بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

این تقدیر نبود؛ این یک انجماد ارادی بود...

 


چنینم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوکران به دست، چنین که تنهایم من، تو را نشانی نیست!

    

خیره به مردار خاکیان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمی که منم، تویی! میان سرودن سرانگشتان، به باران بی‌امان واژه‌های دفتر سپید، حوالی شبهای سرد محسوس...

این‌ همه که اهل احتیاط بودم من، در چند و چون زیستن و گریستن؛ گزمگان پیر سراغ راز رفتن مرا از دریچه‌های شب، هرگز نخواهند گرفت.

مهم نیست؟

هست!

دریغا! از تکلم بی‌سرانجام، از زمزمه‌ی ترانه‌ی تاریک، از چشمی برای گریستن...

من از شمارش این‌ همه هنوز در سرانگشتان ترد و شکننده‌ی خود، هر شب بیدارم بی‌آنکه به صبح بی‌اندیشم و تو هر شب، خواب یک انار نوشکفته را می‌بینی...!

مهم نیست؟

نیست!

من بیدار خوابی خود را هر شب به بیداد، با خیال زلال آب باران خواهم شست.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد