ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه
چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی
برام خیلی طولانی می گذشت.
حالم
خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم
بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت
کمکشون کن....
صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده.
دستان
قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم
تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم.
داد
زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش.