بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان طلوع زندگی - فصل چهارم


همه چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی برام خیلی طولانی می گذشت.

هیچ کس به جز سامیه خونه نبود و داشت با عروسک هاش بازی میکرد. منم داشتم آشپزی میکردم که گوشیم زنگ خورد. به سرعت باد خودمو به گوشیم رسوندم.
  -
بله؟
طاها- سلام خانم خانما. چطوری؟
-
سلام ، من خوبم تو چطوری؟
طاها- وقتی تو خوبی منم خوبم.
-
کاری داشتی این موقع روز زنگ زدی؟
طاها- چه کاری مهم تر از اینکه صداتو بشنوم.
-
برو خودتو رنگ کن.
طاها- راستش می خواستم امشب بیام خونه تون و با سینا در مورد خودمون صحبت کنم.
-
وای نه!!
طاها- چرا؟ خوشحال نشدی؟
قشنگ از صداش می تونستم تشخیص بدم کلی ناراحت شده.
-
نه اصلا اینطور نیست فقط کمی شوکه شدم.
طاها- پس مشکلی با این قضیه نداری؟
-
نه مشکلی نیست.
طاها- قربونت برم من. پس شب می بینمت.
-
باشه. دیگه امری نیست؟
طاها- نه گلم عرضی نیست. مواظب خودت باش.
-
تو هم همین طور. خداحافظ
طاها- خداحافظ.
جیغی از خوشحالی کشیدم طوری که سامیه برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد. درصد خوشحالیم که پایین اومد تازه متوجه بوی سوختگی که میومد شدم. واای غذام سوخت. سریع دوییدم سمت آشپزخونه و زیر قابلمه رو خاموش کردم. کلی زحمت کشیده بودما. اونو ریختم داخل سطل آشغال و زنگ زدم برام پیتزا آوردن. تا پیتزا رو بیارن شیر سامیه رو دادم و خوابوندمش.
انقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم چجوری غذا خوردم. رفتم اتاقمو خودمو واسه شب آماده کردم. سینا هم زنگ زد و گفت که شب قراره طاها بیاد.
شب از استرس تمام بدنم یخ کرده بود. گردنبندی رو که طاها برام خریده بود و انداختم گردنم. کت و دامن عسلی هم پوشیدم. پیراهن صورتی هم تن سامیه کردم. سینا که ما رو دید سوتی کشید و گفت:
سینا- وااای چه خواهرای خوشگلی دارم من. باید خیلی مراقبتون باشم ندزدنتون.
سامیه با این که اصلا حرفای اونو نمی فهمید خندید و خودشو به طرف سینا خم کرد و به بغل او رفت. منم رفتم آشپزخونه تا کمی به خانوم جون کمک کنم.
صدای زنگ که اومد قلبم شروع به تپیدن کرد.
از آشپزخونه بیرون نرفتم. خانوم جون اومد داخل آشپزخونه. تا منو دید گفت:

خانوم جون- اوا دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ زشته برو سلام کن.

-
چشم. شما چایی رو آماده کنید تا ببرم.

خانوم جون سینی چای رو آماده کرد و منم سینی به دست رفتم پذیرایی رفتم با دست و پایی لرزان. درست نشسته بود روبه روی آشپزخونه. تا منو دید یه لبخند زد. امشب خیلی خوشتیپ شده بود. سلام کردم و جلو رفتم و بهش چای تعارف کردم. نگاهش که به گردنبند افتاد لبخندش بیشتر شد.

به سینا هم که چای تعارف کردم کنارشون نشستم. بعد از چند دقیقه صدای گوشیم بلند شد. اس ام اس اومده بود، از طرف طاها.

"-
عزیزم امشب خیلی خوشگل شدی نمیتونم چشم ازت بردارم."

منم در جوابش نوشتم.

"-
چشماتو درویش کن و کم دختر مردمو دید بزن"

دوباره اس اومد.

"-
دوست دارم دختر مردم نیستو به زودی میشه مال خودم."

زیر لب گفتم بچه پررو و دیگه جواب ندادم.

بعد از شام ، داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که طاها گفت.

طاها- سینا میشه چند دقیقه باهات حرف بزنم؟

سینا- خب برادر من، سه ساعته داریم حرف میزنیم دیگه.

طاها- خنگ خدا، منظورم صحبت خصوصیه.

سینا- آها، پاشو بریم اتاقم.

با این حرف طاها، دوباره قلبم شروع کرد به گروکپ گرومپ کردن. میدونستم رنگم پریده ولی سعی میکردم خودمو آروم نشون بدم. سینا اصلا توجهی به من نکرد و به سمت پله ها رفت. طاها نگاهی به من کرد و رفت. میدونم که حال اونم بهتر از من نیست.

تقریبا یک ساعتی داخل اتاق سینا بودن و من داشتم از دلشوره میمردم و زیر لب دیگه به هردوتاشون فحش میدادم که چرا انقدر لفتش میدن.

بالاخره صدای خنده سینا اومد. برگشتم سمتشون. داشتن از پله ها پایین میومدن و می خندیدن. اینارو نگاه، یه ساعته چپیدن داخل اون اتاق داشتن واسه هم دیگه جوک تعریف میکردن. دوباره سرجاشون نشستن. خانوم جون که خیلی خسته شده بود و سامیه هم تو بغلش به خواب رفته بود عذرخواهی کردو به اتاقش رفت.

خانوم جون که رفت سکوت عجیبی بینمون شکل گرفت. داشتم از فضولی میمردم.بالاخره خودم سکوتو شکستم.

-
خب رفتید داخل اتاق، چه جوکی به هم می گفتید که اینجوری میخندیدید؟ بگید منم بخندم.

با این حرف من سینا دوباره زد زیر خنده. ولی طاها باز با همون لبخند ژکوندش داشت منو نگاه میکرد. کلا دوتایی داشتن رو اعصابم پیاده روی دسته جمعی برگزار میکردن.

سینا- راستش یکی زده به سرش و از تو خواستگاری کرده

-
خب این کجاش خنده داره؟

سینا- خب جای خنده دارش اینجاس که اون بنده خدا، همین طاهائه.

-
شوخی بامزه ای بود.

سینا – به جون خودت، منم اولش فکر کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم کاملا جدیه. آخه یکی نیست بهش بگه پسر از جونت سیر شدی که میخوای خواهر منو بگیری.

کوسنی برداشتم و به سمت سینا پرت کردم.

سینا- بفرما دست بزن هم داره

طاها- سینا بسه.

یه دفعه سینا جدی شد و اخماش رفت تو هم.

سینا- چی چیو بسه؟ تو با خودت چی فکر کردی اومدی خواستگاری خواهر من؟ ها؟

طاها همین جوری داشت با تعجب به سینا نگاه میکرد. سینا از جاش بلند شد و رفت سمت طاها و یقه ش رو گرفت. من که یخ کرده بودم.

-
سینا....

سینا- تو ساکت باش.

بعد صورتشو برگردوند سمت طاها که چشماش چهارتا شده بود.

سینا- جواب منو بده!!!

طاها- چون دوسش دارم عاشقشم. می فهمی؟ تو که تا چند دقیقه پیش موافق بودی پس چی شد؟

سینا یقه ی طاها رو ول کرد و با دستش صافش کرد.

سینا- الان هم نگفتم مخالفم. آبجی حال کردی چی جوری اعتراف گرفتم. جذبه رو حال کردی

من که دیگه داشتم پس میفتادم. فقط گفتم "سینا خیلی لوسی"

و به سرعت به اتاقم رفتم.

فقط صدای خنده ی سینا میومد. طاها دیگه داشت میرفت.

از پنجره، حیاطو نگاه کردم. طاها یکی زد به سینا.

طاها- خیلی احمقی سینا. این چه طرز شوخی کردنه

سینا- حال کردی چجوری جفتتون داشتین از ترس سکته میکردین؟

طاها افتاد دنبالش و یه پاشو گرفت بعد پرتش کرد تو حوض.

طاها- تا تو باشی دیگه اذیت نکنی

سینا دستی به موهاش کشید.

سینا- هوووی با برادر زنت درست رفتار کنا، وگرنه زیر آبتو پیش سادنا میزنم.

طاها- تو خیلی شکر میخوری.

دوباره رفت سمتش که سینا دستاشو گرفت بالا.

سینا- باشه بابا، تسلیم . همون شما دو تا به درد هم میخورید. جفتتون یه تخته تون کمه.

بالاخره طاها رفت. وااای خدایا شکرت که همه چیز داره خوب پیش میره. با خوشحالی پریدم رو تختم و کم کم خوابم برد.
از آشپزخونه بیرون نرفتم. خانوم جون اومد داخل آشپزخونه. تا منو دید گفت:

خانوم جون- اوا دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ زشته برو سلام کن.

-
چشم. شما چایی رو آماده کنید تا ببرم.

خانوم جون سینی چای رو آماده کرد و منم سینی به دست رفتم پذیرایی رفتم با دست و پایی لرزان. درست نشسته بود روبه روی آشپزخونه. تا منو دید یه لبخند زد. امشب خیلی خوشتیپ شده بود. سلام کردم و جلو رفتم و بهش چای تعارف کردم. نگاهش که به گردنبند افتاد لبخندش بیشتر شد.

به سینا هم که چای تعارف کردم کنارشون نشستم. بعد از چند دقیقه صدای گوشیم بلند شد. اس ام اس اومده بود، از طرف طاها.

"-
عزیزم امشب خیلی خوشگل شدی نمیتونم چشم ازت بردارم."

منم در جوابش نوشتم.

"-
چشماتو درویش کن و کم دختر مردمو دید بزن"

دوباره اس اومد.

"-
دوست دارم دختر مردم نیستو به زودی میشه مال خودم."

زیر لب گفتم بچه پررو و دیگه جواب ندادم.

بعد از شام ، داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که طاها گفت.

طاها- سینا میشه چند دقیقه باهات حرف بزنم؟

سینا- خب برادر من، سه ساعته داریم حرف میزنیم دیگه.

طاها- خنگ خدا، منظورم صحبت خصوصیه.

سینا- آها، پاشو بریم اتاقم.

با این حرف طاها، دوباره قلبم شروع کرد به گروکپ گرومپ کردن. میدونستم رنگم پریده ولی سعی میکردم خودمو آروم نشون بدم. سینا اصلا توجهی به من نکرد و به سمت پله ها رفت. طاها نگاهی به من کرد و رفت. میدونم که حال اونم بهتر از من نیست.

تقریبا یک ساعتی داخل اتاق سینا بودن و من داشتم از دلشوره میمردم و زیر لب دیگه به هردوتاشون فحش میدادم که چرا انقدر لفتش میدن.

بالاخره صدای خنده سینا اومد. برگشتم سمتشون. داشتن از پله ها پایین میومدن و می خندیدن. اینارو نگاه، یه ساعته چپیدن داخل اون اتاق داشتن واسه هم دیگه جوک تعریف میکردن. دوباره سرجاشون نشستن. خانوم جون که خیلی خسته شده بود و سامیه هم تو بغلش به خواب رفته بود عذرخواهی کردو به اتاقش رفت.

خانوم جون که رفت سکوت عجیبی بینمون شکل گرفت. داشتم از فضولی میمردم.بالاخره خودم سکوتو شکستم.

-
خب رفتید داخل اتاق، چه جوکی به هم می گفتید که اینجوری میخندیدید؟ بگید منم بخندم.

با این حرف من سینا دوباره زد زیر خنده. ولی طاها باز با همون لبخند ژکوندش داشت منو نگاه میکرد. کلا دوتایی داشتن رو اعصابم پیاده روی دسته جمعی برگزار میکردن.

سینا- راستش یکی زده به سرش و از تو خواستگاری کرده

-
خب این کجاش خنده داره؟

سینا- خب جای خنده دارش اینجاس که اون بنده خدا، همین طاهائه.

-
شوخی بامزه ای بود.

سینا – به جون خودت، منم اولش فکر کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم کاملا جدیه. آخه یکی نیست بهش بگه پسر از جونت سیر شدی که میخوای خواهر منو بگیری.

کوسنی برداشتم و به سمت سینا پرت کردم.

سینا- بفرما دست بزن هم داره

طاها- سینا بسه.

یه دفعه سینا جدی شد و اخماش رفت تو هم.

سینا- چی چیو بسه؟ تو با خودت چی فکر کردی اومدی خواستگاری خواهر من؟ ها؟

طاها همین جوری داشت با تعجب به سینا نگاه میکرد. سینا از جاش بلند شد و رفت سمت طاها و یقه ش رو گرفت. من که یخ کرده بودم.

-
سینا....

سینا- تو ساکت باش.

بعد صورتشو برگردوند سمت طاها که چشماش چهارتا شده بود.

سینا- جواب منو بده!!!

طاها- چون دوسش دارم عاشقشم. می فهمی؟ تو که تا چند دقیقه پیش موافق بودی پس چی شد؟

سینا یقه ی طاها رو ول کرد و با دستش صافش کرد.

سینا- الان هم نگفتم مخالفم. آبجی حال کردی چی جوری اعتراف گرفتم. جذبه رو حال کردی

من که دیگه داشتم پس میفتادم. فقط گفتم "سینا خیلی لوسی"

و به سرعت به اتاقم رفتم.

فقط صدای خنده ی سینا میومد. طاها دیگه داشت میرفت.

از پنجره، حیاطو نگاه کردم. طاها یکی زد به سینا.

طاها- خیلی احمقی سینا. این چه طرز شوخی کردنه

سینا- حال کردی چجوری جفتتون داشتین از ترس سکته میکردین؟

طاها افتاد دنبالش و یه پاشو گرفت بعد پرتش کرد تو حوض.

طاها- تا تو باشی دیگه اذیت نکنی

سینا دستی به موهاش کشید.

سینا- هوووی با برادر زنت درست رفتار کنا، وگرنه زیر آبتو پیش سادنا میزنم.

طاها- تو خیلی شکر میخوری.

دوباره رفت سمتش که سینا دستاشو گرفت بالا.

سینا- باشه بابا، تسلیم . همون شما دو تا به درد هم میخورید. جفتتون یه تخته تون کمه.

بالاخره طاها رفت. وااای خدایا شکرت که همه چیز داره خوب پیش میره. با خوشحالی پریدم رو تختم و کم کم خوابم برد.
خانواده طاها برای خواستگاری اومدن. هیچ وقت یاد نداشتم که اینقدر استرس داشته باشم. خانوم جون همش می گفت این چیزا عادیه و هر دختری روز خواستگاریش اضطراب داره ولی به نظر من اصلا طبیعی نبود. همه چیز به خوبی پیش رفت و قرار عقد رو هم گذاشتن. واقعا این بهترین اتفاق زندگیم محسوب میشد. از خوشحالی روی پا بند نبودم.
.................................................. .............................................

از صبح دلشوره ی عجیبی داشتم حالم اصلا دست خودم نبود مخصوصا بعد از شکستن آینه اتاقم بدتر شدم. چرا باید روز عقدم اینجوری باشم. یه مانتو صورتی با شال سفید پوشیدم و رفتم پایین. طاها منتظرم بود تا منو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و دستمو گرفت.

-
سلام.

طاها- سلام عزیزم. خوبی؟ چرا اینقدر دستت سرده؟

-
نمیدونم. بریم؟

طاها- باشه بریم.

از خانوم جون خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون. طاها در ماشین رو برام باز کرد و بعد از سوار شدن من، خودش هم سوار شد و حرکت کرد. همش باهام حرف میزد تا منو از حال و هوایی که داشتم دربیاره ولی نمی شد. الکی سعی میکردم لبخند بزنم ولی میدونستم رنگم شده مثل گچ دیوار.
دم آرایشگاه ازش خداحافظی کردم و وارد ارایشگاه شدم. آرایشگر خیلی زود دست به کار شد. انقدر بلا سرم آورد که کلا پشیمون شدم که چرا قبول کردم جشن بگیریم و خودمو مثل مجسمه های پشت ویترین درست کنم. بالاخره کارش تموم شد و منم پیراهن عسلی رنگم رو پوشیدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. کلی تغییر کرده بودم.

هنوز وقت بود. روی صندلی چرم نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم تا وقت بگذره. کسی وارد اتاق شد. به طرفش چرخیدم. زن خیلی خوشگلی بود. من محو چشمای مشکیش شدم.

-
شما سادنا هستین؟

-
بله.

-
باید باهات حرف بزنم.

-
بفرمایید ولی من شما رو نمی شناسم.

-
من گلاره هستم، همسر طاها.
روبه روم نشست و کلی حرف زد و حین حرف زدن هم همش گریه میکرد. باورم نمیشد. بعد از اینکه رفت من موندم وکلی فکر و خیال.
آرایشگر اومد و صدام کرد و گفت داماد دمه در منتظره. هه داماد....

تو آینه به خودم نگاه کردم. سعی کردم آروم باشم. بعد از اینکه شنلمو پوشیدم رفتم بیرون. طاها اومد جلو و دستمو گرفت و بوسه ی کوتاهی روی دستم زد. دیگه هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم. اگه این زن داشته پس چرا سینا هیچی نگفته، حتما اونم بی خبر بوده. توی ماشین نشستم. برخلاف اومدنمون، برگشتنمون پر از سکوت بود.
جشن داخل خونه ی اونا برگزار میشد. داخل باغ عکاس کلی ازمون عکس انداخت ولی فکر کنم تو هیچ کدوم از عکسا من حتی یه لبخند هم نزدم طوری که دیگه صدای عکاسه هم در اومد.
نگاهی به طاها انداختم. یعنی همه چی حقیقت داره!!!!! از چشمام خوشی می بارید. نگاه منو که دید خم شد و لپمو بوسید.

طاها- عزیزم چته؟ چرا ناراحتی؟

به چشماش نگاه کردم میخواستم داد بزنم ولی نمی تونستم بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود. به زور صدایی از دهنم بیرون آوردم.

-
نه ناراحت نیستم همش مال استرسه. چیز مهمی نیست.

نگاه با محبتی بهم کرد. کاش این نگاه فقط مال من بود ولی نبود. دستمو گرفت و با خودش همراهم کرد.

طاها- گلم انقدر فکر نکن.

دست تو دست همدیگه وارد سالن شدیم. دست من سردِ سرد بود ولی دست اون گرمِ گرم. اون هیچ وقت به من تعلق نداشته، هیچ وقت. به سمت سفره ی عقد رفتیم و روی جایگاهمون نشستم. به همه نگاه میکردم. همه خوشحال بودن. نگاهم به سینا که افتاد برام شکلک درآورد ولی حتی نتونستم جوابشو با لبخند بدم. سامیه خیلی توی اون لباس تور صورتی خوشگل شده بود. همه خوشحال بودن پس چرا من نبودم، چرا......

یه دفعه همه جا سکوت شد و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه. هیچی از حرفاش نمی فهمیدم فقط و فقط حرفای گلاره برام تکرار میشد. طاها دستمو فشار داد.

طاها- همه منتظرن، چرا هیچی نمیگی. دق مرگم کردی خانومی.

نگاهی به چشماش کردم. من نمی تونستم رو خرابه های زندگی یکی دیگه واسه خودم زندگی بسازم. باید جواب میدادم. قطره اشکی از چشمام چکید.

-
نه..........

همهمه شد. طاها با صورتی رنگ پریده به من نگاه میکرد.

طاها- سادنا، چرا؟...

دیگه صبر نکردم ببینم بقیه چی میگن. شنلمو سرم کردم و از اونجا زدم بیرون.خوشبختانه به خونه خودمون نزدیک بود. راه میرفتمو گریه میکردم. کسی دنبالم نیومد. سرایدار تا منو دید درو باز کرد و وارد خونه شدم.
به سرایدار گفتم اگه کسی سراغ من اومد نگه من اومدم اینجا. بعد رفتم به اتاق مامان. هنوز همون جوری بود. گریه ام شدت گرفته بود. چرا من؟!!! چرا سرنوشت من اینجوریه؟ هیچ وقت کسایی رو که دوست داشتم مال من نبودن.
طاها لعنت به تو .... لعنت به تو....
نمیدونم کی خوابم برد. چشمام رو که باز کردم اولش با تعجب به اطرافم نگاه کردم بعدش همه چی یادم افتاد. آه عمیقی کشیدم. به خاطره اینکه رو زمین خوابم برده بود بدنم به شدت درد میکرد. به سختی از جام بلند شدم و به اتاق خودم رفتم. خدارو شکر هنوز چند دست لباس اینجا داشتم. پیراهنم رو درآوردم و به حموم رفتم.

بعد از دوش، یه کم حالم بهتر شده بود چون زیر دوش حسابی گریه کرده بودم. فکر کنم دیگه چشمه ی اشکم تا اطاع ثانوی خشک شده باشه.
هیچی از گلوم پایین نمی رفت همش یاد طاها می افتادم. یاد نگاهاش، حرفاش، چشمایی که عاشقم کرده بود.
تلفن زنگ زد. اصلا دوست نداشتم به تلفن جواب بدم. بعد از چند تا بوق رفت رو پیغام گیر. سینا بود.

سینا- دختر تو کجایی؟ اگه اونجایی جواب بده...... سادنا..... میدونم اون کارتو بی دلیل انجام ندادی ولی حداقل به ما هم بگو. طاها از دیشب تا حالا صد بار مرده و زنده شده. تو رو خدا جواب بده.....

بعد از کمی مکث، قطع کرد. طاها مرده و زنده شده، آره جون عمه ش.
روی مبل نشسته بودم و به دیوار نگاه میکردم. اصلا گذر زمانو احساس نمیکردم. سینا چند بار دیگه زنگ زد ولی انگاری فهمیده بود من نیستم دیگه بی خیال شد.

.................................................. ..............................................

وقتی به خودم اومدم دیگه شب شده بود. از جام بلند شدم و درا رو قفل کردم و پرده ها رو هم کشیدم. رفتم آشپزخونه و در یخچالو باز کردم. مگس پر نمیزد. بی خیال غذا شدم. لباس گرم پوشیدم و رفتم پیش مش رجب.
دره خونه شو زدم. درو که باز کرد تعارف کرد برم داخل، منم رفتم تو. مش رجب خیلی وقت بود که داخل خونه مون کار میکرد از وقتی که تمام خانواده شو داخل یه تصادف از دست داده بود.پیرمرد خیلی خوبی بود.نشستم. برام چایی آورد.

-
دستت درد نکنه مش رجب.

مش رجب-خواهش میکنم خانوم.

-
مش رجب، کسی نیومد دمه خونه؟

مش رجب- چرا خانوم، آقا سینا و یه مرد جوونی ظهر اومدن ولی نگفتم شما اینجایید. اون مرده هم چند ساعتی دمه در وایستاده بود کشیک می کشید بعدش رفت.چیزی شده خانوم؟

-
نه هیچی نشده، یادت نره به کسی نگی من اینجام، حتی به اعضای خانواده م.

مش رجب- چشم خانوم.

-
راستی فردا هم یه مقدار مواد خوراکی بخر، هیچی تو خونه نیست.

مش رجب- چشم حتما.

از جام بلند شدمو از مش رجب خداحافظی کردم وبه خونه برگشتم. پس طاها هم اومده بودم سراغم. ته دلم یه ذره خوشحال شدم ولی به خودم نهیب زدم، نه اون حق نداشت با زندگی و احساس من بازی کنه.
باید با یه نفر حرف میزدمو همه چیو می گفتم. اگه نمی گفتم حتما دیوونه می شدم. پشت میز نشستم و همه حرفامو توی یه کاغذ نوشتم تا بفرستمش برای سینا. دوست نداشتم تلفنی یا حضوری باهاش حرف بزنم ولی بالاخره اونا هم حق داشتن بدونن چه اتفاقی افتاده. حتی نوشتم که تمام مدت رو خونه ی خودمون بودم.
نامه رو دادم به مش رجب، تا اون نامه رو ببره دمه خونه خانوم جون. بعد از یه ماه تنهایی، دلم خیلی واسه خانواده م تنگ شده بود و می خواستم زودتر ببینمشون

----------------------------------------------------------------------------------

بعد از اینکه نامه به دستشون رسید، خانوم جون زنگ زد و کلی گریه کرد و همش قربون صدقم می رفت. تازه می فهمیدم چقدر به حضورشون نیاز دارم ولی این چیزا هم غممو کم نمی کرد. خانوم جون گفت که سینا بعد از خوندن نامه رفته سراغ طاها.

خانوم جون- عزیزم برگرد خونه

-
نه خانوم جون، یه مدت دیگه تنها باشم بهتره. به موقعش خودم برمیگردم.

خانوم جون- باشه دخترم. پس هر موقع چیزی احتیاج داشتی زنگ بزن .

-
چشم. دیگه کاری ندارید؟

خانوم جون- نه قربونت برم.

-
سامیه رو هم ببوسید. خداحافظ

گوشی رو که گذاشتم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشتن. بلند شدم و می خواستم برم اتاقم که خودمو توی آینه دیدم. شده بودم مثل جنگلیا. خانوم جون و سینا نباید منو اینجوری ببینن وگرنه بیشتر غصه می خورن، فردا باید برم آرایشگاه و یه کم به خودم برسم...

.................................................. .................................................

وقتی اقدس خانوم کارش با صورتمو موهام تموم شد. اول یه نفس راحت کشیدم. فکر کنم یه ذره دیگه کارش طول می کشید حتما از بین میرفتم. خودمو داخل آینه نگاه کردم. خوب شده بودم و از حالت تارزانی دراومده بودم. یه کوچولو هم آرایش کردم و بعد از حساب کردن پول آرایشگاه، اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم.
باید همه چیزو فراموش میکردم و دوباره زندگی عادیمو در پیش بگیرم.وقتی وارد کوچه خودمون شدم احساس کردم یکی داره پشت سرم میاد. اول فکر کردم رهگذره و میره. ولی نرفت ضربان قلبم رفت بالا و کم کم قدمام تند شد و اون سایه هم پشت سرم قدماشو تند کرد.
دمه خونه ایستادمو کلید رو از کیفم در آوردم و خواستم درو باز کنم که...
-
عزیزم امروز چه خوشگل شدی...

قلبم ایستاد. طاها بود. اصلا برنگشتم نگاش کنم سریع کلیدو انداختم داخل قفل و درو باز کردم ولی موقعی که میخواستم درو ببندم در بسته نشد. طاها پاشو گذاشته بود لای در. یکم درو فشار دادم شاید دردش بیاد و پاشو برداره ولی اون همون جوری ایستاده بود.بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

-
پاتو بردار.

طاها- برنمیدارم. باید باهات حرف بزنم.

-
دیگه حرفی بین ما نمونده

طاها- چرا مونده، من هنوز حرفامو نزدم

بعد یه کم به در فشار آورد و وارد حیاط شد و درو بست. یه قدم رفتم عقب.

-
برو بیرون وگرنه جیغ میزنم تا همسایه ها بریزن سرت.

بدون اینکه چیزی بگه اومد سمتم و منم میرفتم عقب تر. میخواستم پا بزارم به فرار که با یه جهش بازومو گرفت و به طرف خونه برد. جلوی در که رسیدیم.

طاها- درو باز کن.

-
باز نمیکنم.

فشاری به بازوم آورد و داد زد.

طاها- میگم بازش کن.

دندونامو روی هم فشار میدادم. بچه پررو فکر میکرد کیه که سره من داد می کشید. ولی از صداش ترسیدم و با ترس ولرز درو باز کردم. در که باز شد منو هل داد داخل و خودشم پشت سرم اومد. سریع ازش فاصله گرفتم. اینجوری اعتماد به نفسم می رفت بالاتر. کیفمو پرت کردم روی مبل و با حالت حق به جانبی برگشتم سمتش.

-
حالا که به زور وارد خونه م شدی پس زودتر حرفتو بزنو برو.

طاها- باشه میگم، بشین.

نشستم روی مبل. سعی میکردم خودمو خونسرد نشون بدم ولی مگه میشد.

-
می شنوم.

تازه عینک دودیشو درآورد. پای چشمش بادمجون کاشته بودن. می دونستم کاره سیناس. وقتی صورتشو اونجوری دیدم انگاری یکی به قلبم چنگ انداخت.

طاها- اون چرت و پرتا چی بود سره هم کرده بودی و تحویل سینا داده بودی؟

-
چرت و پرت نبود همش واقعیت بود و سعی نکن انکارشون کنی.

طاها- آخه چیو انکار کنم .چیزی که وجود نداره

-
وجود نداره؟!!! بابا تو دیگه خیلی باحالی. راحت میگی چیزی نبوده

طاها- به خودم اطمینان دارم که اینجوری میگم.

-
پس اون دختره کیه؟ها؟ گلاره کیه؟

طاها- پس بگو قضیه از کجا آب میخوره، حالشو می گیرم.

رفت سمت در، بلند شدمو پشت سرش رفتم.

-
کجا؟ تا همه چیو توضیح ندی حق نداری پاتو از اینجا بیرون بذاری

طاها- باشه

دوباره رو کرد به من.

طاها- دوست صمیمیم تازه با یه دختره دوست شده بود و کلی هم عاشقش بود. تا حالا اونقدر شاد ندیده بودمش. یه روز منو با خودش برد سره قرار که دختره رو بهم نشون بده. دختره خیلی خوشگل بود و تو یه نگاه آدمو جذب میکرد. ولی اصلا رفتار درستی نداشت و با اینکه با دوستم دوست بود میخواست خودشو به من بچسبونه. بعد یه مدت نمیدونم شمارمو از کجا گیر آورده بود و بهم زنگ زد. می گفت عاشقم شده و نمیتونه دوریمو تحمل کنه. ازش بدم میومد و با این حرفش ازش متنفر شدم. چطور می تونست به دوستم خیانت کنه با اینکه می دونست اون بی اندازه عاشقشه. چند وقتی گذشت و اون ول کن نبود تا اینکه من همه چیو به علی دوستم گفتم. اولش باور نمیکرد ولی بهش ثابت کردم. وقتی علی هم گلاره رو ترک کرد. اون دوباره سراغم اومد ولی اونو از خونم پرت کردم بیرون. اونموقع گفت که انتقام میگیره. حرفشو باور نکردم ولی حالا می بینم خیلی بد انتقام گرفت.
سادنا من همیشه عاشقت بودمو می مونم. خواهش میکنم ترکم نکن. میتونم همه چیو ثابت کنم.

---------------------------------------------------------------------------------
اون روز حرفاشو باور نکردم ولی بعدا بهم ثابت کرد که هر چی گفته درست بوده و سینا هم تاییدش کرد.

حالا با وجود ثمره عشقمون که داخل وجودم داره کم کم رشد میکنه، علاقم به طاها هر روز بیشتر و بیشتر میشه.



پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد