بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل چهارم

 

- نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
 -
اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟!

- اولا که اون دزدیه تو روز روشن، دوما دستم به دستت خورد تازه انقد محکم زدم که داغ کردی

   

 

ارمیا باز هم جواب داد:

- دروغ نگو بچه، وقتی میگم نمیام بازی برا همین چیزاس

- حرف راستو باید از بچه شنید، نمی خواستی کباب نون ببر بازی کنی چون می ترسیدی

- اصلا بیا از اول ،ایندفعه من میزنم

- هه اگه گذاشتم بزن

ارمیا دستانش را باز کرد و شمیم دست های خود را روی آنها گذاشت و شروع به بازی کردند دفعه سوم ارمیا با ضربه ای محکم روی دست چپ شمیم زد. شمیم جیغ بلندی کشید و به سمت ارمیا خیز برداشت و شروع کرد به زدن او، ارمیا می خندید چون ضربه های مشت شمیم انقدر ظریف بود که دردی نداشت شمیم هم که از خنده ی او حرصش گرفته بود روی سر او افتاد و تا توانست موهای سرش را کشید. صدای زنگ در آنها را از جنگ و دعوا و خنده باز داشت، ارمیا در را باز کرد و با کمال تعجب خانواده اش را پشت در دید، به پدرش نگاه کرد و بعد هم به مادرش و خواهرش، نمی دانست باید در برابر آنها چه حرکتی کند، شمیم را میدید که با لبخند و چشمک به او اشاره میکند که پدرش را بپذیرد. ارمیا چاره ای جز این نداشت لبخند زد و در آغوش پدرش فرو رفت، همه به داخل رفتند و شمیم خانواده شوهرش را در آغوش کشید. ارمیا و پدرش روی مبل نشستند. شمیم و المیرا و مادرش به همراه هم وارد آشپزخانه شدند. شمیم چای ساز را روشن کرد و میوه ها را داخل سینک ظرفشویی ریخت. در حال شستن بود که صدای مادر شوهرش را شنید:

- زحمت نکش عزیزم بیا بشین، اومدیم فقط تو و ارمیا رو ببینیم

- زحمتی نیس مادرجون الان میام

- قربونت برم دخترم

صدای المیرا باعث شد به عقب برگردد و مادر شوهرش را ببیند:

- مامان ! چرا گریه میکنی؟

شمیم به سمت مادر شوهرش رفت و گفت:

- مادرجون من چیزی گفتم که شما ناراحت شدین؟

زهره خانم اشک هایش را با دست پاک کرد و لبخند زد:

- نه قربون شکل ماهت نه عزیزم تو یه کاری کردی که من از شادی اشک بریزم

شمیم مبهوت به او خیره مانده بود زهره خانم ادامه داد:

- امشب که داشتیم از پله ها می اومدیم بالا، صدای خنده ی ارمیا تا بیست تا کوچه اون طرف تر میرفت، میدونی چند ماه بود حتی یه خنده ی از ته دل از ارمیا ندیده بودم؟! میدونی چقد غصه میخورد و خودشو تو غم و مشکلاتش فرو میکرد؟ امشب انگار دنیا رو بهم دادن، صدای خندش برام مث زندگیه، عروس قشنگم، دختر خوبم اینا همش به خاطر توئه به خاطر وجود توئه، ارمیا هیچ وقت این طوری شاد نبود ...

- نه مادرجون من کاری نکردم، ارمیا خیلی خوش اخلاقه گاهی وقتا انقد منو می خندونه که از دستش عصبانی میشم اون خیلی روحیه ش خوبه، امیدوارم هر چی هم غم توی دل شما و بقیه هس تمام شه، حالام برید تو سالن پیش بقیه، منم چای میارم

مادرشوهرش را بیرون فرستاد و با غم بزرگی که توی دلش بود لبخند زد، لبخندی که از هزاران غم بدتر بود. آن شب المیرا انقدر سر به سر آنها گذاشت که مهمانی برای همه خوش گذشت. قرار بر این شده بود که ارمیا از صبح روز بعد به سرکار برود. صدای زنگ موبایل ارمیا باعث شد لحظه ای سکوت همه جا را فرا بگیرد. از جایش بلند شد و با گفتن ببخشیدی به سمت اتاقش رفت تا جواب دهد. نگاه شمیم تا موقعی که در اتاق را می بست روی صورت ارمیا بود. صدای المیرا او را از حال خودش بیرون کشید:

- شنیدم با شوهرتون میرین مهمونی؟! اونم چی؟! تنها تنها! بلاگرفته بروزم نمیدی؟!

- تو از کجا فهمیدی؟!

- کلاغا دوستای خوب منن

- چه کلاغ خوبی! فکر کنم بشناسمش پسر خوبیه

رنگ از صورت المیرا پرید.

- یعنی چی؟ چرا چرت و پرت میگی؟ میخوای از مهمونی حرف نزنی خب نزن

- نه ،من که مشکلی ندارم همیشه همه چیو بهت میگم ولی مث اینکه تو یهویی فشارت افتاد چون رنگت پریده

المیرا دستش را روی صورتش گذاشت و به شمیم نگاه کرد. شمیم با دیدن قیافه او خندید و گفت:

- آخی بیچاره احسان چه زن نازنازی میخواد گیرش بیاد!

المیرا با شنیدن این حرف شمیم به سمتش خیز برداشت، سر و صدای آنها باعث شد آقای دادفر و همسرش با تعجب به آنها نگاه کنند. با تذکری که زهره خانم به المیرا داد او دست از سر شمیم برداشت و شروع به پذیرایی پدر و مادرش کرد. شمیم نگران به در اتاق ارمیا خیره مانده بود، آقای دادفر زیر چشمی نگاهی به او کرد و سردرگم سر تکان داد. حدود نیم ساعت بعد ارمیا از اتاق بیرون آمد، قیافه اش پکر بود اما لبخندی اجباری بر روی لب داشت. شمیم و المیرا و زهره خانم برای تدارک شام به آشپزخانه رفتند و مدتی بعد هم سر میز شام حاضر شدند. طولی نکشید که خانواده ی دادفر عزم رفتن کرد و ارمیا و شمیم آنها را تا بیرون از خانه بدرقه کردند. هر دو به داخل خانه برگشتند و ارمیا در را محکم بهم کوبید طوری که شمیم گوش هایش را گرفت.

- دعوات میاد؟! چرا اینجوری درو بهم میزنی نصفه شب مردم خوابن

- دلم میخواد حرفیه؟!

- چرا داد میزنی ارمیا؟ فقط گفتم درو آروم ببند

- نمیخوام درو آروم ببندم دلم میخواد داد بزنم اصلا میخوام بدونم فوضولم کیه؟! میخوام بدونم برا چی بقیه تو کارام فوضولی میکنن برا چی خودشونو وسط می ندازن

شمیم با دهانی باز به او نگاه میکرد (چرا این یهو برق گرفتش! این که تا دو دقه پیش نیشاش باز بود!) ارمیا ادامه میداد:

- درسته آوردمت تو خونه و شرکتم درسته که عقد منی ولی این معنیش این نیس که هر غلطی بخوای بکنی خب؟! اگه هم بخوای من اجازه نمیدم تو فقط یه مزاحم چند ماهه ای که فقط و فقط اسمت سود شرکته فهمیدی؟! الکی برا خودت حساب باز نکن که زن منی و هرکاری بخوای می تونی بکنی قبل از اینکه سبزشی خودم می چینمت ... (دِکی.......حالا یکی بیاد اینو درست کنه!) شمیم به میان حرفش آمد:

- ارمیا چرا دعوا راه انداختی؟! چته تو آخه؟!

- چمه؟! آره چمه؟! از توی آشغال باید بپرسم از توی فوضول که توی اتاق من همه غلطی میکنی دست به وسایلم میزنی تو اتاقم میخوابی تو لباسام میگردی موبایلمو جواب میدی دیگه میخوای چیکار کنی؟! برا چی جواب دختره رو دادی؟ اصلا برا چی به موبایلم دست زدی هان؟ مگه تو چیکاره ای ته پیازی یا سرپیاز؟!

شمیم کلافه سرش را تکان داد .ارمیا هنوز هم عصبانی حرف میزد، دستانش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست. با تمام توانش داد زد:

- من فوضول نیسم من توی اتاقت نمیگردم توی لباسات نمیگردم اون روز موبایلت خودش زنگ خورد صداشو شنیدم و بعد هم پیداش کردم فک میکردم خونه ای

چشمانش را باز کرد و به ارمیا نگاه کرد. دیگر داد نمی کشید هر دو ساکت بودند نگاهی به طوسی چشمانش انداخت و گفت:

- من نمی خواستم جواب بدم اون خیلی زنگ میزد اصلا حرف نزدم اون خودش حرف میزد. منم قطع کردم باور کن تند تند زنگ میزد چیکار می تونستم بکنم؟! آخرشم انقد جواب ندادم که ول کرد فقط همین

راه اتاقش را پیش گرفت و رفت. خودش را روی تختش پرت کرد و تا می توانست پلک هایش را فشار داد تا گریه نکند ... گریه اش نگیرد ... اما همیشه سهم او از زندگی چیزی بیشتر از پلک های خیس نبود ...

* * *

- ملیسا ملیسا صبرکن ببینم

ملیسا ایستاد و به شمیم که تند تند راه میرفت تا به او برسد نگاه کرد:

- چته تو؟

- تو چته؟ انگار پشت هجده چرخ نشسته، چرا انقد گاز میدی؟!

- کار دارم امشب مهمونی داریم

- نمیدونی الی کجا رفت؟!

- مگه ندیدیش؟!

- بعد کلاس رفتم نمازخونه حالا که اومدم گذاشته رفته بی معرفت

- با یه پسره رفت فکر کنم داداشش بود

چشمان شمیم گرد شد:

- با پسر؟! ماشین داشت؟ چی بود؟ رنگش چه رنگی بود؟!

- اِ تو هم ... یکی یکی بپرس ... چه میدونم فکر کنم سفید بود پژو بود نه نه پرشیا بود آره پرشیای سفید بود

- تو روحت المیرا

از ملیسا خداحافظی کرد و به سمت در دانشگاه رفت (حالا این موقع شب من چه خاکی برسرم کنم؟) توی افکارش غرق شده بود که ماشینی جلوی پایش ترمز زد . به راننده آن نگاه کرد (ای وای باز این کریمی جلو ما سبز شد نمیدونم کار و زندگی نداره همش عین میگ میگ میاد جلو ما!) کریمی شیشه ی ماشینش را پایین داد و با لبخند رو به شمیم گفت:

- خانم خرسند بفرمایین برسونمتون

- مرسی مزاحم نمیشم

- ماشین نیس خوب نیس تنها باشین بفرمایین

- نه ممنون آقای کریمی برادرم میاد دنبالم

- مطمئنین؟

- بله همین الان تلفنی باهاش صحبت کردم (دروغ بزرگتر از این بلد نبودی؟ آخه شمیم دیوونه اینجوری که روح ننت تو قبر می لرزه!)

- پس من برم مشکلی نیس؟! (ای بابا برو دیگه چقد سه پیچه)

- بازم ممنون خدافظ

بعد از رفتن کریمی راه افتاد و موبایلش را بیرون آورد، نمی خواست به ارمیا زنگ بزند، پس فوری شماره المیرا را گرفت:

- دستگاه مشترک مورد خاموش می باشد  the mobail set is off

کلافه دور و برش را نگاه کرد تاریکی و سکوت همه جا را فرا گرفته بود، به پشت سرش برگشت ماشینی را از دور میدید که به طرف او می آمد خوشحال از این که می تواند از آن ماشین کمک بگیرد ایستاد اما لحظاتی بعد با دیدن سرنشین آن به راهش ادامه داد. ماشین به او رسید و صدای شخص مورد نظر را که پسری غریبه بود می شنید:

- خانومی کجا میری نصفه شبی؟!

- ...........

- بیا سوارشو عزیزم ناز نکن

- .................

- اِ اِ ... بی ادب نباش دیگه جواب بده ... فکر کنم از اون خوشگل مانکنایی آره؟!

- .............

- بیا بالا خودم راضیت می کنم خوب پول میدما؟!

میدوید، احساس پشیمانی میکرد که چرا با کریمی نرفته بود میدوید و نفس نفس میزد، دیگر ماشینی کنارش نمی آمد بلکه صدای دویدن شخصی دیگر را پشت سرش می شنید، از ترس جیغ می کشید و از خدا کمک میخواست، انقد دویده بود که زانوهایش توان جلوتر رفتن نداشت در همان حین پایش به سنگی گیر کرد و محکم به زمین خورد، با دادی که زد گریه اش بیشتر شد و تلاش کرد تا از روی زمین بلند شود. نمی توانست خودش را تکان دهد انگار که به زمین وصل شده باشد، شخص پشت سرش به او نزدیک و نزدیک تر میشد و شمیم بیشتر می ترسید، پسر در تاریکی شب جلو آمد و کنار او نشست، شمیم قالب تهی کرد و با گریه و وحشت شروع به جیغ کشیدن و مشت و ضربه زدن به آن فرد کرد ناگهانی دست هایش در هوا گرفته شد. دیگر نمی توانست آنها را حرکت دهد، چشم هایش را که بسته بود را باز کرد و نگاهی به دستش که در انگشتان قوی آن فرد بود کرد و بعد هم به آن شخص ... با دیدن صورت سفید و پیشانی بلند و چشمان طوسی ... بغضش شکسته شد و با گریه او را صدا زد:

- ارمی ... ارمیا ...

در آغوش او از حال رفت. چشم هایش را باز کرد و چندین بار پلک زد، صورت ارمیا را نزدیک خود دید ارمیا با نگاهی عمیق به او لبخند میزد، باورش نمیشد هنوز در آغوش او باشد، چقدر احساس امنیت میکرد، بدون این که متوجه باشد دستانش را دور گردن ارمیا گره کرد و سرش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست کجاست فقط میخواست کنار ارمیا باشد تا ابد ... باز هم چشم هایش بسته شدند ... خوشحال بود که باز هم ارمیا حرف دلش را خوانده بود ... حتی از راه دور ...

- شمیم ... تنبل پاشو من صبحونه میخوام

چشم هایش را به زور باز کرد و به ساعت رومیزی اش نگاه کرد. باز هم سرش را زیر پتو کرد و خوابید. صدای ارمیا نگذاشت راحت بخوابد:

- خیلی خب مث اینکه خودت دوس داری، پا نمیشی نه؟!

به سمتش رفت و شروع به قلقلک کردن او کرد، شمیم از حرص جیغ میکشید و می خندید:

- ارمیا ... ارمیا نکن ... اِ ... خوابم میاد ... وای چه زوری داری؟ اون چیه دستت؟ ... آخ جون کاکائو شکلاتی ....

* * *

بی حوصله کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. مشغول دیدن فیلم کره ای مورد علاقه اش بود که ارمیا وارد خانه شد.

- علیک سلام شمیم خانوم

شمیم که تازه متوجه او شده بود گفت:

- اِ تو کی اومدی؟! سلام خسته نباشین با دوستان خوش گذشت؟!

- نه بابا چه خوش گذشتنی

- شمشک و بدگذرونی؟!

- تا یار نباشه آره

بغضش را قورت داد و گفت»:

- امیدوار باش با اونم میری

ارمیا عمیق نگاهش کرد، برای این که غم درون چشمانش هویدا نشود از جایش بلند شد و به درون آشپزخانه پناه برد که صدای ارمیا را از بیرون شنید:

- ناهار چی خوردی؟!

- نون پنیر و سبزی

صدای خنده ی ارمیا را شنید:

- مگه قحطی اومده دختر؟! هی صبح میگم بذار برات غذا بگیرم میگی نه

- اولا اگه میخواستم قبول میکردم دوما اون موقع صبح اصلا غذا گیرت نمی اومد سوما تنهایی مزه نمیداد

صدای ارمیا را کنار گوشش شنید و سه متر از جا پرید:

- تو رو خدا؟ تنهایی مزه نداره؟! بدون من ناهار نمیخوری گوگولی؟!

- تو چرا عین هو جن میری و میای؟! زهرم آب شد!

- جواب منو ندادی

- چون تو خیلی خیال بافی! من شام درست نکردما

- جون شمیم؟!

- جون ارمیا

- چی کنیم پس؟ آها ...

- ارمیا باز ایده مسخره نده ها

- شیطونه میگه با یه ما واشی برو تو صورتشا، تو شام درست نکردی ما بدهکار شدیم؟!

- من که نوکرت نیستم. حوصله هم نداشتم تازه فردا هم آزمون دارم

- فردا کی آزمون داری؟ هیچی تمرین کردی؟ شمیم رد شی با میت خوردت می کنم

- وای وای بداخلاق اصلا از عمد رد میشم تا حرصت درآد

- نه ،مربی که من بودم مطمئنا قبولی

- انقد نوشابه باز نکن تو رو خدا

- میگم شمیم یه پیشنهاد! بیا امشب با هم شام درست کنیم

- نه .....

- آره ......

- اوسای مارو باش، چه حال خجسته ای داری تو، میگم حوصله ندارم میگی شام درست کنیم؟

- من حوصلت میارم پاشو پاشو زود باش یک دو سه

یک دو سه به طرف شمیم رفت و دستش را گرفت و کشان کشان به آشپزخانه برد. شمیم بهانه می آورد و ارمیا مانع رفتن او میشد تا بهانه می آورد و میخواست از آشپزخانه فرار کند ارمیا با کف گیر او را به ضرب میگرفت و بر میگرداند. هر دو لباس آشپزها را پوشیده بودند و ارمیا کلاه بزرگ سفیدی را روی سرش گذاشته بود که هر دفعه که سرش را تکان میداد و ادا در می آورد شمیم از خنده ریسه میرفت. ارمیا پخش توی سالن را روشن کرده بود و صدای موسیقی شاد خانه را فرا گرفته بود. شمیم با خنده و شوخی درست کردن غذا را به ارمیا یاد میداد اما هر دفعه ای که حواسش نبود ارمیا خراب کاری میکرد و او را به خنده وا میداشت.

- ارمی اونا کاهوئه مگه برا گاو خرد میکنی ریزتر ... اینا شکره نمک رو بریز ... انقد اذیت نکن ای خدا، چرا انقد از در و دیوار بالا میری؟! ... وای ارمی چرا کف آشپزخونه ولو شدی؟! ... بیا کنار بیا کنار نمیخواد کمک کنی آشپزخونه رو به گند کشیدی بعد از چند ساعت کمک کردن و غذا درست کردن با هم از آشپزخونه بیرون آمدند. شمیم به سمت اتاقش رفت تا لباس هایی که بوی غذا گرفته بود را عوض کند. وقتی از اتاقش بیرون آمد ارمیا نبود و صدای موزیک شاد همه ی سالن را فرا گرفته بود. در حالی که جلوی آینه موهایش را شانه میزد آرام آرام حرکت میکرد و به نرمی میرقصید. غرق آهنگ و تصویر خودش در آینه بود که صدای کف زدن ارمیا او را از جا پراند. به سمتش برگشت ارمیا دست میزد و می خندید:

- نه بابا ترشی نخوری یه چیز میشی!

- بودم منتها چشم بصیرت میخواد ... تو از کی اینجا واستادی بِر و بِر منو نگاه میکنی؟

- اولا که اون زبون بیست و چهار متری تو رو یه قیچی بیست و چهارکیلویی حریفه دوما از هر وقت که وایسم، زنمه نگاش میکنم عیب داره؟

- آره عیب داره چون من فقط سود شرکتم نه زن تو!

ارمیا به سمت شمیم آمد و همان طورکه لبخند میزد گفت:

- می بینم که حافظتم خوب کار میکنه گوگولی

و دست شمیم را گرفت و به وسط سالن کشید. شمیم عصبانی دستش را از دست او بیرون کشید.

- ولم کن ببینم چیکار میکنی؟!

ارمیا بی توجه دوباره دست او را محکم تر گرفت و با خود برد. وسط سالن ایستاد و او را مجبور کرد بایستد. شمیم عصبانی به او چشم دوخته بود. با حالتی مسخره گفت:

- خوبی؟!

- تو بهتری. خب حالا شروع کن

- چیو؟!

- برقص

- چی؟!

- شمیم مگه خنگ شدی میگم این همه جلوی آینه برا خودت تمرین کردی حالا اینجا تمرین کن زود باش

- برو بابا

- وایسا ببینم دختره لوس وایسا

دستش را کشید و او را به جای اول برگرداند.

- ارمیا تو امروز یه چیزیت میشه ها باز چیز میز زدی مغزت از کار افتاده؟!

- نخیر، نه چیز میز زدم نه مغزم از کار افتاده فقط میخوام رقصتو ببینم

- دلیلش؟!

- دلیلشو بعد از دیدن میگم انقد بحث نکن دو دقه شلنگ تخته انداختن که انقد ادا اطوار نداره!

شمیم مجبور شد به خواسته ارمیا عمل کند. در همه مدت ارمیا خیره نگاهش میکرد، زیر نگاه های او آب میشد و گاهی اوقات تعادلش را از دست میداد نگاه ارمیا توانش را بریده بود. بعد از چند دقیقه رقصیدن کنار ارمیا ایستاد. ارمیا لبخند زد :

- عالی بود فقط تو مال منی

چشمان شمیم به اندازه سه گردو درشت شد. چی می شنید؟! ارمیا با دیدن قیافه ی او ،خنده اش بیشتر شد و گفت:

- منظورم این بود که تو مهمونیا فقط تو می تونی با من هماهنگ برقصی

- ببخشید او نوقت شما همه اینا رو تو این چند دقه فهمیدید!

- نه گوگولی مگه یادت رفته دو بار با هم رقصیدیم تو خیلی نرمی اگه باهام تمرین کنی خیلیم حرفه ای میشی اُکی؟!

- نه ....

- آره...

ارمیا آهنگ را عوض کرد و موزیک انگلیسی را گذاشت و شروع به رقصیدن روی آن کرد. شمیم دهانش بازمانده بود، تا به حال خارجی رقصیدن ارمیا را ندیده بود، فوق العاده ماهر بود، محو حرکات او شده بود. بعد از اتمام آهنگ شمیم از هیجان کف می زد:

- وای وای ارمی تو شاهکاری تو برا خودت یه پا مایکل جکسونی وای ارمی خیلی باحال بود

- شمیم گوشام کر شد بابا یواش تر دست بزن

شمیم آرام شد و به او چشم دوخت. ارمیا می خندید:

- گفتم بچه ایا.. قیافشو حالا چرا لباتو غنچه میکنی؟!

- من بچه ام؟!

- نه پس عمه من بچه اس، شمیم بیا جلو باید تمرین کنیم.

- چی؟! حالا؟! چه عجله ایه؟!

- دیرم هس خدا میدونه کی یاد بگیری، برا مهمونی بعدی باید باشی

- اصلا نمیخوام

- باز کجا رفتی؟! باشه بابا اون مهمونی ها نیس لااقل برا جشن عروسی همدیگه که هستیم!

چیزی در دل شمیم شکست. صدای ریزه ریزه شدن قلبش را می شنید. به زور دهان باز کرد:

- روژان راضی شد؟

- راضیش میکنم راضی نشه چیکار کنه

- پس نامزدش؟!

- هیچ غلطی نمی تونه بکنه روژان همیشه مال منه

بغضش را قورت داد و به سمت ارمیا رفت.

- ارمیا این خواننده کیه مث تو میخونه

- آدرین سینا، بیشتر آهنگام رو مث اون میسازم

- تو ایرانیاتم قشنگ میخونی

- جون شمیم؟!

- جون ارمیا

- چاکریم

شمیم می خندید و ارمیا به او یاد میداد و هر بار هم حرکات را به خوبی تکرار میکرد. ارمیا بهترین استاد بود.

- شمیم این جوری پیش بره تا یه هفته دیگه تمومه

- جون ارمیا؟

- جون شمیم

- ارمی تو دیگه چیا بلدی؟

- هیپ هاپ ،سالسا ، فاکس تروت

- ایول چه جوری این همه رو یاد گرفتی؟! ارمی ارمی یه دور همشو برو ارمی زود باش زود باش

- اول شام بعدش اگه افتخار دادم باشه

- نه ....

- آره...

* * *

- هویی ی ی ی ی ......

المیرا سه متر از جا پرید. با خشم به سمت شمیم برگشت. بچه های دانشگاه نگاهشان متوجه آن دو شده بود.

- هوی و درد هوی و مرض هوی و زهر حلال دختره بی شعور این چه طرز صدا کردنه مگه الاغ سوار شدی؟!

- مردشور اون اخماتو ببرن نمیدونم این احسان بدبخت چه جوری میخواد تحملت کنه!

و باز هم خندید. المیرا گر گرفته بود و گونه هایش صورتی میزد:

- شمیم با تو هی اسم این پسرو آوردی، بلند میشم دکورتو پایین میارما

شمیم خنده اش بیشتر شد. المیراگفت:

- ای مرض ببند اون بی صاحابو آبرومون رفت، جای ارمیا گلت خالی

به زور خنده اش را کنترل کرد و المیرا ادامه داد:

- مگه نمی خواستی با ملیسا بری خرید؟!

- می بینی که باز نیومده معلوم نیس با کدوم ننه قمری قرار داشته مارو کاشته اینجا پاشو بریم

- باز این کریمی اومد شمیم در رو در رو که بدبخت شدیم

با هم قبل از اینکه امید کریمی آنها را ببیند از دانشکده خارج شدند و در پیاده رو مشغول قدم زدن شدند.

- الی میای بریم شرکت؟

- مگه نمیخواستی بری خرید؟

- حالا دیگه نه. باشه برا یه روز که ملیسا هم همرامونه

- منظورت این بود که من سلیقه ندارم دیگه؟

- خراب اون آی کیوتم

المیرا جواب نمیداد. شمیم به سمتش برگشت و او را نگاه کرد. به خیابان خیره شده بود و دهانش باز بود.

- چه مرگته زل زدی به اون آسفالتا ؟ به جون الی آسفالته ها صورت احسان که اینجوری نیس! المیرا با شنیدن نام احسان از جا پرید و به سرعت شروع به راه رفتن کرد.

- هویی ی ی ی ی کجا رو کردی؟ ای خدا منو تو رو از رو زمین برداره راحت شیم!

- شمیم انقد حرف نزن زودباش بیا

- تو یکی خفه ... عین جن زده ها وایمیسته خیابونو نگاه میکنه بعدم عین فنر درمیره معلوم هس چته؟

- بیا بهت میگم شمیم تند تند به دنبال المیرا راه میرفت و غرغر میکرد که در همان موقع ماشینی در خیابان در حالی که بوق میزد آنها را صدا میکرد. هر دو به طرف پرشیای سفید برگشتند. المیرا با دیدن احسان رنگ از رویش پرید و شمیم موزیانه می خندید.

- مارو باش چه خریم ... فک کردیم خانم جن زده شده نگو عشق زده شده

المیرا با حرص سقلمه ای به پهلوی او زد. صدای احسان آمد:

- خانما بفرمایین سوارشین

شمیم زد زیرخنده و درگوش المیرا گفت:

- منظورش از خانما تویی عزیزم. این که من می بینم اینجوری زوم کرده روت محاله منو دیده باشه!

- شمیم الهی بمیری من راحت شم

شمیم رو به احسان گفت:

- سلام آقای مهدوی خوب هستین؟

- سلام خانم خرسند ممنون اگه ماشین ندارین بفرمایین بالا. المیرا خانم که اصلا مارو قابل نمیدونن

شمیم بازوی المیرا را کشید و به سمت ماشین برد:

- شمیم کجا میری؟ خاک تو سرت وایسا ...

با هم سوار شدند و احسان ماشین را به حرکت درآورد.

- خونه میرید؟

المیرا اخم کرده نشسته بود و جواب نمیداد. شمیم لب بازکرد و گفت:

- بله مرسی

- خواهش میکنم شمیم خانم می تونم یه سوالی بپرسم ؟

- بفرمایین ؟

- میشه من برم یه جای خوب مثلا یه کافی شاپ باهاتون حرف دارم شمیم متعجب میخواست جواب دهد که المیرا فوری گفت:

- نخیر نمیشه

احسان از آینه نگاهی خیره به او انداخت و سکوت کرد. شمیم در این بین مانده بود چه بگوید.

- آقا احسان میشه بفرمایین حرفاتون درمورد چیه؟

احسان باز هم از آینه نگاهی به شمیم کرد و گفت:

- در مورد من و المیرا

المیرا جیغ کشید:

- احسان...........

- جانم

- تو خیلی ...احسان تو خیلی ...خیلی ...

- خیلی چی عزیزم؟ بگو راحت باش. چرا نمیذاری قال قضیه رو بکنم هر دوتا مون یه نفس بکشیم. آخه از کی می ترسی تو ؟

شمیم با خنده نظاره گر گفت و گوی آن دو بود. المیرا سرش را زیر انداخت و آرام گفت:

- ارمیا

احسان کلافه سری تکان داد و گفت:

- ارمیا چی؟ برا چی می ترسی؟ مگه میخواییم جرم کنیم که انقد ازش می ترسی یه خواستگاری که انقد ترس و خجالت نداره. من خودم با ارمیا حرف میزنم اگه راضی هم نباشه میدونم چه جوری راضیش کنم قبوله؟

شمیم با خودش فکر میکرد و می خندید: (مث اینکه این وسط فقط ما اضافیم ؟حالا از کجا دربرم ؟ ارمیا خوشگلم کجایی که تک افتادم وسط دوتا دیوونه!) صدای المیرا را شنید که با خجالت گفت:

- باشه

شمیم بی هوا شروع کرد به دست زدن :

- مبارکه مبارکه

المیرا اخم کرده بود و احسان می خندید.

- شمیم خانم فک میکردم شما با شنیدن این حرفامون لااقل یه واکنشی نشون بدین مث اینکه خیلی براتون عادی بود؟

- نه واکنشو که حتما تو عروسی نشون میدیم ولی این حرفای شما راستش دروغ نگم من میدونستم شما با هم رابطه دارین...

- جدی؟؟؟ ازکجا فهمیدین؟ ما که خیلی تابلو بازی در نیاوردیم؟

- شما نه اما این خواهری که بغل دست ما نشسته خدای سوتی دادنه

احسان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. المیرا هم لبخند میزد. احسان گفت:

- خب مث اینکه دیگه لازم نیس بریم کافی شاپ همه چی حله

المیرا گفت:

- خسیس!!!

- من غلط بکنم خسیس باشم عزیزم این جیب بدبخت ما همه دست تو اصلا الان دور میزنم بریم رستوران

شمیم به میان حرف او آمد:

- آقا احسان لطف کنین منو پیاده کنین شما با هم تنها باشین بهتره

هر چقدر آن دو اصرار کردند شمیم راضی نشد و سر ایستگاه اتوبوس پیاده شد.

- شمیم خانم

شمیم به احسان نگاه کرد و گفت:

- بله؟

- پس راضی کردن ارمیا با شما

- با من ؟؟؟

- اگه لطف کنین، هیچ کس مث زن آدم نمی تونه رو مرد تسلط داشته باشه (وا؟؟؟ این که نمیدونست من زن ارمیام؟؟؟ ای زبونتو با قیچی ریز ریزه کنم المیرا )

- چی بگم... سعی مو میکنم

- ممنون جبران می کنم. خدافظ شما

المیرا جلو سوار شد و احسان گاز ماشین را گرفت ....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد