفت و از جلوی چشمان متعجب خانواده دادفر رد شد. در واقع حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت دلش می خواست روز مرگش فرا می رسید و خیلی راحت به آغوش پدر و مادرش در دیار ابدی می پیوست اما سرنوشت انسان ها همیشه به کام آنها نبوده و نخواهد بود. در مورد شمیم هم این بود که سرنوشت او به دست قلم زن ماهر همه ی انسانها رقم می خورد و او مایوسانه از قلم زن سرنوشت خود درخواست می کرد تا سرنوشتش را روبه پایان بنویسد.

حرف های ارمیا تاثیر بدی در روحیه شاداب شمیم گذاشته بود و او که در روزهای اول زندگیش در آن خانه احساس خوشبختی می کرد حالا با کنایه ی آن پسر خودخواه نه تنها خود را سربار خانوده دادفر بلکه سربار این دنیا و زندگی می دید. گاهی به سرش می زد بی خبر از آن خانواده دست بکشد و آن جا را ترک کند و به جایی برود که عرب نی انداخت. اما وقتی به عاقبت بی فرجام آن کار می اندیشید ذهنش را از تمام افکار پاک می کرد. آن شب سرمیز شام حاضر نشد و در جواب المیرا که پیاپی علت رفتارهای او را می پرسید سردرد را بهانه کرد. ترجیح داد زودتر بخوابد تا از هر چی دنیا و افکار مسموم بود خارج شود.

- پاشو پاشو پاشو ....پاشو باهم بریم لیلی گشت بزنیم خیلی

-...............

- هوی با توئما بلندشو دیگه عجب تنبلی هستیا

- ............

- می خوای ارمیا گلی رو صدا کنم بیاد بیدارت کنه انقد خوش اخلاقه!

-............

- وای شمیم درد بگیری بیدارشو چقد کله مرگ میذاری؟

شمیم در حالی که خمیازه کنان پتو را از روی سرش می کشید با موهای ژولیده روی تخت نشست و با چشم های بسته همراه با لبخند سلام کرد. بلافاصله المیرا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. شمیم که تعجب کرده بود چشمانش را باز کرد و با اخم به المیرا نگاه کرد. المیرا انگشت اشاره اش را بر روی سر شمیم گرفته بود و از ته دل می خندید.

- چیه اول صبحی ؟قرص خنده خوردی؟

- پاشو یه نگاه به این کله قشنگ بنداز بعد حرف بزن

شمیم با دست روی سرش کشید تا مطمئن شود شاخ در نیاورده چون هنوز المیرا ته مانده ای از خنده را بر لب داشت.

- نه بابا شاخ نیس یه چیز خوشکل تر از شاخ پاشو برو جلو آینه

شمیم که کنجکاو شده بود بداند چه شکلی شده است جلوی آینه ایستاد اما یک لحظه انقدر یکه خورد که خودش هم از موهای سیخ شده روی سرش به خنده افتاد.

- میگم چرا اینا اینجوری شده؟

- حتما دیشب تو خواب رفتی آرایشگاه!

شمیم پقی زد زیر خنده.

- سلام صبح بخیر زهره خانم با مهربانی جوابش را داد و دو لیوان شیرداغ را جلوی شمیم و دخترش گذاشت و با آنها مشغول صحبت شد.

- پس عمو کجاس؟

- بابا صبحا زودتر از همه میره یه ذره زحمت به خودت بده زودتر بیدار شو می بینیش

- ببخشید زن عمو امروز روز آخرمه دیگه زود بیدار می شم

- نه دخترم المیرا شوخی می کنه این خودش وقتی می خوابه دنیا رو آب ببره اینو خواب می بره حالا مظلوم گیر آورده تیکه میندازه بعد از جمع آوری ظرف ها شمیم و المیرا برای آماده شدن به اتاق هایشان رفتند. به پیشنهاد المیرا قرار بود تا ظهر به مغازه ها سر بزنند و کیف و کفش و لباس جدید تهیه کنند. شمیم زودتر آماده شد و پشت در اتاق المیرا به او اطلاع داد در حیاط منتظر اوست و از سالن خارج شد. ارمیا در حیاط مشغول ور رفتن به ماشین شاسی بلند خود بود. با دیدن شمیم که از سالن خارج می شد لبخند موزیانه ای بر لب زد.

- چطوری لقمان؟

- علیک سلام

- تشخیص بزرگ و کوچیک رو نمی دی نه ؟

- در این مورد اصلا

- خب در مورد تو هم طبیعیه

- درست حرف بزنا

- باش تو یادم بده چه جوری حرف بزنم ؟

- هه هه هه بامزه خندیدم

- حالا می خوای این اخماتو بازکنم ؟

- .............

- ضرر نمی بینی ها

-..............

- یه نگاه کن ببین تو دستمو

- ...........

- با توئما دیوار، آدامسه می خوای ؟

-............

- باشه جواب نده میدم المیرا کوفت کنه تو موس بکش!

- ...........

وقتی ارمیا بی اعتنایی شمیم را دید جلو او قرار گرفت و بالحنی مظلوم که برای شمیم بیگانه بود گفت:

- حالا بیا آشتی دلم برات سوخت گفتم تو کوفت کنی

شمیم در حالی که از لحن او خنده اش گرفته بود گفت:

- گرگی که تو لباس بره قایم شده !

- آدامس نمی دما؟

- نده

- نه میدم من که مث تو برج زهرمار نیستم

- هی مواظب حرف زدنت باشا

- هرچی تو بگی

- خودتو مسخره کن

- حالا بردار آدامس موزیه انقد خوشمزس

شمیم با لبخند یکی از آدامس هایی که سر آن بیرون جعبه بود را کشید. یک آن تمام وجودش از لرزش آدامس شروع به لرزیدن کرد به طوری که جیغ کشید و بعد هم به گریه افتاد. ارمیا باصدای بلند می خندید.

- سر کاری بود. اَه بی جنبه چرا زر زر می کنی؟

المیرا به حیاط آمد

- چیه ؟چی شده شمیم ؟ ارمیا چی بهش گفتی؟

- چیزی نگفتم می خواست آدامس برداره نمی دونست سرکاریه

المیرا در حالی که به شمیم کمک می کرد از جا بلند شود رو به برادرش گفت:

- تو هم بازیت گرفته سر صبحی ؟بیچاره سکته کرده

- برو بابا جنبه نداره

- ارمیا بیا برو بیرون دیگه نیاخونه بیا برو

- بیا، یکی دیگه سربار ما میشه مارو بیرون می کنن

شمیم از حرف ارمیا با شدت بیشتری گریه می کرد. آن روز برای المیرا هم روز تلخی بود... بازهم شمیم درخود فرو رفته بود.

- چیو داری نگاه می کنی ؟ بیا بریم روده هام چسبید به شکمم

- تو برو من میام

- مامان و بابا ناراحت می شن

- میام ولی یه کم دیرتر برو دیگه

- آخه چیه پشت اون پنجره دو ساعت زل دی بهش؟

- ارمیا گلی !

المیرا بلندخندید:

- حالا چرا انقد نگاش می کنی ؟ نکنه دلتو دادی قرضش؟

- آره نه خیلی ام داداشت تحفه س!

- اگه بدونی چقد خاطر خواه داره

- نوش جونش به ما چه ؟

- فعلا که تو این جوری واستادی داری قورتش می دی!

- یه قورت دادنی نشونش بدم

- چی میگی برا خودت ؟

- میگم می خوام به دادشت عشقمو ثابت کنم یه دو دقیقه دیرمیام خب؟

- باشه من که رفتم

شمیم دوباره بیرون را نگاه کرد. موزیانه لبخند زد و از اتاقش بیرون رفت. وارد حیاط شد. ارمیا لب استخر ایستاده بود و به داخل آب های شفاف آن زل زده بود. شمیم نگاهش را به قد بلند ارمیا که تصویرش در آب شناور شده بود انداخت و در دل نقشه ها کشید. ارمیا غرق افکار خود بود و شمیم از این بابت خوشحال بود. باقدم هایی آرام از پله های ایوان سرازیر شد. قدم برمی داشت و به او که متوجه اطراف نبود نزدیک میشد. بالاخره به پشت سرش رسید و همان طور که راه می رفت خیلی راحت دستش را پشت کمر ارمیا زد و او مانند پری در هوا توی استخر رها شد. شمیم خیلی خونسرد و لبخند زنان دور استخر را طی کرد و به ارمیا که در آب مشت و لگد می انداخت و به او بد و بیراه می گفت نگاه کرد. دستانش را بهم زد و لباسش را تکاند. لبخندی تمسخر آمیز به ارمیا زد و گفت:

- بدرود آقای دادفر

راهی سالن شد. ارمیا عصبانی در آب مشت می اندخت.

- حسابتو می رسم حالا دیگه تو یه ذره بچه برا من دم در آوردی ؟

شمیم وارد سالن شد و با عذرخواهی کوتاهی از آقای دادفر و همسرش مشغول شام خوردن شد. دقایقی بعد صدای بهم خوردن در حیاط خانه به گوش رسید.

- ارمیارفت؟

- آره بابا جون قرار بود امشب دوستاش برن خونش

- ولی اون که شام نخورد بچم خورش بادمجون خیلی دوس داره

- مامانی اون که وقتی با دوستاشه گرسنه نمی مونه الآن اونا میرن بهترین غذا رو می خورن

شمیم در دل خندید. چرا که مسبب همه ی این حرفا خودش بود و از کار خود لذت برده بود چون فکر می کرد تا حدی ارمیا را سرجایش نشانده است.

- المیرا برو کنار من کمکت کنم

- ای الهی خدا خیرت بده جوون بیا بیا که از کمر افتادم

- خوبه تعارف کردما!

- خب بیا دیگه خسته شدم از بس تو این خونه ظرف شستم

- اِ...دروغ؟

- به جون گلی اگه دروغ بگم

- خیلی ضدی باهاش؟

- چطور؟

- رو اسمش قسم دروغ می خوری

- ضد که نه مث کارد و پنیر می مونیم

- حق داری

- تو که شیفته عاشقی دیگه چرا؟

- میخرم براش!

- رفتی تو حیاط چیکارش کردی فرار کرد؟

- بی تربیت !

- خب حالا با تربیت چه گندی زدی ؟

- انداختمش تو استخر...

المیرا با تعجب لحظه ای به قیافه خونسرد شمیم نگاه کرد تا شاید آثار شوخی در صورت او ببیند اما وقتی بی خیالی شمیم را دید زد زیر خنده :

- ایول خوشم اومد

- درست حرف بزن این چه طرز صحبت کردن با یه خانم وکیل متشخصه ؟

- تو بذار لااقل کلاسات شروع شه بچه دیپلمی !

- درست حرف بزن

- میگم شمیم امشب ارمیا رو دپرس کردی تا صبح حالش بده نه این که سه شد میزنه حال دوستاشم خراب می کنه ایول

- بازم زشت صحبت کردیا؟

المیرا جیغ کشید:

- می زنم تو سرتا من چی میگم این چی میگه ؟مامان ....

شمیم ریز ریز می خندید. با دستانی لرزان و حالتی مضطرب سعی در آرام کردن خود داشت. از حرفی که می خواست به زبان بیاورد مطمئن بود اما باز هم ترس همیشگی وجودش را مملو کرده بود.

- پس چرا ساکتی ؟

- ببخشیدالان میگم

- منتظرم شمیم با نگاهی دزدکی به آقای دادفر که با مهربانی و آرامش همیشگی به او نگاه می کرد آرام شد. با لبهایی لرزان شروع به صحبت کرد:

- عموجون من ...

مکث کرد و دوباره به او نگاه کرد.

- ادامه بده دخترم

- عمو من ازتون یه خواهش دارم که میخوام قبول کنین نه یعنی ... باید حتما قبول کنین

- تو دستور بده عزیزم

- اختیار دارین شرمندم نکنین. راستش من من میخوام کار کنم ...

نفسی تازه کرد و به عمو فریدش نگاه کرد تا از نگاه او آرامش بگیرد. دوباره شروع کرد:

- من میخوام کار کنم تا مستقل باشم تا لااقل بتونم خرج تحصیلاتمو بدم. عموجون شما خیلی به من لطف دارین اما این دلیل نمیشه که من خرج چهار سال تحصیلاتمو رو دوش شما بذارم. شما دوتا بچه بزرگ دارین که هر دوتا شون به نوبه خودشون پول کمی واسه زندگیشون نمی خوان منم که حالا من اومدم شدم قوز بالا قوز. راستش من اگه می تونستم یه خونه می خریدم تا نخوام مزاحم شما و خانوادتون باشم اما خب مجردی و دختر بودن من به علاوه وصیت پدرم کارمو سخت کرده. حالام خدارو شکر می کنم چون پس انداز یکسال دانشگامو  و خرجی کافی برا خودم دارم اما برا بعدم می خوام ....

آقای دادفر سخن شمیم را قطع کرد:

- این چه حرفاییه می زنی شمیم؟ تو با المیرا هیچ فرقی نداری. به روح پدرت قسم به اندازه اون برام عزیزی

- می دونم عمو جون ولی من این طوری راحت ترم .خواهش می کنم شما هم موافقت کنین من کار کنم تا برای بعده ها اگه محتاج پول شدم نخوام دستمو جلوی کسی دراز کنم. من به هر کاری راضی هستم حتی اگه در شانم نباشه فقط دلم می خواد خودم روی پای خودم وایسم. اِ... راستش از شمام می خوام که... که... عموجون میشه برام یه کاری دست و پا کنین ؟ خودم چند روزه تهرانو بالا و پایین کردم اما موفق نشدم.

آقای دادفر دستی به صورتش که ته ریشی زبر آن را پوشانده بود کشید .سکوتش شمیم را می آزرد. از شدت اضطراب تند تند با انگشت های دستش بازی می کرد و هر آن نگاهش را به سمت آقای دادفر می کشاند.

- عمو

آقای دادفر سرش را بالا کرد و بعد از نگاهی طولانی گفت:

- نمی تونم باهاش کنار بیام مسئولیت تو به من سپرده شده

- ولی ...

- گوش کن شمیم این که بخوای کار کنی دست من نیس. مخالفتی هم ندارم اما من میگم یه عنوان عضوی از این خانواده حق داری از پولی که من در اختیارت میذارم استفاده کنی. تو برای من و خانوادم قابل احترامی و هیچ کس حق اعتراض به این که تو از پول من اسفاده می کنی رو نداره

- شما خیلی خوبین عمو خیلی محبت دارین اما ... من بازم روی حرفم هستم به خاطر راحتی منم که شده قبول کنین

- از دست شما بچه ها... چی بگم ... باشه ولی امیدوارم نظرت برگرده.

شمیم خوشحال در حال بیرون رفتن از اتاق بود که برای یک لحظه برگشت و به آقا فرید چشم دوخت:

- یه چیز دیگه بگم؟

- بگو دخترم

- قول میدین برام کار پیدا کنین ؟ (بابا رو روبرم!)

- قول نمیدم ولی سعی می کنم

- مرسی عمو خیلی دوستون دارم

از اتاق خارج شد در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید:( حالا من نون خور اضافی ام آقا ارمیا ؟)

* * *

- بیا دخترم از این طرف

- عموجون صبر کنین من نمی دونم کجا داریم می ریم ؟

- تو دنبالم بیا پشیمون نمی شی

همین طور که از پله های ساختمان بالا می رفتند شمیم اطرافش را به خوبی می کاوید. در و دیواری مشکی رنگ داخل را مزین کرده بود. سقف های آن با چراغ ها و مهتابی های کوچک اما پر نور و زیبا تزیین شده بود. شمیم و آقای دادفر به طبقه سوم رفتند و بعد از آن به داخل سالنی نسبتا بزرگ وارد شدند.

- بیا داخل چرا ایستادی؟ شمیم متعجب در حالی که نمی دانست به چه دلیل آنجا آمده است به داخل آمد. همه جا را با دقت و کنجکاوی از نظر گذراند.

- این جا یه شرکت ساختمان سازیه که تو به عنوان منشی استخدام این شرکت شدی، حقوق خوبی میدن فقط باید کارتو خیلی دقیق انجام بدی مخصوصا وقت شناس باشی چون اینجا یه رئیس بداخلاق داره که اگه یه اخم به زیردستاش بندازه همه حساب کار دستشون میاد، اینو گفتم که بعدا معترض نشی

شمیم که غافلگیرشده با دهانی باز به آقای دادفر نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه که لبخند عمو فریدش را دید گفت:

- عمو ... عمو شما کاملا منو سورپرایز کردین ... وای عمو مرسی

- کاری نکردم عزیزم به قولم عمل کردم

- عمو حالا من با این رئیس اخموئه چیکارکنم؟ حتما صد و شصت سالم سن داره که از این سبیل کلفتا و چاق مانکناس که یه چماق می گیره دستشو بالاسرت وامیسته !

آقا فرید آرام می خندید و شمیم قیافه رئیسش را تجسم می کرد.

- حالا چیکار کنم عمو؟

- هیچی دیگه برو پیش رئیس اخموت میدونه قراره منشی جدید بیاد

- مگه شما می شناسینش؟

- اوه ...چه جورم

- عمو رفتین؟

- آره دیگه برم کارخونه دیرشد

- من تنها برم؟

- نه بذار زنگ بزنم بقال سرکوچمونم بیاد!

- می ترسم ... یعنی دلشوره دارم

- برو دختر گلم خدافظ

- خدافظ

کمی مکث کرد و بعد با دلشوره قدم برداشت همه کارکنان شرکت خیره خیره نگاهش می کردند . به اتاق رئیس نزدیک شد. تقه ای به درزد.

- بفرمایین

در را باز کرد و داخل شد. اتاقی بزرگ و روشن در پیش رو داشت که اول از همه پنجره یی به اندازه پهنای دیوار که شهر را به نمایش می گذاشت مورد توجه بود. میزی از ام دی اف با تعداد زیادی صندلی به دورش وسط اتاق قرار داشت. یک کتابخانه ی کوچک و چند قاب عکس از ساختمان های بزرگ و مرتفع در کنار در نصب شده بود. در راس اتاق و روی صندلی مشکی که پشت آن به شمیم و رو به پنجره قرار داشت فرد مورد نظرنشسته بود. شمیم که سکوت خود را طولانی دید لب گشود»:

- سلام

بعد از سکوتی نسبتا طولانی صدای آشنایی دریافت کرد:

- بشین

(این که صداش آشنائه تازه صداش عین جوون بیست ساله ها. خوبه لااقل اگه پیره صداش خوشگله. حالا یه علیک میدادی میمردی؟ حالا کجابشینم ؟ اینجا که خرم با بارش گم میشه! )

- ببخشد کجا بشینم ؟

- رو سر من !

صدای بلند او بر سرش خراب شد. (پاشو بیا منو بزن... نه به خدا پاشو ؟.. مرتیکه هرکول ... اَه اَه ... بدبخت حتما صورتش عین گودزیلاس که برنمی گرده ببینمش !)

- ولی رو سر شما که جا نیس!!!

سکوت................

احساس کرد طرف را عصبی کرده است.

- حالا من سرپا راحتم شما ببخشین

- بگو (ای درد، مرض حُناق ... شیطونه میگه برو بزن دکورشو بیار پایینا....)

- میگم میشه برگردین این طرف ما شما رو زیارت کنیم ؟

- تو به من چیکارداری حرفتو بزن

- نخیر مث این که کار ما این جوری درست نمیشه برنمی گردین؟

- نه

- میگم صداتون آشناس نکنه المیرایی سبیل گذاشتی؟ ها؟؟؟

- خفه برو بیرون

- ببخشید ببخشید باورکنین موقعیتمو یادم رفت. حالا برمیگردین که من انقد با دیوار حرف نزنم ؟؟؟

- نه

آروم جواب داد:

- نکمه!!!

- چی گفتی؟

- هی.... هیچی گفتم باشه حالا که برنمی گردین من میام و قبل از این که منتظر جواب باشد به سمت او حرکت کرد و با چند قدم و یک حرکت سریع روبروی او ایستاد.................. (وویی ... این هیولائه اینجا چه غلطی می کنه؟ حتما می خوای بشم منشی خوشگلت که از نوکر باباتم بدتره ؟ منشی نشونت بدم که صد تا منشی از این ورو اون ورش قلمبه بزنه بیرون !هه هه هه !)

هنوز با دهان باز به او که با لبخندی خاص و مغرور او را از نظر می گذراند نگاه می کرد.

- چطوری لقمان؟

- ببند....

حرفش را خورد و با حرص به او نگاه کرد.ادامه داد:

- ادب داشته باش خیر سرت رئیسی

- دلم میخواد اینجوری حرف میزنم زوره؟ من رئیسم تو منشی. حرفو من میزنم اطاعتو تو می کنی ok ؟ (هم چین جفت پامیام تو دهنت کف کنیا؟ بچه پررو!)

- من نیستم با اجازه

- کجا؟ باش با هم کار کنیم پیشرفت می کنیا. شاید یه روز جامون عوض شد....

- من غلط بکنم با تو پیشرفت کنم .مگه آدم سوخته؟

- هوو.................

- پسر بی ادب

- از لقمان یاد گرفتم

- ببین با من کل کل نکن بد می بینیا؟

- ریز می بینیمت

 baby!- اون دیگه مشکل از چشای بابا قوریته! اصلا می دونی چیه؟ تو آدمی نیستی که بشه باهاش کار کرد گمشو بیرون

- کم آوردی جناب رئیس .من رفتم good luck مستر بابا قوری....

از اتاق بیرون آمد و نفس عمیقی کشید. آروم زد زیرخنده :

- حالتو گرفتم بابا قوری!!!

* * *

- عمو خواهش می کنم

- ای بابا اون از ارمیا که میگه نمی خوام چشمم به این دختره بیفته این از تو که میگی نمیرم شماها چتونه؟

- هیچی آبمون تویه جوی نمیره والسلام

- شمیم نری سر این کار دیگه خبری از کار نیستا گفته باشم .

- عمو؟؟؟

- عمو نداره اونجا شرکته پسر منه خوب و بد تو من تشخیص میدم بخصوص که دانشگاهم باید بری. گاهی وقتا شرکتا الکی مرخصی نمیدن من صلاحتو میخوام که میگم برو اونجا.

- رئیس اونجا که اون ارمیا بداخلاقه!!! البته ببخشیدا

- تو چیکار به اون داری تو از من اجازه بگیر همه چیز دست منه

- نه............

- خود دانی. دیگه اسم کارو نیار. شب بخیر.

* * *

- المیرا تو مطمئنی عمو گفت برم شرکت؟ این ارمیا منو می خوره ها!

- اولا که مطمئنم دوما درباره داداش من درست صحبت کن داداش به اون گلی الهی قربونش بری

- بشین بابا

- نه می خوام راه برم

- مرض تو هم

- پاشو برو که این رییست از تاخیر کارمندا حسابی توپش پره

- به من چه!

- تو هم کارمندشی دیگه

- هه....... تو فکرشم. بای بای الی جون

- به سلامت.

 

- سلام خانم ببخشید

منشی از پشت کامپیوتر سرش را بیرون آورد و به شمیم نگاه کرد:

- بفرمایین؟ کاری دارین؟

- اِ....منو آقای دادفر فرستاده

- رئیس؟

- نه نه منظورم پدرشونه

- آها نکنه شما منشی جدید هستین؟

- بله درسته

- بفرمایین بشینین تا به رئیس خبر بدم.

- نه نه

- چرا؟

- خودم بهشون میگم

- ولی من باید ازشون خدافظی کنم

- امروز رو بی خیال شین میدونین چیه ؟می ترسم رئیس مخالفت کنه من به این کار نیاز دارم می خوام تو عمل انجام شده قرارش بدم اینجوری نمی تونه رو حرف پدرش حرف بزنه

- چی بگم باشه به خاطر تو که همسن دختر خودمی

- ممنون خیلی لطف کردین

- خواهش میکنم. من دیگه برم پس فردا که اومدم به رئیس میگم

- باشه. راستی میشه یه کم درباره کارم توضیح بدین؟ بعد از این که خانم یاری شمیم را تا حدی با کارش آشنا کرد خداحافظی کرد و رفت. شمیم پشت میز نشست و نفس عمیقی کشید. چشمانش را برای لحظه ای روی هم گذاشت. (این جور که بوش میاد باید نصف روز رو اینجا باشم نصفشو تو کلاس. بعدم که برم خونه و سه ساعت بخوابم و بقیه رو درس بخونم.. به به چه برنامه ای! نمیدونم تهش هیچی برام می مونه یا تموم میشم؟؟؟) از فکرش لبخند روی لبهایش نشست.

- بد نگذره مثل فنر از جا پرید. صدای ارمیا بود. درست روبروی او دست به سینه و با اخمی بزرگ و شاید عصبانی شمیم را نگاه می کرد. (این از کجا پیداش شد؟ نگاش کن به خدا عین مجسمه ابوالهول واستاده منو دید میزنه .مردک..........)

- سلام

- خانم یاری کوش؟ انداختیش بیرون؟ (مرگ! پسره بی تربیت اصلا بلدنیس جواب سلام بده)

- خانم یاری رفتن گفت که چند روز دیگه که اومد سر کار ازتون عذرخواهی میکنه

- خانم خوبی بود حیف........

ارمیا بقیه حرفش را ادامه نداد. اما شمیم ادامه آن را دردل گفت:( حیف من جاشو گرفتم!)

ارمیا به داخل اتاقش رفت. شمیم در همان حال برگشت و روبه اتاق در بسته ارمیا زبانش را تا آخرین حد بیرون آورد و تکان داد. به حساب خود با این کار ارمیا را مسخره میکرد و راحت میشد و اما........ همان موقع در اتاق ارمیا باز شد و او بیرون آمد. با دیدن شمیم با آن شکل از تعجب برجا میخکوب شد. شمیم که چند لحظه از ترس به همان صورت مانده بود آرام زبان خود را در دهان برد و سرش را زیرانداخت. سکوت......... سکوت......... سکوت.............

صدای ارمیا باعث شد کمی سرش را بالا بیاورد:

- واقعا بعضی کارمندا زود لیاقتشونو نشون میدن و راه افتاد و به اتاق دیگری رفت. شمیم دست خود را به سوی ران پایش برد و نیشگونی از خود گرفت: (کوفت ! آخت در بیاد یکی دیگه میگیرم دختره بی ادبِ بی نزاکت!)

* * *

خسته از چند ساعت کار کردن و تایپ کردن به خانه رسید. زنگ خانه را زد.

- بله؟

- بازکن

- حالا نمیشه ببندم ؟

- المیرا....خستم

- اِشدال نداره آبجی شمیم

- بازکن دیگه

- دوش ندالم ژوله؟

- المیرا ...المیرا

- جونم؟ بگو عزیزم؟

- به خدا این داداش گلیت از بس ازم کار کشیده روز اولی مث جنازه شدم باز می کنی ؟

- بیا خوشتلم باز شد؟

- آره مرسی از در خانه وارد شد. بعد از این که حیاط را طی کرد وارد سالن شد که....

- پخ......... شَلام

- ای درد قلبم افتاد دیوونه این چه وضع سلام کردنه؟

- حالا دوشم ندالی ؟

- نه داداشت خیلی بده

- چته شمیم ؟ خیلی داغونی؟

- امروز یه غلطی کردم ارمیا گلت تا آخر وقت ازم کار کشید. نامرد همه رفتن اما نمیذاشت من برم دیگه گریم گرفته بود به خدا

- چیکار کردی مگه ؟ شمیم همه ی ماجرا را برای المیرا تعریف کرد. المیرا بلند بلند می خندید.

- دیوونه تو که به شیطون گفتی برو هستم جات!

- خب داداش جونت این جوری رفتار نکنه .. اه اه عین برج زهرمار!

- اِ...باز تو به همه زندگی من حرف زشت زدی؟

- برو بمیر ! همه زندگی من ! اوق......

- پاشو برو لباساتو عوض کن تا برات نسکافه و کیک بیارم کوفت کنی

- خیر از جوونیت ببینی دختر

چند دقیقه بعد شمیم از اتاق خود بیرون آمد. المیرا وارد سالن شد.

- بیا بخور

- مرسی عمو اینا کجان ؟

- رفتن بیرون گشت زدن

- تنها تنها ؟

- آره دیگه ما امشب میریم

- ما ؟؟؟

- من و  تو و ارمیا

- دور منو خیط بکش

- نداشتیما؟

- حوصله بیرونو ندارم

- میدونم به خاطر ارمیا نمی خوای بیای. افاده نیا

- حالا هرچی

- نمیشه که ارمیا نیاد ما تا نیمه های شب می خواییم گشت بزنیم تو حساب کن دو تا دختر تنهایی.....

شمیم به میان حرف او آمد:

- برو بابا تو هم

نسکافه اش را برداشت و تکه کیکی را دردهانش گذاشت و به سمت اتاقش راه افتاد.

المیرا گفت:

- کجامیری؟ قهر نکن نازنازی

- قهر کیلو چنده؟ دارم میرم ببینم می تونم یه خاکی به سرم بریزم با نه؟ اندازه پرونده های یه سال بایگانی داده تایپ کنم

المیرا در حالی که می خندید گفت:

- المیرا به فداش. تا امشب تموم کن من بدون تو نمیرم

المیرا در حالی که جلوی آینه قدی آویز شده در راهرو شالش را مرتب می کرد داد زد:

- شمیم زود باش دیگه مردی؟

صدای شمیم را از توی اتاق شنید:

- اومدم اومدم

- زودی بیا این رئیست اعصاب معصاب نداره ها

شمیم از اتاقش بیرون آمد

- خیله خب حالا

المیرا به طرف او برگشت تا جوابش را بدهد اما با دهان باز سرتا پای شمیم را نگاه کرد و سوت بلندی کشید:

- اینو ببین ... هلو بپر تو گلو... چه خوشتلی شمیم جون

- نه بابا

- به جون تو

- بیا بریم رئیسم عین برج زهره ماره ها !!!

المیرا بلند خندید. با هم از خانه بیرون رفتند و سوار ماشین ارمیا شدند. ماشین با تک گاز ارمیا مانند پرنده از جا کنده شد...

- میگم داداشی پلیس ملیس دنبالته؟

ارمیا خونسرد خواهرش را نگاه کرد و دنده را جابه جا کرد. المیرا که سرعت را بیشتر دید از حرص گفت:

- تو که بدتر کردی! ارمیا گلی ..گلی ..گلی ....

ارمیا که از لجبازی خواهرش هم خنده اش گرفته بود و هم از اسم خودش حرص می خورد باز هم دنده را بیشتر کرد و پدال گاز را محکم تر فشرد. المیرا خودش را به صندلی ماشین چسباند و آب دهانش را قورت داد.

- ارمیا حالا ما دو تا هیچی به اون دختر بیچاره که دست ما امانته رحم کن ارمیا از آینه نگاهی به شمیم انداخت و گفت:

- اون خودش یه پا شیطونه الانم داره کیف میکنه مگه نه خانم خرسند؟

شمیم نگاهی به چشمهای خاکستری قاب شده در آینه انداخت و چیزی نگفت. المیراگفت:

- هیچکی مث تو خل نیس... ارمیا چرا داری ویراژ میری ؟... وویی الان می خوریم به این ماشینه... باز دیشب کبری یازده نگاه کردی؟ شمیم آروم می خندید...

- پیاده شو شمیم

شمیم نگاهی به بیرون از ماشین انداخت. ساختمانی چند طبقه را پیش رو داشت. تالار وحدت..... (مگه قرار نبود بریم پارک؟)

هنوز متعجب بیرون را نگاه می کرد که صدای المیرا راشنید:

- تو که هنوز تو ماشین نشستی پیاده شو دیگه از ماشین بیرون رفت و ارمیا دکمه ریموت را زد. هر سه نفر به سمت ساختمان حرکت کردند. در واقع المیرا و شمیم به دنبال گام های بلند ارمیا تند تند راه راه می رفتند. شمیم که هنوز پاسخ سوال های خود را نگرفته بود آرام المیرا به گفت:

- کجا داریم میریم؟

المیرا نگاهی کوتاه به او انداخت و لبخند زد و گفت:

- بیا می فهمی

- برو دیوونه

به ارمیا نگاه کرد. خلاف جهت آن ها می رفت. چند پسر جوان و تعداد اندکی دختر دور او را گرفته بودند و به همراهش راه می رفتند.

- المیرا پس داداش گلت کجا رفت؟

- رفت پی کارش

- ما اینجا چیکار می کنیم ؟

- آپولو هوا می کنیم !

- زهر مار

- بیا بشین تا چند دقه دیگه همه چیز رو میفهمی

شمیم که به شدت کنجکاو شده بود از حرص ادای المیرا را درآورد و حرفایش را تکرارکرد. المیرا ریز ریز می خندید.

- اِ المیرا این آدما کجا بودن؟ چرا انقد اینجا دختر پسره؟

- خب خره رو به روتو یه دید بزنی بدنیسا

- اومدیم تئاتر؟

- نه

- پس اون سن برا رقصیدن منه؟

- می فهمی

- المیرا بلند میشم تا می خوری میزنمتا

- بشین بابا

- پس رئیس ما چرا نیومد؟ نکنه دزدیدنش؟ نه بابا آدم قحطه ! اَه اَه

المیرا که از سوال و جواب های شمیم خسته بود سقلمه ای به پهلوی او زد تا ساکت شود. چند دقیقه بعد که جمعیت سالن را پرکرده بود و همه بر روی صندلی ها چشم به روی سن دوخته بودند چراغ ها یکی یکی خاموش شد و تاریکی و سکوت همه جا را فرا گرفت. پرده مخمل و قرمز رنگ روی سن کم کم باز میشد و چراغ ها کم کم نور آن روشن می شد. وقتی پرده کاملا از حرکت ایستاد همه چیز مورد دید بود. درگوشه ای از سن یک ارگ روی پایه ای مشکی قرار گرفته بود و در اطراف آن بلندگوها و میکروفون ها جای داده شده بودند. شمیم با بهت به همه چیز نگاه می کرد. در جایگاهی بلندتر از سکو پسری جوان پشت تعدای وسایل و انواع سازهای موسیقی قرار داشت. آهنگ ملایمی شروع شد و به دنبال آن به ترتیب آهنگ سازها وارد صحنه شدند و پس از تعظیم کوتاهی به سمت جایگاه خود رفتند. بعد از آن آهنگ ریتم تندتری گرفت. درهمین موقع خواننده از بین نورهای سیاه و سفید روی سن و دودهایی که از روی آن بلند میشد جلوی مردم تعظیم کرد. همه دختر و پسرها ایستاده بودند و از میان جمعیت صدای جیغ و سوت و کف زدن به گوش می رسید. شمیم با دهانی باز نظاره گر همه چیز بود. المیرا با لبخند گشادی از روی صندلی بلند شده بود و به تبعیت از همه خواننده مورد نظر را تشویق می کرد. پاشو ببینش الهی قربون قد و بالاش همه دخترا رو دنبال خودت می کشونی

شمیم با تعجب از روی صندلی بلند شد و به روی سن چشم دوخت. چشمهایش از دیدن خواننده جوان چهار تا شد:

- ال...المیرا این ...این که ارمیائه؟

- صبح بخیر

- مگه ارمیا خوانندس؟

- آره یه چند سالی میشه اما خیلی کم اجرا داره بیشتر برا دل خودش می خونه اما طرفداراشم به اندازه موهای سر توئن! همه با اشاره دست ارمیا نشستن و سکوت همه جا را فرا گرفت. به نظر میرسید که خواننده قصد خواندن دارد. آهنگ شروع شد و ارمیا پشت میکروفون وسط سن ایستاد. شمیم از سر تا پای او را از نظر گذراند. لباسهایش را عوض کرده بود. پیراهنی اندامی و تنگ به رنگ مشکی با شلوارجین همان رنگ به تن داشت. یقه های پیراهنش را باز گذاشته بود به طوری که سینه مردانه و گردنبند زیبای طلا سفیدش را به نمایش می گذاشت. نگاه شمیم به روی دستهای ارمیا کشیده شد. دستبندی از جنس گردنبندش در یکی از دستانش و ساعتی نقره ای رنگ در دست دیگرش بود. موهایش را همیشه به سمت بالا حالت میداد. اما آن شب ارمیا نیمی از موهایش را به سمت بالا و نیمی دیگر را در صورت خود ریخته بود. همان مدلی که بیشتر جوان ها از آن استفاده می کردند. وقتی ارمیا اولین بیت شعرش را خواند صدای سوت و کف زدن همه جا را فرا گرفت.

 تو رو دوس دارم  I love u

مث حس نجیب خاک غریبthe way I love the innocent sense of being in a strange lan

تو رو دوس دارمI love u

مث عطر شکوفه های سیب the way I love the scent of apple blooms

تورو دوس دارم عجیب I love you strangely

تورو دوس دارم زیاد I love u in abundance

پس چطور دلت میاد So how could u?

تنهام بذاری منو؟؟؟ leave me alone?

تو رو دوس دارم I love u

مث لحظه ی خواب ستاره هاthe way I love the moment stars go to sleep,

تو رو دوس دارم I love u

تو رو دوس دارم عجیب I love u strangely

تو رو دوس دارم زیاد  I love u in abundance

چطور پس دلت میاد so how could u

منوتنهام بذاری ؟؟leave me alone?

توی آخرین وداع In the last farewell

وقتی دورم از همهWhen I am away from all

چه صبورم ای خدا Oh how patient I am G-dا

دیگه وقت رفتنه it is now time to go

تو رو می سپرم به خاک I leave you with the earth

تو رو می سپرم به عشق I leave you with the love I have for u

بر و با ستاره ها Go with the stars

تو رو دوس دارم مث حس دوباره ی تولدت

تو رو دوس دارم  I love you as I love

مث خواب خوب بچگی the good sleep of an infant,

بغلت میگیرم و میرم به سادگی I take you in my arms and walk away so easy

تو رو دوس دارم I love you

مث دلتنگی های وقت سفر as much as I love missing you when its time to go ,

تو رو دوس دارم I love you,

مث حس لطیف وقت سحر دیگه وقت رفتنه it is now time to go

تو رو می سپرم به خاکI leave you with the earth [ I burry you]

تو رو می سپرم به عشق  I leave you with the love I have for u

بروبا ستاره هاGo with the stars

تورو دوس دارم I love you

مث حس دوباره ی تولدت the way I love the feeling of you being born again,

تو رو دوس دارم I love you

وقتی میگذری همیشه از خودت When you always sacrifice yourself

صدای آهنگ و جیغ کشیدن ها درهم آمیخته بود... صورت ارمیا زیر نور افکن های آنجا زیباتر به نظر می رسید و شمیم از بین همه فقط چشم های پر از غم ارمیا را می دید

.......I love you as I love

تو رو دوس دارم مث خواب خوب بچگی the good sleep of an infant,

بغلت میگیرم و میرم به سادگی I take you in my arms and walk away so easy

تو رو دوس دارم  I love you

مث دلتنگی های وقت سفرas much as I love missing you when its time to go,

تو رو دوس دارمI love you,

مث حس لطیف وقت سحرlike the way I love the soft sense of dawn,Like a child I will

مث حس کودکی تو رو بغلت میگیرموI take you in my arms and

این دل غریبمو this lonely heart of mine I will

با تو می سپرم به خاک burry along with you

توی آخرین وداع وقتی دورم از همه چه صبورم ای خداhow patient I am oh G-d,

دیگه وقت رفتنهit is time to go after all

تو رو می سپرم به خاک  I leaveyou to the earth

تو رو می سپرم به عشق  I leave you with the love I have for you

برو با ستاره هاGo with the stars……

آهنگ تمام شد و دوباره صدای کف زدن و تشویق های دختر و پسرها بلندشد. شمیم دگرگون تر از آن بود که بتواند دست بزند و او را تشویق کند. هنوز نگاهش روی چشم های خاکستری ارمیا بود که موقع خواندن صورت سفید و زیبایش را مزین کرده بود. سوالی مرتب در ذهنش تکرار میشد و او را آزار میداد: (چرا غم ؟؟ چرا غم ؟؟) بعد از چند اجرای دیگر ارمیا از پشت میکروفون بیرون آمد و روبروی همه شال مشکی رنگی که دور گردنش خود انداخته بود را بیرون آورد و با تکان دادن آن به تشویق های دوستارانش ابراز علاقه کرد. نیمی از تماشاگران به دور او جمع شدند و از او امضا می گرفتند. نیمی هم دسته گل و هدیه هایی تقدیمش می کردند. صدای المیرا هم نتوانست نگاه شمیم را از ارمیا جداکند...

- اِ...چرا گریه کردی ؟ نکنه تو هم عاشقی؟؟؟ شمیم متعجب چشم از ارمیا گرفت و دست به گونه های خود کشید. خیس اشک بود (یعنی چی ؟من کی گریه کردم خودم نفهمیدم )

- بابا تو دیگه دست مجنون ما رو از پشت بستی. پاشو بریم پیش گلی و بدون این که منتظر جوابی از شمیم باشد دست او را کشید و به جلو حرکت کرد. شمیم تا روبروی ارمیا رفت اما جلوتر حرکت نکرد و دستش را از دست المیرا بیرون کشید.

- من جلوتر نمیام

- چرا؟

- نمیام زوره ؟می خوام از دور نگاه کنم

- حقا که تو هم عین رئیست یه دنده ای

شمیم فقط پوزخند زد (غلط میکنه همه جا رئیس من باشه)

در همان حین نگاهش در نگاه ارمیا که در میان جمعیت گیر افتاده بود قفل شد. او چشمان ارمیا را زیباترین نقاشی از طرف خداوند میدانست، از نظر شمیم چشمان رئیس جوانش آن شب با آن غم مخفی دیوانه کننده بود. هنوز نگاهش میخکوب چشمان ارمیا بود که ارمیا زودتر از او نگاهش را برگرفت و مشغول امضا دادن شد. تا وقتی که ارمیا از ساختمان بیرون میرفت و سوار ماشین میشد جمعیت همراه او راه می رفتند. دختری به سمت آنها میدوید و تند تند نفس نفس نفس میزد. در حالی که ارمیا را صدا میکرد خودش را از بین همه به او رساند و دستانش را به گردن ارمیا آویز کرد و صورتش را محکم بوسید. صدای سوت کشیدن ها بالا رفت. شمیم با بهت به همه آنها نگاه میکرد (نیشاتو ببند پسره بی حیا معلومه که باید خوشت بیاد. دختره هر چی روغن و گریس مریس بوده زده رو صورت واموندش معلومه که باید خوشت بیاد.... چطور این پسره یهو معروف شد؟ جلل خالق ! ما که بخیل نیستیم ولی مردمم خوب بیکارنا! آخه یه بچه جیگول این همه دنگ و فنگ داره ؟!) سه نفری سوار ماشین شدند و ارمیا با تک گازی سریع از بین همه به سرعت دور شد. به پارک جمشیدیه رسیدند. پیاده شدند و به راه افتادند. بعد از مدتی قدم زدن روی نیمکتی نشستند و دور و بر را تماشا می کردند. شمیم زیر چشمی نگاهی به ارمیا انداخت. موهایش را ساده زده بود و لباسهایش را عوض کرده بود. با ارمیای یک ساعت قبل زمین تا آسمان تفاوت داشت. دوست نداشت سکوت بینشان ادامه داشته باشد آرام با المیرا حرف زد:

- المیرا

- هوم ..

- ارمیا چند سالشه که انقد پیشرفت کرده ؟

- بیست و سه. سنش کمه اما صداش خیلی تو دل بروئه جوونا هم خیلی صداشو می پسندن برا همین پیشرفت کرد

- آره قشنگ می خونه

- جدی گفتی؟

- حالا انقد داد بزن تا بفهمه. صداش قشنگه خودش که نیس اَه اَه

- هویی......

- المیرا درست حرف بزن

- اینو من باید به تو بگم، بعدم داداشم انقد خوشکله که دخترا به جای اون ازش خواستگاری میکنن

- ایش...

صدای ارمیا گفت و گوی آن ها را قطع کرد. شمیم به سمت چپش که ارمیا نشسته بود نگاه کرد. کمی آن طرف تراز ارمیا پیرزنی تنها روی چمن ها نشسته بود که ارمیا با او کل کل می کرد:

- هان چیه ...؟؟؟ ننه جون پاشو بیا بزنم پاشو تعارف نکن

پیرزن با چشم غره ای به ارمیا سر تا پایش را نگاه کرد و گفت:

- پچه بی تربیت حرف زدنتم عین لباسات و موهات زشته. عجب دوره زمونه ای شده ها ..

- نه می خوای بذارم عین موهای تو وز وزی شه هیچکی طرفم نیاد مث تو موس بکشم؟

المیرا بازوی ارمیا را کشید:

- ارمیا زشته جای مامان بزرگمونه

- اینا رو ول کنی از صد تا دختر هم ....

با دیدن قیافه درهم شمیم حرفش را برید و رو به پیرزن ادامه داد:

- ننه جون من عذر می خوام منو ببخش

پیرزن لبخندی پیروزمندانه زد:

- دیدی منت کشی کردی؟

چشمان ارمیا چهار تا شد رو به المیرا و شمیم گفت:

- ببین من دیگه کاریش نداشتما کِرم از خود عجوزشه

و بعد برگشت به طرف پیرزن و گفت:

- حالا که آشتی کردی بیا با هم دوست شیم؟

شمیم با لبخند لب به دندان گرفت و به پیرزن نگاه کرد که از عصبانیت چشمایش را رو به ارمیا چپ کرده بود. ارمیا گفت:

- ببین شمارمو میدم برو امشب فکراتو بکن بهم زنگ بزن. من دنبال یه دختر خوب می گشتم خب ...دختری دیگه؟ شوهر موهر که نداری داری؟؟

همان موقع پیرزن با عصایش به طرف ارمیا خیز برداشت و ارمیا سه متر از جایش پرید در حالی که فرار می کرد گفت:

- واااااااااای.... چرا این یهو فعال شد؟

پیرزن می دوید و عصایش را در هوا تکان میداد و ارمیا هم از روی هر چیزی که سر راهش بود می پرید و می خندید. وقتی پیرزن خسته از دویدن دست از دنبال کردن ارمیا برداشت. برگشت و همان طور که از جلوی المیرا و شمیم رد میشد زیر لب چیزی گفت و رفت. ارمیا با خنده به سرجایش برگشت و المیرا گفت:

- چرا این موهای بی صاحابتو اینجوری مدل میدی که مردم گیر بدن بهت؟

- به مردم چه؟ من اگه موهامو درست بزنم که مردم می فهمن کی ام نمی تونم اذیت کنم

شمیم لبخند زد و لبخندش از دید ارمیا پنهان نماند.

- ها ببین این شمیمه عین من خوشش میاد لبخندای ژکوند می زنه

- نخیرم ... زیادی برا خودت نوشابه بازنکن هیچم از این لوس بازیات خوشم نمیاد

- دارم برات... نمیدونم من لوسم یا اون منشیه که پشت سر رییسش بیست چهار متر زبونشو میده بیرون؟

- الگویی که رئیس باشه دیگه توقعی از منشی نیس

- بچه اگه من الگوت بودم که تو انقد زبون دراز نمیشدی

- حقیقت تلخه

- بگو کم آوردم

المیرا بی حوصله بلند شد و در حین راه رفتن گفت:

- من که حوصله شما دو تا رو ندارم انقد تا صبح به پر و بال هم بپیچین تا بمیرین

شمیم هم به تبعیت از او بلند شد و دنبالش راه افتاد.

- اِ کجا رفتین پس؟بی معرفتا صبر کنین داداش گلی تونو ببرین گربهه می خورتش

شمیم و المیرا نگاهی به هم کردند و خندیدند.

- من بستنی قیفی می خوام شماها می خورین؟

المیرا نگاهی به شمیم کرد و گفت:

- تو چی می خوری برات بخره ؟

- همون قیفی

المیرا رو به برادرش گفت:

- پاشو برو ما اینجا می شینیم

ارمیا رفت و با بستنی و چند بسته چیپس و پفک برگشت.

- این همه خوراکیو کی بخوره ؟

- خودم... صابون به دلتون نزنین همش مال خودمه

المیرا شکلکی درآورد و گفت:

- کارد بخوره به اون شکمت

یک ساعت بعد ارمیا کیسه های جلویش را کنار زد و همانطور که با موبایلش بازی می کرد گفت:

- الی ... یکیو پیدا کن این خوراکیا رو بریز تو حلقش پولام حیف و میل شد.

- به جهنم مگه تو نبودی می گفتی همشو خودم می خورم

- بابا من به فکر شکم این شمیم بودم ترسیدم کم بگیرم سهم منم بخوره

شمیم براق شد:

- خیلی پرروییا هی هیچی نمیگم بدتر میکنه

ارمیا که قصد اذیت کردن شمیم را داشت زبانش را بیرون آورد و شکلکی برای شمیم درآورد. شمیم رویش را به طرف دیگری کرد و المیرا می خندید.

- اِ اِ المیرا اونجارو .. مشتریشو پیدا کردم

- کو کجا؟

ارمیا بدون این که جواب المیرا را بدهد به سمتی حرکت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که دست دخترکی چهار پنج ساله را در دست داشت کنار المیرا نشست.

- عمو جون پفک میخواهی ؟

- اوهوم

- اول بگو اسمت چیه ؟ المیرا سرش را نزدیک گوش برادرش کرد و گفت:

- این بچه رو از کجا آوردی ؟ نمیگی پدر و مادرش دنبالش میگردن

ارمیا بی خیال سر تکان داد و رو به دخترک گفت:

- آها نگفتی اسمت چیه عمو؟

- گفتم اسمم نازگل

- اِ چه جالب اسم منم ارمیا گل

شمیم و المیرا پقی زدند زیر خنده. ارمیا بسته ی خوراکی را به دست دختر داد و او را بلند کرد:

- حالا برو پیش مامان بابات ... ببین اونجا نشستن رو اون نیم کت سبزه دیدیشون؟

- آره ملسی عمو بای بای

- بای بای مفت خور

در همان حال هنوز دخترک دور نشده بود که ارمیا یک پایش را جلوی قدم های او گرفت و دختر کوچک محکم بر روی چمن ها افتاد.

- خاک تو سرت ارمیا چیکارش داری آخه ؟

ارمیا رو به دخترک گفت :

- آخ آخ عموجون خوردی زمین؟ عیب نداره کوچولو بزرگ میشی یادت میره دیگه مواظب باش خب؟

دختربچه سری تکان داد و به سرعت از آنجا دور شد. المیراگفت:

- پاشو بریم خونه امشب یه ریز واسه مردم دردسر درست کردی. نه به محبتت نه به زمین زدنت آخه به بچه چیکار داشتی تو؟

- دیدم خوراکیام زیادیشه خواستم رودل نکنه

شمیم پوزخند زد:

- خسیس باید جلوت لنگ بندازه به خدا!

- نشنیدم چی گفتی؟

- اون دیگه از کریته

- شلیل جون توجه داری ایده هات خیلی قدیمیه ؟

- به تو ربطی نداره قرمیا جون.. تو برو همون غار غار تو بکن

- ببین ببین مستقیما داره به خواننده کشورش توهین می کنه

المیرا در این بین به اسم های آن دو می خندید. وقتی قصد برگشت به خانه را کردند در حینی که راه می رفتند ارمیا به همه تیکه می پراند:

- خانم شماره بدم ؟ ... هه اینو نیشاتو ببند تعارف کردم ....................... 

کوچولو ساعت داری ؟ خوش بحالت ما که نداریم ....................... 

ای وای ای وای سوسک رو سرته ... چرا غش کرد پس؟.................. 

ننه عینک نداشتی ؟ خب قربون قد و بالات چرا ته استکاناتو کندی زدی به چشات؟


نیمه های شب بود که به خانه رسیدند. ارمیا شمیم و المیرا را به خانه ی آقا فرید رساند و به خانه خود رفت. شمیم روی تخت دراز کشید با یاد لحظه های چند ساعت قبل لبخند به لب به خواب رفت.

 

ادامه دارد........ *

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد