بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان طلوع زندگی - فصل چهارم


همه چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی برام خیلی طولانی می گذشت.

هیچ کس به جز سامیه خونه نبود و داشت با عروسک هاش بازی میکرد. منم داشتم آشپزی میکردم که گوشیم زنگ خورد. به سرعت باد خودمو به گوشیم رسوندم.
 
ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل سوم


حالم خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت کمکشون کن....

به بیمارستان که رسیدیم هردومون مثل فشنگ از ماشین پیاده شدیم.  ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل دوم


صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده.


ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل اول


دستان قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم.

داد زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش.

 
ادامه مطلب ...