بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان طلوع زندگی - فصل سوم


حالم خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت کمکشون کن....

به بیمارستان که رسیدیم هردومون مثل فشنگ از ماشین پیاده شدیم.   انقدر داخل بیمارستان این طرف و اون طرف رفتیم که من دیگه نای حرکت کردن نداشتم. روی یکی از صندلی ها نشستم و سینا خودش به تنهایی رفت. تند تند صلوات میفرستادم و دعا میکردم. بعد از یه ربع از ته راهرو سرو کله ی سینا پیدا شد. از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.

-
سینا چی شد؟

سینا- سادنا بدبخت شدیم.

این حرفو زد و کنار راهرو نشست و سرشو بین دستاش گرفت.با حالتی زار جلوش زانو زدم و با گریه گفتم.

-
یعنی چی بدبخت شدیم؟ ها؟ حرف بزن...

سینا سرشو آورد بالا، تمام صورتشو اشک پوشونده بود.

سینا- میگن بابا رو تا رسوندن بیمارستان، تموم کرده و الهام هم توی کمائه، باید زودتر عملش کنن و بچه رو به دنیا بیارن چون وضعیتش مشخص نیست....

بلند شدم دیگه حرفای سینا رو نمی فهمیدم. سرم گیج رفت و دنیا برام تیره و تار شد.
همش کابوس میدیدم. بالاخره از اون کابوسای وحشتناک نجات پیدا کردم. چشمامو باز کردم. اولش مغزم کار نمیکرد و نمیدونستم کجام ولی کم کم همه چیز یادم اومد.
در اتاق باز شد و سینا اومد داخل. اومد نزدیک تختم.

سینا- حالت خوبه؟

-
سینا، حال الهام چطوره؟

سینا- داخل اتاق عمله، حالش اصلا تعریفی نداره.

-
میخوام از جام بلند شم. بگو پرستار بیاد این سوزنو از دستم دربیاره.

سینا- نمیشه باید صبر کنی سرمت تموم شه بعد، آخرشه دیگه.

بعد از یه ربع بالاخره سرم تموم شد. از جام بلند شدم و با کمک سینا به سمت اتاق عمل رفتیم. انتظارمون زیاد طول نکشید و دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. سینا رفت جلو.

سینا- چی شد دکتر؟

دکتر- متاسفم، ما فقط تونستیم نوزادو نجات بدیم. تسلیت میگم.

هنوز باورمون نمیشد همچین اتفاقی افتاده باشه . حالا ما مونده بودیم و یه بچه، که نمیدونستیم باید باهاش چیکار کنیم.

سینا- حالا با بچه چیکار کنیم؟

-
این دیگه پرسیدن داره، معلومه با خودمون میبریمش چون اون جزئی از ماست. راستی پرسیدی دختره یا پسر؟

سینا- نه الان میرم میپرسم.

سینا رفت و من توی افکارم غرق شدم. یاد اولین روزی افتادم که الهامو دیدیم.چرا اینطوری شد؟ حالا ما با این بچه چیکار کنیم. مطمئنا خانواده ی الهام اونو قبول نمی کنن. نه نه، پیش خودم نگه ش میدارم.

سینا اومد.

سینا- هی دختر، کجایی؟

-
همین جام، چی شد؟

سینا- دختره.
وقتی بچه رو به اتاق نوزادان منتقل کردن رفتیمو دیدیمش.

-
سینا ببین چقدر کوچولوئه.

سینا- آره خیلی کوچولوئه ولی انصاف نبود الان یتیم بشه.

وقتی به اون بچه نگاه میکردم یاد بی مادری خودم میفتم. با اینکه هیچ خاطره ی خوبی با بابا نداشتم ولی بازم نیازمنده حضورش بودم. اونموقع میدونستم هست ولی حالا........

سینا به خانواده ی الهام خبر داده بود و همشون ریختن داخل بیمارستان. همش هم گریه میکردن ولی همش تصنعی بود. و اشک هیچکدومشون رو باور نداشتم.
سینا رفت و کارای انتقال جسد بابا و الهام رو انجام داد. بچه رو هم تحویل گرفتیم. همه به سمت تهران حرکت کردن.
----------------------------------------------------------------------------------
مراسم ختمو داخل خونه ی بابا برگزار کردیم و همه چی به خوبی پیش رفت. داشتم خرما و حلوا بین مهمونا پخش میکردم که پرهامو از دور دیدم که به طرف من میاد. صورتم رو برگردوندم و به کارم مشغول شدم.

پرهام- سادنا خانوم بدید من، شما دیگه خسته شدید.

فکر میکرد تعارفشو رد میکنم. ولی سینی ها رو به دستش دادم.

-
حالا که اینهمه اصرار دارید بفرمایید.

تا آخر مراسم پرهام همش میخواست به من کمک کنه و تا چیزی رو میخواستم بردارم داوطلب میشد که اونو از دستم بگیره. دیگه داشت رو اعصابم رژه میرفت. میدونستم صورتم از عصبانیت قرمز شده ولی سعی میکردم آرامش خودمو حفظ کنم ولی مگه میذاشت این پسره ی کنه. سینا پیشم اومد.

سینا- سادنا چرا این پسره همش دور ور تو می پلکه؟

-
نمیدونم، برو از خودش بپرس.

سینا- حالا کی هست این؟

-
برادرزاده ی الهامه، فقط جون هرکی دوست داری شرشو کم کن.

سینا- بذار یه کار پرمشغله بهش بدم نتونه سرشو بخارونه...

بعد از چند دقیقه سینا پرهامو با خودش برد و من نفس راحتی کشیدم.
-----------------------------------------------------------------------------------
بعد از گذشت چهل روز، تصمیم گرفتیم برای بچه اسم انتخاب کنیم. با خانوم جونو سینا داخل پذیرایی نشسته بودیم و سر اسم بحث میکردیم.

-
چطوره اسمشو بزاریم ستاره

سینا- نه من از اسم ستاره زیاد خوشم نمیاد. دو روز دیگه تو مدرسه به جای ستاره، بهش میگن کوکب.

-
آره دیگه شهر هرته. سلاله چطوره؟ به اسم ما هم میاد.

سینا- آخه به جز "س" اولش کجاش به اسم ما میخوره.

-
ای بابا، عجب گیری کردم از دست تو، حالا تو هم نظرتو بگو ببینم اصلا حرفی داری بزنی.

سینا- آها حالا شد. از اول نظر منو بپرس خب. خواهر عزیزم هرچی میخواید اسمشو بذارید ولی فقط " سامیه" باشه. البته برای من که مهم نیست.

-
آره قشنگ معلومه مهم نیست. نظر شما چیه خانوم جون؟

خانوم جون- عزیزم همین اسمی که سینا گفت به نظرم قشنگه.

سینا- خودم نوکرتم خانوم جون، من بردم. دو به یک.... هورااا

-
صداتو بیار پایین. حالا فکر میکنه شاهکار کرده.

............

بالاخره اسم اون خانوم کوچولو شد سامیه. خیلی بچه بانمکیه ولی انقده ریزه که میترسم بغلش کنم. خانوم جون هم توی این مدت فقط راهنماییم میکرد که چیکار کنم. دیگه داشتم به غلط کردن میفتادم ولی با یه لبخنده سامیه همه چیز یادم میرفت و عاشقانه بغلش میکردم.

سامیه کم کم بزرگ میشد و هر روز شیرین تر. هنوز نمیشد تشخیص داد شبیه بابائه یا الهام، فقط چشماش. درست حالت چشمای بابا رو داشت و البته چشمای سینا. سینا هم همش بادی به غبغبش مینداخت و می گفت دلت بسوزه سامیه شبیه منه.
انقدر با سامیه سرگرم بودم که کلا اون مزاحم تلفنی رو فراموش کردم چون بعد از فوت بابا دیگه زنگ نزده بود. گردنبند رو هم داخل صندوقچه ی قدیمی مامان گذاشتم که چشمم بهش نیفته. ولی شانس ندارم که، تا میام یه نفس راحت بکشمو طعم آرامش رو بچشم به پارازیت همه چی رو خراب میکنه...

سامیه رو حموم کردم و بردمش به اتاقم تا لباساش رو تنش کنم. لپای نرمش گل انداخته بود و هر چی دمه دستش بود میخواست بکنه تو دهنش. با هرکاری که میکرد محکم بوسش میکردم که باعث میشد صداش دربیاد و گریه کنه. بعد از پوشیدن لباساش داشتم با شیشه بهش شیر میدادم که گوشیم زنگ خورد. دستمو دراز کردم و گئشی رو از روی میز برداشتم و جواب دادم.

-
بله بفرمایید.

مزاحم- سلام خانومی، چطوری؟

-
باز که شمائی!!!

مزاحم- بله دیگه. راستی خانوم کوچولو باز که یادت رفت سلام کنی؟ در ضمن منم حالم خوبه...

-
دوست ندارم سلام کنم.

مزاحم- اشکال نداره عزیزم کم کم یادت میدم.

-
من عزیز شما نیستم و احتیاج ندارم شما چیزی رو به من یاد بدید و ...

صدای سامیه بلند شد و نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و به جاش سامیه رو تکون میدادم تا آروم بشه.

مزاحم- آخی نازی، داری بچه داری میکنی؟

-
به شما چه! چرا دست از سرم بر نمیداری، خسته م کردی دیگه،اه!

مزاحم- اگه خسته ت کردم ببخشید. ولی بدون اگه الان دارم باهات حرف بزنم به خاطره علاقه ای که بهت دارم.

-
علاقه؟!!! آخه این چه علاقه ای که حتی جرئت نمیکنی خودتو نشون بدی؟

صداش کمی عصبی شد- کی گفته من جرئت نمی کنم.

-
پس خودتو نشون بده، البته اگه راس میگی!!

نمیدونم این حرف چجوری از دهنم دراومد. حالا خدا کنه قبول نکنه وگرنه من چه خاکی به سرم کنم. لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه.

مزاحم- خب عزیزم اینو از اول بگو. باشه پس بهت روزشو خبر میدم.

-
اما....

مزاحم- دیگه اما و اگر نداره. خودت گفتی خودمو نشون بدم منم دارم به درخواست تو عمل میکنم .پس دیگه بهونه نیار. خداحافظ عزیزم.

بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو قطع کردم. از دست خودم حسابی عصبی بودم. گندت بزنن سادنا که همیشه کارای احمقانه می کنی.

سامیه رو که توی بغلم خوابش برده بود رو داخل تختش گذاشتم. باز رفتم تو عالم فکر و خیال. یه چراغ بالا سرم روشن شد. باید با یکی مشورت کنم پس کی بهتر از مریم. آره فردا باهاش حرف میزنم.

ظهر خانوم جون دوباره برای عیادت دوستش رفت. سینا هم که نبود. وقتی خیالم از بابت سامیه راحت شد تلفن رو برداشتم و با مریم تماس گرفتم.

مریم- بله بفرمایید.

-
سلام با معرفت، خوبی؟

مریم- وای سادنا تویی، اگه دستم بهت برسه خفه ات میکنم.

-
چه احوال پرسی گرمی، مرسی. بی تربیت تو هنوز یاد نگرفتی سلام کنی؟

مریم- نه منتظر تو بودم بیای بهم یاد بدی. توحالت خوبه؟ خواهر کوچولوت خوبه؟

-
هم من حالم خوبه هم سامیه، فقط....

نذاشت حرفمو بزنم و مثل همیشه که هول بود حرفمو قطع کرد.

مریم- فقط چی؟

-
مریم جون تو حرف نزنی کسی بهت نمیگه لالی. تو دقیقه زبون به دهن بگیر تا حرفمو بزنم.

مریم- باشه باشه.

ماجرای مزاحم رو از اولش براش تعریف کردم با تمام جرئیات.

-
حالا چیکار کنم مریم؟ به نظرت اگه جایی قرار گذاشت برم؟

مریم- با این چیزایی که تو تعریف کردی گیج شدم ولی مطمئنا طرف آشناس.

-
آره خودم خیلی وقته به این نتیجه رسیدم. اشتباه من این بود که از اول جوابشو دادم.

مریم- حالا خوبه خودت میدونی چه ... کردی.وااای مثل این فیلم جاسوسیا شده.

-
باز تو جو گیر شدی!!!

مریم- بابا بذار یه کم قضیه رو جنایی کنیم، کلی حال میده ها.

-
به جای این حرفای بی سرو ته، یه فکری به حال من بکن.

مریم- برو ببینش.

-
چیییییییییی؟

مریم- حالا چرا صداتو میبری بالا، گفتم برو ببینش تا بفهمی کیه.

-
ولی مریم من می ترسم.

مریم- ترس نداره که. کسی که باید بترسه اونه نه تو. تو که مزاحمش نشدی. حالا چون من آدم بی مرامی نیستم باهات میام.

-
بگو محض فضولی میام چرا منت میذاری.

مریم- خوبه حالا، همش بزن تو برجک من. فقط خبرم کنیا.

-
باشه، منتظر تماسم باش. فعلا خداحافظ.

مریم- بای بای.
-----------------------------------------------------------------------------------
تمام روز رو توی فکر بودم. شب بعد از خوابوندن سامیه، پیش خانوم جون و سینا که داشتند فبلم نگاه میکردند رفتم. به تلویزیون نگاه میکردم ولی افکارم جای دیگه بود. نمیدونم چقدر توی اون حالت بود که یه دفعه از روی مبل افتادم زمین. چشمم افتاد به سینا، داشت میخندید. کوسن رو از روی مبل برداشتم و به طرفش پرت کردم.که جا خالی داد و بهش نخورد.

-
مگه مرض داری.

سینا- مرض رو نمیدونم دارم یا ندارم. اونو باید برم دکتر تشخیص بده. دختر خوب چند دفعه صدات کردم. اصلا حواست نبود گفتم حتما روح از بدنت خارج شده.

-
دو دقیقه هم نمیتونم توی حال خودم باشم!!!!

سینا- حالا به چی فکر میکردی که انقدر عمیق بود؟ ناقلا نکنه عاشق شدی؟

-
به دستگاه فضول سنج. مگه خلم عاشق شم.

سینا- میخوای بگی من خلم، آره؟

-
نه چرا همه چی رو به خودت میگیری. نکنه به خودت شک داری.

سینا- باشه هیچی نگو، بالاخره که من میفهمم.

-
برو بابا.
-----------------------------------------------------------------------------------
آخر شب مزاحم اس ام اس داد و برای فردا داخل پارکی قرار گذاشت. من هم سریع به مریم اطلاع دادم. انقدر استرس داشتم که خوابم نمیبرد. خدا کنه همه چی به خیر بگذره.

با مریم به سمت پارک رفتیم وقتی به اونجا رسیدیم قلبم مثل یه گنجشک میزد و هول شده بود. مریم دستمو گرفت.

مریم- واای سادنا، تو چرا انقدر سردی.

-
مریم دارم سکته میکنم میشه نریم؟!!!

مریم- نخیر نمیشه، تا آخرش باید بری.

-
ولی میترسم.

مریم- ای بابا، ترس نداره که، یارو حرف اضافی زد یکی بزن زیر گوشش بعدش جیم شو. کاری داره مگه.

-
برو بابا.

مریم- سادنا، من میرم کمی اونطرف تر میشینم و حواسم بهت هست.

-
باشه، پس فعلا.

از مریم جدا شدم و جایی نشستم که قرارمون بود. و روی نیمکت نشستم. خودمو با سنگ ریزه های زیر پام سرگرم کردم تا مزاحم بیاد. واای یعنی ممکنه کی باشه.

-
سلام.

سرم رو با ترس بالا بردم و با دیدن اون شخص نزدیک بود جیغ بکشم. نه شاید منو اتفاقی دیده نباید سوتی بدم.

-
سلام آقا محمد طاها. ببخشید من با کسی قرار دارم باید برم.

پشتمو بهش کردم و داشتم میرفتم که گفت:

محمد طاها- سادنا خانم، کجا با این عجله. مگه نمیخواستید منو ببینید.

به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم .

-
من میخواستم شما رو ببینم؟

محمد طاها_ بله مگه باهم قرار نذاشته بودیم!!

تازه مغزم به کار افتاد یعنی اونی که این مدت به من زنگ میزد محمد طاها بود.عصبانی شدم.

-
یعنی میخوایید بگید اونی که این مدت مزاحم من شده بود، شما بودی؟

محمد طاها- با اینکه میدونم کار درستی نبود ولی آره.

انقدر عصبانی بودم نفهمیدم دارم چیکار میکنم و سیلی محکمی بهش زدم طوری که کف دستم شروع به گز گز کرد. و ازش فاصله گرفتم. دنبالم اومد و من سرعتمو زیاد میکردم که ازش دورتر شم ولی نمیشد اون بازم پشت سرم بود.

محمد طاها- بذار منم حرفامو بزنم. چرا اینجوری میکنی؟

.......

محمد طاها- بابا یه چیزی بگو حداقل یه سیلی دیگه بزن ولی اینجوری نرو.

......

با یه جهش اومد جلوم و مانع رفتنم شد. منم سرم رو انداختم پایین. با اینکه دوستش داشتم ولی دلم نمیخواست اینجوری بازیچه بشم.

محمد طاها- به خدا اگه میدونستم ناراحت میشی هیچ وقت خودمو بهت نشون نمیدادم

-
شما اگه به فکر من بودید از همون اول مزاحم نمی شدید. میدونید چه قدر من توی این مدت عذاب کشیدم؟ اصلا براتون مهمه.

محمد طاها- معذرت میخوام، خب چیکار میکردم؟ چطوری احساسمو بهت می گفتم. میترسیدم منو قبول نکنی

-
حالا هم همچین مطمئن نباشید چون دوست داشتن شما رو قبول نمیکنم.

چهره اش در هم رفت. غم تو صداش موج میزد.

محمد طاها- آخه چرا؟ خواهش میکنم بیشتر فکر کن.

-
متاسفم لطفا از جلوی راهم برید کنار، میخوام برم.

آروم رفت کنار.

محمد طاها- خواهش میکنم.

بهش اهمیتی ندادم و پیش مریم رفتم.

-
بریم مریم.

کمی از پارک دور شدیم و کم کم اشکام راه افتادن.

مریم- واسه چی دیگه گریه می کنی؟

-
مریم اصلا فکر نمیکردم اون مزاحم، محمد طاها باشه

مریم- تا دلت هم بخواد مزاحم به این خوش تیپی.

-
اصلا من دیگه باهات حرف نمیزنم، دو دقیقه جدی باش.

مریم- باشه، ولی خیلی بد زدی تو صورتش.

-
دست خودم بیشتر درد گرفت. ولی گناه داشت نباید میزدمش.

مریم- عزیزم موقعی که داشتی میزدیش باید حواست می بود که گناه داره یا نه.... موقعی هم که داشتی میومدی با حسرت داشت نگاه میکرد. حالا میخوای چیکار کنی؟ جوابشو چی میدی؟

-
جوابشو دادم. بهش گفتم نه!!

مریم- واقعا؟ دیوونه ای به خدا

-
دیگه نمیخوام در موردش حرف بزنم، خب؟

مریم- باشه هر جور راحتی.

از هم جدا شدیم و هرکدوم به راه خود رفتیم. هرچند لحظه یه بار احساس پشیمونی میکردم ولی باز به خودم میگفتم کارم درست بوده.

به خونه که رسیدم انقدر سرم درد میکرد یه قرص خوردم و خوابیدم. همش خواب میدیدم که محمد طاها به طرفم میاد و میخواد منو بگیره منم از دستش فرار میکردم.
چشمام رو که باز کردم هوا هنوز تاریک بود. مگه میشه دو سه ساعت بیشتر نخوابیده باشم و اینهمه کابوس دیده باشم. نگاهی به ساعت انداختم 6 بود ولی من که 6 تازه خوابیدم. وااااااااای 12 ساعت خوابیدم. میگم چرا بدنم خشک شده ها.
از جام بلند شدم و رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم. دوباره به اتاق برگشتم. گوشیم رو از کیفم درآوردم. اوهههههههههه، 17 تا میس و 20 تا اس ام اس از محمد طاها بود که اس ام اساش رو بدون اینکه بخونم پاک کردم. 2 تا هم میس از مریم. این دختر همیشه منو شرمنده خودش میکنه. دیگه نمیخواستم به موضوع دیروز فکر کنم ولی مگه میشد.
هنوز بقیه خواب بودن و منم نمیدوستم چیکار کنم. رفتم سراغ کمدم و تموم لباسامو بیرون ریختم تا مرتبشون کنم بلکه یه کم زمان بگذره.
بعد از یه ساعتی که داشتم با وسایلم کلنجار میرفتم و توی افکار خودم بودم در اتاق یه دفعه باز شد. از ترس جیغی کشیدم. سینا وارد اتاق شد اونم با قیافه ای به هم ریخته. موهاش سیخ شده بود و یکی از پاچه های شلوارش هم بالا بود. چشماش هم به زور باز نگه داشته بود.

سینا- چته اول صبحی انقدر سرو صدا میکنی؟

-
هیچی دارم وسایلام رو مرتب میکنم.

یه دفعه چشمای سینا چهار تا شد.

سینا- سادنا مطمئنی حالت خوبه؟

-
آره حالم خوبه

سینا- آخه از تو بعیده از این کارا کنی اونم این وقت صبح.

-
حالا بعد از عمری خواستم یه کار مفید بکنما.

سینا- حالا که انقدر اکتیو شدی یه دستی هم به اتاق من بکش.

-
من زرنگ باشم این بازار شامو مرتب کنم.

سینا رفت. و منم بعد از مرتب کردن اتاقم پایین رفتم و صبحانه خوردم. تمام روز با سامیه بازی کردم تا فکرم مشغول نشه.

-----------------------------------------------------------------------------------
چند روزی گذشت و منم گوشیم رو خاموش کرده بودم ولی هرموقع روشنش میکردم سیل اس ام اس میومد و منم هیچ کدومو نمیخوندم.
یه روز سینا زود اومد خونه.

-
سلام آقا سینا، عجبی زود اومدی

سینا- سلام. زود اومدم چون امشب مهمون داریم.

-
مهمون؟

جوابمو نداد و رفت داخل و منم پشت سرش رفتم.

سینا- خانوم جون سلااااااام.

خانوم جون- سلام پسرم، چه زود اومدی؟

سینا- آخه مهمون داریم.

خانم جون- حالا کی هست؟

سینا- محمد طاها، گفت امشب تنهاس منم دعوتش کردم.

یخ کردم. کاش میشد اصلا از اتاق نیام بیرون. وای خدا جون چیکار کنم.

خونه رو با کمک خانوم جون مرتب کردم و خانوم جون شامو درست کرد. استرس داشتم و تمام بدنم میلرزید. ولی با این حال سعی میکردم عادی جلوه کنم.به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم. پیراهن زیبایی هم تن سامیه کردم.
زنگ در به صدا دراومد. و تپش قلبم رفت رو دور تند. خانوم جون صدام کرد.

خانوم جون- سادنا جان، بیا برو درو باز کن.

-
پس سینا کو؟

خانوم جون- رفته حموم. برو درو باز کن اون بنده خدا پشت دره.

سامیه رو به خانوم جون دادم و خودم به حیاط رفت. اگه سینا این آیفونو درست میکرد الان مجبور نبودم برم حیاطو درو باز کنم.
پشت در نفس عمیقی کشیدم و درو آروم باز کردم. طاها که چشمم به من خورد لبخندی زد.

طاها- سلام خانوم، چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.

-
سلام.

سرم پایین بود و اصلا دلم نمیخواست به چشماش نگاه کنم.

-
بفرمایید داخل.

اومد داخل و درو بست. درست روبه روی من ایستاد و کمی سرشو پایین آورد.

طاها- چرا گوشیتو خاموش کرده بودی؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه.

چشم غره ای بهش رفتم و ازش فاصله گرفتم. مثل همیشه داشت لبخند میزد. بهم چشمکی زد و رفت داخل. از رفتاراش حرصم گرفته بود. کاش میتونستم یه کاری کنم حالش حسابی گرفته شه. چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل خونه. طاها روی مبلی نشسته بود و سامیه هم بغلش بود. داشت قلقلکش میداد و سامیه هم می خندید. طاها نگاهی به من کرد و دوباره سرشو انداخت پایین.
رفتم آشپزخونه. سینا هم از حموم اومد. رفت پیش محمد طاها و جلوش سرشو تکون داد.

طاها- اَه، سینا برو اونور خیسم کردی. به جای سلام کردنته.حداقل به خاطره این بچه از اینکارا نکن.

سینا- این بچه عادت داره.بده به من دخمل گلمو.

بعد سامیه رو بغل گرفت.

سینا- دخملم دیدی این عمو زشته رو. ترسناکه مگه نه؟

طاها- زشت خودتی.

چند تا چای ریختم و به اجبار رفتم داخل پذیرایی. وقتی سینی رو جلوی طاها گرفتم. باز از اون لخندای ژکوندش تحویلم داد.

طاها- این چایی خوردن داره ها.

سینا- آره خوردن داره، فقط مواظب باش کله پا نشی چون از این سادنا هیچ چیز بعید نیست.

پیش خانوم جون نشستم و به تلویزیون چشم دوختم. از فیلمه هیچ چیز نمی فهمیدم. داشتم دنبال یه راه حل می گشتم تا کمی باهاش طاها رو بچزونم. ولی مگه میشد.
یه دفعه گوشی سینا زنگ خورد و چون کنار من بود. من جیغی کشیدم.اصلا نمیدونم چرا جیغ کشیدم.

سینا- چته دختر؟ سوسک که نیست موبایله.

سینا بلند شد و به حیاط رفت تا موبایلشو جواب بده. نگاهم ناخودآگاه به سمت طاها میرفت. اونم داشت منو نگاه میکرد. سری تکون داد و خندید.شیطونه میگه بلند شم مبلو رو سرش خورد کنما.
یه دفعه سامیه به گریه افتاد. میدونستم گشنشه.شیشه شیرشو برداشتم و به اتاق رفتم. شیرشو که خورد کم کم خوابش برد. داخل تختش گذاشتم و بعد از اینکه شالمو مرتب کردم، رفتم پایین.
سینا اومده بود داخل. توی فکر بود. منو که دید صدام کرد.

-
بله ؟

سینا- بیا بشین اینجا.

نشستم و با تعجب به سینا نگاه کردم. هیچ وقت امکان نداشت اون اینجوری حرف بزنه. واااای نکنه طاها چیزی بهش گفته باشه. با این فکر، لرز تمام بدنمو گرفت و رنگم پرید.

سینا- میدونی کی بود زنگ زد؟

-
نه، من از کجا باید بدونم

سینا- پرهام بود.

-
پرهام؟!!!!!

طاها داشت با تعجب به ما نگاه میکرد. میدونستم که اون بیشتر ازمن مشتاقه تا ببینه قضیه از چه قراره.

سینا- راستش زنگ زده بود واسه ....

طاها- واسه چی؟

منو سینا یه دفعه برگشتیمو بهش نگاه کردیم.

طاها- ببخشید از دهنم در رفت.

سینا- از بس فضولی. خب چی می گفتم؟ آها. زنگ زده بود واسه امر خیر.

-
خب این چه ربطی به تو داره؟

سینا- ربطی به من نداره. به تو ربط داره. اون از تو خواستگاری کرده

-
چیییییییییییی؟!!!

گیج شده بودم اصلا انتظار این کی رو نداشتم. از طرفی عصبی هم شده بودم. نگاهم دوباره به سمت طاها کشیده شد. اخماش تو هم بود و از عصبانیت قرمز شده بود. آره این بهترین موقع واسه اذیت کردنشه. خدا جون مرسی.لبخندی شیطانی زدم.

سینا- خب نظرت چیه؟

-
الان شوکه شدم. الان نمیتونم نظرمو بگم. پرهام پسر خوبیه. باید فکر کنم.

سینا- باشه پس قراره پنج شنبه رو قبول میکنم تا بیان ببینیم چی میشه.

-
هر چی تو بگی.

کاملا حواسم به طاها بود. خون داشت خونشو میخورد. با حالتی عصبی داشت با انگشتاش بازی میکرد.

طاها- نمیخوای اول تحقیق کنید؟

سینا- چرا باید تحقیق کنم ولی وقتشو ندارم.

-
خب آقا طاها میتونن اینکارو کنن.

طاها به سمت من برگشت و با حالت بدی نگام کرد. با خودم گفتم الانه که بیاد خرخرمو بجوئه.

سینا- آره طاها، وقت داری؟

طاها- آره وقت دارم. فقط آدرسشو بهم بده.

سینا- باشه حتما.

تا آخر شب طاها دیگه حرفی نزد و همش توی خودش بود. از ناراحتی اون، منم ناراحت شدم. متوجه نگاه های ناراحتش میشدم و بیشتر عذاب می کشیدم. نمیدونم چرا اونو انقدر دوست داشتم.
موقعی که میخواست بره، خانوم جون و سینا خیلی اصرارش کردن که شبو بمونه ولی قبول نکرد. وقتی داشت خداحافظی میکرد. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. اونم مستقیم به چشمای من خیره شد و با ناراحتی خداحافظی کرد.
ای بابا، اصلا ولش کن. تقصیره خودشه، من که نمیخواستم تلافی کنم. با اینکه یه ذره عذاب وجدان داشتم ولی خودمو تبرئه کردم و به اتاقم رفتم.

بعد از یه هفته، طاها نتیجه تحقیقشو به سینا گفت. گفت که همه از پرهام تعریف کردن. فکر میکردم حداقل ازش بدگویی کنه ولی اینکارو نکرد. واقعا بشر عجیبیه. حالا سینا منتظر جواب من بود. خب معلومه دیگه جواب من منفیه. این که دیگه فکر کردن نداره ولی یه دلیل واسه رد کردن پرهام خان باید پیدا کنم. یکی نیست بهش بگه مرض داری آدمو تو دردسر میندازی...
---------------------------------------------------------------------------------
-
سینا جواب من منفیه؟

سینا- برای چی؟

-
خب دلم میخواد جواب منفی بدم

سینا- سادنا مگه الکیه. مثل بچه ها تصمیم نگیر

-
خب عاقلانه تصمیم گرفتم. من نمیخوام با این آقا ازدواج کنم، زوره؟

سینا- زور نیس ولی درست تصمیم بگیر که بعد ها پشیمون نشی.

-
من نظرم عوض نمیشه و مطمئنا پیشمون هم نمیشم.

سینا- باشه خود دانی.

-----------------------------------------------------------------------------------
رفتم سراغ گوشیم، خسته شدم از بس خاموش بود. تا روشنش کردم زنگ خورد. ای بابا. طاها بود. باز شیطون رفت تو جلدم.

-
بله بفرمایید.

طاها- سلام.

-
علیک سلام. شما؟

طاها- یعنی میخوای بگی نشناختی؟

-
خب اگه شناخته بودم که نمیپرسیدم.

طاها- باشه. طاها هستم.

-
خوب هستید شما؟

طاها- بله خوبم. میخوام ببینمت!

-
خب من نمیخوام شما رو ببینم.

طاها- چرا؟

-
چون من دیگه نامزد دارم و به کسی متعهدم .

طاها- سادنا منو اذیت نکن.یعنی تو جواب مثبت دادی؟

-
بله جواب مثبت دادم. باور نداری برو از سینا بپرس.

طاها- سادنا من دوستت دارم چرا اینکارو کردی؟

-
چون دلم خواست. چون پرهام به جای اینکه منو سرکار بذاره و اذیتم کنه اومد خواستگاریم. منم بهش جواب مثبت دادم.لطفا دیگه مزاحم نشید.

طاها- باشه دیگه مزاحمت نمیشم و اذیتت نمیکنم. خداحافظ

-
خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم. آخی پسر مردمو داغون کردم رفت. بی خیال، تقصیره خودشه. رفتم پایین. سامیه تازه یاد گرفته بود چهار دست و پا راه بره. یه صداهایی هم از خودش در میورد که آدم خنده ش می گرفت. رفتم پیششو یه ماچ گنده از لپش کردم که صدای جیغش رفت هوا. خانوم جون از آشپزخونه سریع اومد بیرون که ببینه چی شده، وقتی منو دید گفت:

خانوم جون- دختر مگه هزار دفعه نگفتم اون جوری ماچش نکن.

-
اِ خانوم جون، شما از کجا فهمیدی؟

خانوم جون- لپ بچه رو نگاه کن، قرمز شده

-
باشه قول میدم دیگه اینکارو نکنم.

سینا هم همون لحظه اومد. سامیه هنوز داشت گریه میکرد.سینا بغلش کرد و اونم سریع گریه ش بند اومد. عجب بچه ای این.

سینا- کی دخمل منو اذیت کرده و چشمای خوشگلش بارونی شده؟

خانوم جون که دوباره به آشپزخونه رفت و منم هیچ جوابی ندادم و خدمو زدم به کوچه علی چپ.

سینا- اوا چرا لپ دخملم قرمز شده؟ سادنااااااا

-
بله چیه؟

سینا- تو که میدونی این بچه حساسه چرا اینجوری بوسش میکنی؟

-
خب به دخملت بگو زیادی سیرین بازی درنیاره تا منم اینجوری ماچش نکنم.

سینا اومد طرفم و آروم زد رو دستم.

سینا- آخرین بارت باشه دخمل منو اذیت میکنیا.

سامیه با این کاره سامیه زد زیر خنده.آخه این نیم وجبی هم چیزی سرش میشه.

-
ای دو به هم زن.

لپشو کشیدم و دوباره صدای گریه ش رفت هوا.منم فرار کردم. سینا می خندید و سعی میکرد سامیه رو آروم کنه.

داشتم با سامیه بازی میکردم که خانوم جون صدام کرد.

خانوم جون- سادناااا....

سایمه رو بغل کردم و رفتم پایین.

-
بله خانوم جون.

خانوم جون- دخترم، یه کم خرید دارم. میری بخری؟

-
بله خانوم جون. فقط صبر کنید حاضر شم.

سایمه رو دادم بغلشو رفتم به اتاقم. لباس هامو عوض رکدم و به حالت دو اومدم پایین.سامیه که منو با مانتو و روسری دید، دستاشو به طرفم دراز کرد و گفت: دَدَ....
گونه اشو بوسیدم . خانوم جون لیست خریدشو بهم داد دشتمو کلی سفارش کرد.
فروشگاه دو تا خیابون بالا تر بود. چیزایی که میخواستمو خریدم. حالا خوبه خانوم جون گفت خریداش یه کمه اگه زیاد بود میخواستم چیکار کنم. کیسه ها خیلی سنگین بودن و دستام داشتن می شکستن. یه ماشین هم همش کنارم بوق میزد. دیگه داشت رو اعصابم دوچرخه سواری میکرد. برگشتم دو تا درشت بارش کنم که حرفم تو دهنم خشکید.

محمد طاها- سلام سادنا .

-
سلام.

محمد طاها- بیا بالا برسونمت.

-
نه مرسی خودم میتونم برم.

از ماشینش پیاده شد و خریدارو از دستم گرفت و داخل ماشین گذاشت.

محمد طاها- بیا تعارف هم نکن.

بالاجبار سوار ماشینش شدم. اره جون خودم خیلی اجبار بود. طاها هم سوار ماشین شد و حرکت کرد.

طاها- خب نامزدت چطوره؟

-
خوبه.

طاها- چجور آدمیه؟

-
آدم خوبیه.

طاها- چرا دروغ گفتی؟

این چی میگفت با خودش. نکنه فهمیده، نه بابا. از کجا میخواد بفهمه. میدوستم رنگم پریده ولی خودمو نباختم.برگشتم طرفش.

-
ببخشید میشه بگید کدوم دروغ؟

طاها- خودتو نزن به اون راه. میدونی کدوم دروغو میگم.

-
نه نمیدونم شما بگو.

طاها- اینکه نامزد کردی.

-
دروغ نگفتم.

کنار خیابون نگه داشت و اونم برگشت طرفمو زل زد تو چشام. نمیتوستم تو چشاش نگاه کنمو سرمو انداختم پایین.

طاها- تو چشمام نگاه کن. چرا دروغ گفتی؟ من همون لحظه زنگ زدم به سینا و ازش پرسیدم. یعنی انقدر ازم بدت میاد.

حرفی نداشتم بهش بزنم. نمیتونستم هم بهش بگم دوسش دارم. سینا خدا بگم چیکارت کنه، چرا انقدر دهن لقه این بچه. البته گناهی هم نداره اون از کجا میدوست من همچین دروغی گفتم.

طاها دستشو جلو آورد و چونمو گرفت و سرمو آورد بالا.

طاها- تو چشام نگاه کن و بگو ازم متنفری!

نمی تونستم بگم. من عاشق این چشا بودم. اه بازم زدم اون شبکه. چند دقیقه ای همین طور به چشماش نگاه کردم و اونم منتظر بود. یه دفعه لبخندی رو ی لبش اومد.

طاها- پس ازم متنفر نیستی! این چشما نمیتونه چیزی رو پنهون کنه.

ازش خجالت کشیدم. احساس کردم صورتم قرمز شده.دستمو گرفت.

طاها- دوستت دارم سادنا.

سریع دستمو کشیدم و از ماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم. دمه خونه که رسیدم یادم افتاد خریدا تو ماشینه طاهائه. داشتم فکر میکردم چه غلطی کنم که ماشین طاها کنار پام وایستاد. پیاده شدو خریدا رو بهم داد.

طاها- بفرما خانوم حواس پرت.

-
مرسی.

خریدارو ازش گرفتم و سریع رفتم داخل. درو بستم و پشت در ایستادم. قلبم داشت میومد تو دهنم. وااای خدا.
چند دقیقه ای همون جا ایستادم تا وقتی میرم داخل عادی باشم. چند تا نفس عمیق کشیدم بعد کیسه های خریدو برداشتمو رفتم داخل.

-
سلااااام.

خانوم جون از داخل آشپزخونه بیرون اومد.

خانوم جون- سلام دختر گلم. دستت درد نکنه مادر.

کیسه ها رو ازم گرفت و بردشون داخل آشپزخونه. منم پشت سرش رفتم.

-
خانوم جون، پس سامیه کجاست؟

خانوم جون- والا بعد از اینکه تو رفتی همش گریه کرد تا خوابش برد. همش بهونه ی تو رو می گرفت.

-
الهی من قربونش برم.

اول رفتم اتاق سامیه و گونه شو بوس کردم. بعدش رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تا به خانوم جون کمک کنم.

بعد از ناهار، وقتی خانوم جون رفت بخوابه. سامیه چهاردستو پا رفت جلوی ضبط نشست و هی بهش اشاره میکرد و خودشو تکون میداد. می خواست براش آهنگ بذارم. ضبطو روشن کردم و یه آهنگ شاد گذاشتم. شروع کردم به رقصیدن. سامیه هم خودشو الکی تکون میداد و دستاشو بالا می آورد. بعد گرفتمش بغل و دوتایی رقصیدم. انقده رقصیدیم که دیگه خسته شدم. روی مبل نشستم تا حالم حا بیاد. سامیه هم لپاش گل انداخته بود. بغلش کردمو بردمش حموم، بعد هم خودم یه دوش گرفتم.

...........................................................................................

روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم و مثل این دیووونه ها یه لبخند ژکوند اومد رو لبم. توی هپروت بودم که احساس کردم بالشتم داره ویبره میره. یه دفعه از جام پریدم. بالشتو بلند کردم دیدم گوشیمه. یکی نیست بگه آخه گوشی رو میذارن زیر بالشت. یکی زدم تو سر خودم بعد گوشی رو جواب دادم.

-
بله بفرمایید.

طاها- سلام خانوم.

-
سلام.

طاها- حالت چطوره؟ خواب که نبودی؟

-
خوبم مرسی. نه بیدار بودم. شما چطوری؟

طاها- من که عالیم. از ظهر تا حالا همش دلم میخواست بهت زنگ بزنم ولی گفتم یه کم بهت فرصت بدم بهتره.
-........

طاها- خب چیزی نمیخوای بگی؟ نظرت چیه؟

-
در مورد چی نظرم چیه؟

طاها- در مورد من، در مورد خودمون.

-
خب ....

طاها- خب چی؟ تو هم منو دوست داری؟

-
میشه بذارید من حرفمو بزنم و انقدر تو حرف من نپرید؟

طاها- ببخش. در ضمن انقدر شما شما نکن لطفا.

-
باشه. خب داشتم می گفتم. به نظرم تو آدم خوبی هستی و ...

طاها- خب؟

-
اصلا نمیگم. چقدر هولی.

طاها- یه سوال میپرسم. جوابش یه اره یا نه،دوست داری؟

چند لحظه ای رفتم تو فکر. دوسش داشتم شدید. بیشتر از اون چیزی که اون فکر میکرد.

طاها- خب؟

-
آره.

طاها- چی آره؟

عجب آدمیه ها.

-
دوستت دارم.

می دونستم الان مثل یه لبو قرمز شدم. صدای خنده ش میومد. سریع گوشی رو قطع کردم. قلبم دیوانه وار می کوبید. بعد از چند ثانیه اس ام اس اومد.

"
منم خیلی دوستت دارم. شب خوش ".

لبخندی زدم و کم کم خوابم برد.
  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد