بـاران مهـرگـان
شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان
شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانهدرباره باران
آغوشی باش و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن، بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود، فقط نگاه باشد و نفس، زندگی آنقدرها دوام نمی آورد، همین حالا هم دیر است…
ادامه...
نظرسنجی
پسند از نوشتار باران مهرگان
لینک دوستان
همهپیوندها
- نیلو باران شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب و گالری تصاویر عاشقانه، طبیعت، گل و ....
- مجله علمی نیلو باران مقالات تخصصی در مورد پزشکی، روانشناسی، مسائل زندگی، ورزش، تغذیه و تناسب اندام ، بهداشت فردی ، داروهای موضوعی ، داروهای گیاهی ، خواص میوه ها و اطلاعات مفید بیشمار دیگر ......
دسته نگارشی
برچسب نوشتار
رمان بمون کنارم رمان ارمغان باران دست قطرات رمان گل من میخواهم بازوانم کتاب واژه شاخه نیلوفر آفتاب ابر خواب لطف زندگی خنده رویا تشنه توبه سوگند دلم جان مست باده زیبا شیرین زشتی تلخی کفش کینه دروغ معصومانه کودک شاید دوستت خاطر شکستن امانت غرور آدمیزاد خیال بال هوایت سفر دیوانه روز دلتنگی اشتیاق ذوق سهم من آرامش کنارت شیفته گمشده کلبه گوش عاشقم ندا صبح ترانه زمزمه شب سرد سپید آسمان تنها جام شوکران آب پاییز درخت جدایی خش خش زبان بهانه غزل شاعر شب فراموش وقت تکیه اعتماد قول حرف حضور اشک چشم برگ تو من باران باور دوست دنیا آرزو نگاه دل قلب رمان طلوع زندگی عشقنگارش های دیگر
جدیدترین نگارش ها
همه- رمان خواندنی " ارمغان باران " - فصل اول صدای بوق ممتد ماکرویو نشون میداد که کارش تموم شده. حوصله نداشتم برم غذا رو از توش دربیارم. تو این افکار بودم و با خودم...
- باران هنــوز هـــمـ وقتــی بــاران مــی آیـد؛ تنـــمـ را بــه قـــطراتـ بــاران مــی سـپارمـ میگویــند بــاران رســانـاســتـ...
- رمان خواندنی " گل من " ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش ! بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و...
- من تو را .... بالا بروی ؛ پایین بیایی ... بی فایده استـــ ؛ من تــــــو را همینجا ، میان بازوانم میخواهمــــ ...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل نهم جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هشتم امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هفتم - بیا دو دقه بشین باور کن خوشکل میشی - دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟ - خب چیه مگه؟...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل ششم شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل پنجم در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل چهارم - نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن - اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟! -...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل سوم روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد . - سلام المیرا نیومده هنوز؟ - ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل دوم - الی مامان بابات رفتن - خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟ شمیم بالشی...
- رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل اول غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه - راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس...
- مثل نیلوفر ... به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت به هر سو...
- تشنه نور خدایــــــــا قلبم تشنه نور و عشــــــــــق توست هر روز به افکار و آرزوهایم بیا به رویاهایم ، در خنده هایم و اشک هایم....
- کجاست؟؟ آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟ وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟ وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم وآنکه...
- بیا یک بار دیگر بیا یک بار دیگر کودکـــــــــــــــــــــــــــ شویــــــــــــــــــم معصومــــــــــانه نگـــــــــاه کنیم از دروغ...
- رمان طلوع زندگی - فصل چهارم همه چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی برام خیلی طولانی می گذشت . هیچ کس به جز...
- رمان طلوع زندگی - فصل سوم حالم خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بلایی سرشون بیاد. وااای الهام...
- رمان طلوع زندگی - فصل دوم صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام...
- رمان طلوع زندگی - فصل اول دستان قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو...
- این را بفهم .... آدمیزاد غرورش را خیلی دوســـت دارد... اگــــر داشته باشد آن را از او نگیرید... حتی به امانت نبــــرید ضربه ای هم...
- کیستی تو .... کیستی که سفر کردن از هوایت را نمیتوانم... حتی با بالهای خیال....!!!!؟
- سهم من ... سهم “من” از “تو” عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست ، همان دلتنگی بی پایانی است که روزها دیوانه ام می کند
- الفبای عشق ....
- این تقدیر نبود؛ این یک انجماد ارادی بود... چنینم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوکران به دست، چنین که تنهایم من، تو را نشانی نیست...
- برگ های پاییزی من زبان برگ های پاییزی را می دانم … مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی” پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند
- شب ها ... نمی دانم شب ها .... من شاعر می شوم و تو را غزل باران می کنم یا..... تو بهانه می شوی و من غزل غزل میبارم
- تو را دوست دارم ... تـــو را دوست می دارم . . . چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ... ! ؟ یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت ... !...
- دِلَمـــ دِلَمـــ حُضور ِ مَردانــہ می خواهَد .. نَــہ اینکــہ مَــــرد باشَــــــد نَــہ ! .. مَــردانــہ باشَــد...
- گمگشته من به مردی وفا نمودم و او پشت پا زد به عشق و امیدم هر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدم دل من کودکی...
نگارندگان
- بـاران 31
نوشتار باران به روز گذر
آبان 1392| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | ||||
| 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
| 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
| 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
| 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جستجو
آمار باران : 54480 بازدید
Powered by Blogsky
رمان خواندنی " گل من "
ساعت
10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد
از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید! مثل همیشه
جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!!