بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل نهم

 

جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده بود و همانطور که سیگار میکشید او را تماشا کرد. شمیم از آینه نگاهی به او انداخت و از بی خیالی او بیشتر حرصش گرفت. 

  

هر کاری میکرد نمی توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگیر بود که دست هایی گرم از پشت قفل های گردنبند را گرفت و آن را بست. برگشت و به ارمیا که در یک قدمی اش ایستاده بود لبخند زد:
-

-

-  مرسی 
ارمیا لبخندی غمگین زد و چشمکی به شمیم زد. صدای زنگ در آمد هر دو بهم نگاه کردند. ارمیا گفت:
-
 مث اینکه مجنونت رسید
قلب شمیم تیر کشید........ نمی توانست حرف بزند باز هم ارمیا ادامه داد:
-
 چادرتو بپوش برو بیرون. میدونی که اومدن زنمو ازم بگیرن ... هه.. تا حالا دیده بودی یه مرد تو خواستگاری زنش با یه مرد دیگه باشه؟
چقدر تلاش میکرد که چشمانش نبارد. سرش را پایین انداخت و باز هم چیزی نگفت. باورش نمیشد ارمیا ساکت بماند ....
-
 فقط زود جواب نده ... خودم برات میرم تحقیق. تا مطمئن نشم پسره خوبیه یا نه، نمیذارم دستش بهت برسه. من نتونستم برات مث یه شوهر خوب باشم ولی به عنوان داداش نوکرتم هستم همیشه رو کمکم حساب کن
شمیم می شنید و از درون می سوخت می شنید و سکوت میکرد و می شنید و عشقش را سرکوب میکرد می شنید و حضور روژان را جدی میگرفت .... کاش او نبود...
ارمیا دهان باز کرد تا باز هم او را آتش بزند. شمیم فوری دستش را روی لب های او گذاشت و گفت:
-
 بسه دیگه ... منو تو فقط چند ماه قسمت هم بودیم. حالا من دارم ازدواج میکنم تو هم داری ازدواج میکنی نذار این روزای آخرو با خاطره بد از هم جدا شیم 
دستش را برداشت و به طرف در رفت. ارمیا آهسته گفت:
-
 تو شناسنامه من فقط اسم یه نفر هس و همیشه هم همون یه نفر می مونه
در را بهم زد و دست هایش را مشت کرد تا از گریه های همیشگیش جلوگیری کند. چه شب نحسی بود آن شب.
به سمت سالن پذیرایی رفت تا با خانواده امید آشنا شود...... در میان خانواده ها گفت و گوهای از شرایط عروس و داماد برای ازدواج صورت گرفت و قرار بر این شد که شمیم جواب آنها را تا ماه دیگر بدهد. المیرا در همه حال با خشم خانواده کریمی را می نگریست.. ساعتی بعد خانواده کریمی قصد رفتن کردند و امید خوشحال و امیدوار به شمیم شب خیر گفت و از او خدافظی کرد و رفتند. المیرا بدون این که به شمیم توجهی کند به اتاق برادرش رفت تا شب را آنجا بگذراند. آقای دادفر و زهره خانم هم کمی شمیم را نصیحت کردند. تصمیم را به خودش واگذار کردند و به قصد خواب شمیم را ترک کردند. چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت. شب را باید تنها میگذراند حتی المیرا هم از او رو برگردانده بود... چقدر دلش هوای عطر خوش آغوش ارمیا را کرده بود... روی تخت نشست و یه در و دیوار تاریک خیره شد. صدای گیتار ارمیا او را برای صدمین بار به گریه کشاند:
هر جوری بگی میشم فقط پیشم بمون

نگو میخوای بری نگو دوست ندارم 
اشک چشممو ببین، ببین چه حالیم

میخوام سرم رو باز رو شونه هات بذارم 
انگاری تموم اون روزای خوبمون تمومه داری میری 
اون کیه داری میری به جای دست من دست اونو بگیری 
اونی که عاشقی رو یاد من داده داره میره 
نمیدونه کسی به جای من براش نمی میره
آخه کی فکرشو میکرد یه روزی خسته شه ازم 
داره میره نمیدونه دیگه نفس نمی کشم 
یادش نمونده که میگفت باهام می مونه تا ابد 
دلم تمومه غصه هاشو می نویسه خط به خط 
حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفه 
میمیرم از نبودنش تمومه کارم این دفه .............
التماسمو ببین بیا پیشم بشین

نذار دیوونه شم نرو نذار بمیرم
زل بزن تو چشم من ببین دوسِت دارم

مث همون روزا تو دست تو اسیرم
گریه های من داره تا آسمون میره چه جوری بی خیالی 
قول دادی نری بمون به پای عشقمون نگو دوسم نداری 
اونی که عاشقی رو یاد من داده داره میره 
نمیدونه کسی به جای من براش نمی میره
آخه کی فکرشو میکرد یه روزی خسته شه ازم 
داره میره نمیدونه دیگه نفس نمی کشم 
یادش نمونده که میگفت باهام می مونه تا ابد 
دلم تمومه غصه هاشو می نویسه خط به خط 
حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفه 
می میرم از نبودنش تمومه کارم این دفه..............

گریه هایش شدت گرفته بود. صدای زیبای ارمیا همه ی عشقش را زنده کرده بود. از اتاق بیرون رفت و پشت در اتاق ارمیا نشست. آرام سرش را به در تکیه داد و صحبت هایشان را گوش داد. المیرا میگفت:
-
 ارمیا .... ارمیا تو تو داری.... بسه ارمیا الهی قربون قد و بالات بسه دیگه

 صدای المیرا نامفهوم می شنید. نمیدانست المیرا چه چیزی را باور نکرده است. با دقت بیشتری گوش کرد. ارمیا با صدای خش دار میگفت:
 -
دارن شمیمو ازم میگیرن. دارن زندگیمو ازم میدزدن اون زنم بود.. نبود؟ اون که دیگه سهم خودم بود مال خودم بود چرا نمیذارن مال خودم بمونه چرا سهم خودمو هم ازم میگیرن ؟ المیرا من بعد شمیم میمیرم من بعد اون چه جوری برم تو اون خونه..........
المیرا در آن طرف در گریه میکرد و شمیم در طرف دیگر... باورش نمیشد ارمیا آن حرف ها را زده باشد... گریه هایش مهار کردنی نبود .. پس روژان چی؟ مگر ارمیا عاشق او نبود؟ مگر نمیخواست به خواستگاری او برود؟ صدای دلداری دادن المیرا به برادرش را می شنید. طاقت نداشت بیشتر بشنود همان قدر هم تا مرز دیوانگی رفته بود. به پناهگاهش پناه برد و تا سپیده ی صبح خواب بر چشمان اشک بارش راه نیافت..................
با چشمانی پف و خواب آلود به آشپزخانه رفت و به زهره خانم صبح بخیر گفت. مادر شوهرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
 -
امروز این جا چه خبره ؟
 -
چطور؟
-
 از صبح هر کی میاد صبحونه بخوره چشماش اندازه یه گردو باد کرده ... شمیم جون تو میدونی چی شده؟
(چیزی نشده فقط من دارم پسردسته گلتو دق مرگ می کنم)
-
 نه مادرجون من بیخوابی اومده بود سراغم بقیه رو نمیدونم .
-
به خدا این المیرا و ارمیا هم صورتاشون دسته کمی از تو نداشت دو تا شونم دمق بودن
-
 حالا المیرا کجاست ؟
 -
با احسان رفت بیرون 
 -
آها....
صبحانه اش را تمام کرد و بیرون رفت. کاش میتوانست بپرسد ارمیا کجاست؟ .. وسایلش را جمع کرد و از اتاق بیرون آمد. زهره خانم سینی به دست برنج پاک میکرد. با دیدن شمیم گفت:
-
 جایی میری؟
-
 با اجازتون خونه 
 -
خونه؟ ارمیا که اینجاس بمون ناهارو هم باهم باشیم آخر شب برگردین 
-
 نه دیگه تا همین جاشم خیلی زحمت دادم بهتون 
-
 زحمت چیه عزیزم تو و ارمیا واسم فرقی ندارین تازه من تو رو یه کم بیشتر دوس دارم 
شمیم لبخند زد و سرش را زیر انداخت.
 -
مادرجون شما خیلی خوبین .. هم شما هم عمو هم المیرا.. نمیدونم چه جوری باید زحمات تونو جبران کنم .. اگه شما نبودین من هیچ وقت خوش بخت نبودم .. اما حالا با وجود شما نبود پدر و مادرمو حس نمیکنم ... 
-
 ببینم همه رو گفتی جز اصل کاری؟ پس ارمیا چی شد؟ یعنی انقد اذیتت کرده؟ ولی اون هر چی ام به زبون بگه تو قلبش هیچی نیس دلش صافه صافه 
(وای آتیشم نزن دیگه ... من که میدونم چه غلطی کردم بسه انقد به روم نیارین)
سرش را بالا کرد و با بغض گفت:
-
 محبتای اونو هیچ وقت فراموش نمیکنم .. درسته که هر دو تامون خیلی لجبازی کردیم ولی همیشه با هم هماهنگ بودیم .. هیچ وقت خاطرات خوبمو با اون فراموش نمیکنم .. ارمیا خیلی مهربونه ....
به گریه افتاد. زهره خانم به طرفش آمد و در آغوشش گرفت و نزدیک گوشش گفت:
-
 تو که دوسش داری چرا داری هر دو تاتونو زجر میدی؟ میدونی دیروز تو چشماش چی بود؟
شمیم چیزی نگفت و منتظر به مادر شوهرش نگاه کرد و او ادامه داد:
 -
دیروز توی چشمای پسرم یه عشق جدید دیدم یه عشقی که مطمئنم دیگه اشتباه نیس مطمئنم عاشقه هوس نیس
 -
ولی ...ولی .. پس روژان چی؟
-
 روژان رو رد کرد. همه چیزم درباره تو بهش گفته .. میدونی چیه؟ مردا هیچ زنی رو چه خوشگل چه زشت هیچ وقت به زن خودشون ترجیح نمیدن... اما مث این که تو دیشب قسمت تونو یه جور دیگه رقم زدی .. فرید هم میدونست ارمیا زیاد حالش خوب نیس فهمیده بود داره زجر میکشه ولی گذاشت به اختیار خودت .. اینا رو گفتم که بعدا فک نکنی ما تو رو مجبور کردیم با ارمیا ازدواج کنی و دیگه تموم ...
-
 من من ...نمیدو... یعنی فک میکردم ... ارمیا.. میخواد با روژان ازدواج کنه .. میخواستم از سر راهش برم کنار
زهره خانم دستان عروسش را گرفت و گفت:
 -
ارمیا اگه یه روزی روژان و صد تا دختر دیگه میخواست اما حالا فقط زنشو میخواد ..
 -
من باید چیکار کنم زن عمو؟
-
 مطمئنی دوسش داری؟
(بَه .. اینو به خدا ...ما تو این چند وقت ده کیلو وزن کم کردیم حالا این میگه مطمئنی؟)
شمیم سرش را زیر انداخت. زهره خانم با خنده لپ شمیم را کشید و گفت:
 -
قربون عروس خجالتی خودم ... کافیه بازم برگردی پیشش... فقط هیچ وقت تنهاش نذار
 -
چشم 
-
 قول میدی زیاد اذیتش نکنی ؟
-
قول میدم به جای همه بدی های روژان من بهش خوبی کنم 
-
 خوشبخت شی عروس خوشگلم

کلید را در قفل انداخت و وارد خانه شد. دماغش را بالا کشید و تمام عطر خانه ارمیا را استشمام کرد. هیج جایی خانه او نمیشد. دلش برای تک تک جاهای خانه تنگ شده بود. لباس هایش را عوض کرد و کمی خانه را گرد گیری کرد. حوصله غذا درست کردن نداشت. زنگ زد و از رستوران پیتزا سفارش داد. به طرف حمام میرفت که گوشی اش زنگ خورد. المیرا بود. جواب داد:
 -
الو؟
-
 شمیم کجایی ؟
-
 چطور؟
-
 شمیم ... شمیم نترسی ها... 
 -
چی شده ؟
 -
راستش ... ارمیا.. ارمیا ..
-
 ارمیا چی ؟
-
 تصادف کرده 
شمیم آنچنان جیغی کشید که گوش های المیرا از آن طرف خط تیر کشید. تماس را قطع کرد و به سمت لباس هایش هجوم برد .. باز هم تلفنش زنگ خورد. بی توجه مانتویش را پوشید.. باز هم زنگ .. انگار دست بر نمیداشت .
 -
چیه ؟
صدای خنده ی المیرا را که شنید خیالش راحت شد و خودش را روی مبل رها کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. المیرا با خنده گفت:
 -
فقط تست عشق شناسی بود 
-
 مردشور تو اون تستات سنگ کوب کردم 
 -
حقته 
-
 خفه ...
 -
شمیمی 
-
 با زن داداشت درست حرف بزن 
باز هم صدای خنده ی المیرا ...
-
 شمیم از وقتی مامان گفته تو برگشتی که پیشش بمونی دارم از خوشحالی میمیرم 
-
 پس مزاحمت نمیشم .. برا حلوا خوردن میام
 -
حیف ..حیف که ارمیا خیلی میخوادت .. به احترام داداشم هیچی نمیگم ...
 -
خیله خب قطع کن دیگه میخوام برم حموم 
-
 وااااااااااای میخوای خوشگل شی؟
-
 فعلا میخوام زجرش بدم 
المیرا جیغ کشید:
-
 چی؟
-
 چه خبره کر شدم جیغ جیغو...... یه کم سرکارش میذارم بعد که دلم خنک شد همه چیو بهش میگم 
 -
مگه تو رحم نداری؟ من میرم بهش میگم 
 -
جون احسانت چیزی نفهمه ... خواهش 
-
 دق میکنه ها؟
 -
نمیذرام به اونجاها برسه 
-
 الهی تیک تیکه شی شمیمی 
-
 فعلا بای بای کاردارم 
-
 خدافظ...

از حمام بیرون آمد که یکهو ارمیا را روبروی تلویزیون دید. وقتی فهمید شمیم بیرون آمده سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. شمیم زودتر گفت:
-
 سلام ...
 -
سلام .. عافیت 
-
 مرسی... تو کی اومدی؟ مگه نمی خواستی خونه بابات بمونی؟
 -
مامان گفت تو اومدی خونه منم اومدم 
 -
خب من که اومده بودم وسایلامو جمع کنم خیلی کار دارم 
زیر چشمی به ارمیا نگاه کرد. کنترل تلویزیون را در دستش محکم فشار میداد. به اتاقش رفت و سشوار را به برق زد و موهایش را خشک کرد. ارمیا وارد اتاق شد و روی تخت نشست و مثل همیشه او را تماشا میکرد. سشوار را خاموش کرد و برس را برداشت و جلوی آینه به موهایش کشید. انگار روی سیم برس میکشید .. موهایش در هم پیچیده بود و شانه نمیشد.. صدای ارمیا را ازپشت سرش شنید:
 -
بیا اینجا 
به سمتش برگشت و گفت:
 -
کاری داری ؟
-
 آره بیا 
نزدیکش شد و روی تخت نشست. ارمیا برس را از دستش گرفت و گفت:
 -
برگرد 
-
 ارمیا موهام شونه نمیشه درد میگیره ... ولش کن 
-
 من شونشون میکنم برگرد
پشتش را به ارمیا کرد و او دست هایش را درون موهای شمیم فرو کرد و کم کم موهایش را شانه زد. چیزی که شمیم احساس نمیکرد کشیده شدن موهایش بود. با هر دستی که ارمیا در موهایش فرو میکرد هزاران بار میمرد و زنده میشد. ارمیا انقد آرام موهایش را شانه میکرد که شمیم خوابش گرفته بود.
 -
ارمی قلقلک نده 
ارمیا دست از شانه کردن برداشت و در یک حرکت او را بغل کرد. موهایش را از صورتش کنار زد و به چشمان مشکی شمیم خیره شد.
 -
میدونی چقد دلم برا این ارمی گفتنات تنگ شده بود؟
-
 خب اگه دوس داری همیشه اسمتو نصفه صدا میزنم 
 -
همیشه ؟
-
خب آره دیگه .. تا هر وقتم که ازدواج کردیم ... هر کی ام اعتراض داشت میگم داداشمه به شما چه مربوط؟ 
ارمیا خندید اما تلخ
 -
اگه تا اون وقت داداشی مونده باشه 
-
 یعنی چی؟ مگه کجا میخوای بری؟
-
 هیج جا.. بی خیال .. ببینم تو قبلنا یه آرزو داشتیا؟
-
 چطور؟
 -
یادت میاد؟
-
 چه آرزویی آخه ؟
-
میگفتی دوس داری بری مشهد؟
-
 وااااااااااااااااااای آره عاشق اونجام 
-
 هنوزم دوس داری بری؟
 -
معلومه که دوس دارم ... ارمی ارمی میخوای ببریم؟
 -
دوتا بلیط گرفتم 
 -
بگو جون شمیم ؟ سرکارم نذاشتی؟
-
 نه عزیزم سرکار چیه فقط برا تو و نامزدت گرفتم 
خنده بر لب های شمیم خشکید...
-
 نامزدم ؟
 -
آره به عنوان هدیه برا تو و امید ..
-
 ولی تا اون موقع که منو امید عقد کنیم خیلی دوره تازه ما باید ... باید .. منو تو هنوز طلاق نگرفتیم. چه جوری بلیط گرفتی؟
-
 خب می بریم تاریخشو عوض میکنیم 
-
 لازم نکرده اصلا نه میخواد آرزومو برآورده کنی، نه برام هدیه بخر
میخواست خودش را از آغوش ارمیا بیرون بکشد که ارمیا دستش را کشید و او را بیشتر در آغوش گرفت.
-
 کجا؟
-
 باز گیر نده ها ...
-
 خیله خب ...تو بگو هر چی تو گفتی قبوله 
-
 بگم؟ جدی؟
 -
آره بگو
-
 با هم بریم مشهد 
ارمیا ساکت به صورت شمیم خیره ماند و شمیم با ناز گفت:
-
 قول دادی 
همانطور که ارمیا سرش را به او نزدیک میکرد گفت:
 -
زیر قولمم نمیزنم 

* * *

با آقای دادفر و همسرش خدافظی کردند و به کنار المیرا رسیدند. المیرا با برادرش خداحافظی کرد و نوبت شمیم رسید. دستش را گرفت و کنار گوش شمیم گفت:
-
 خیلی مواظب قلبش باش انقد شکسته که وصله کردنش محاله 
 -
ولی من می تونم 
-
 حتما با این مسخره بازیایی که درآوردی؟
-
 یه کم تنبیه به جایی نمیخوره ..
 -
التماس دعا 

از خانواده شان جدا شدند و به سمت جایگاه تحویل ساک هایشان رفتند...
دقایقی بعد هر دو روی صندلی های هواپیما نشسته بودند. شمیم سکوت را شکست:
 -
ارمیا تو تا حالا مشهد رفتی؟
-
 آره 
-
 چند بار؟
-
 هفت هشت باری شده 
 -
خوش به حالت
-
 غصه نخور گوگولی یه کم صبر داشته باشی تو هم میرسی 
از بلندگو های هواپیما اعلام کردند که مسافران کمربند ها را ببندند و تذکر های لازم را برای فرود تکرار میشد. شمیم زیر لب خدا را میخواند و خدا را به خاطر همه ی لطف هایش شکر میکرد. هواپیما با تکان هایی شدید روی زمین نشست و کمی بعد در فرودگاه مشهد فرود آمد. ارمیا ساک هایشان را در سالن تحویل گرفت و با تاکسی به سمت هتلی که از قبل رزرو کرده بودند رفتند. به هتل رسیدند و ارمیا به حمام رفت و شمیم لباس های خود و ارمیا را در کمد جای داد. به اتاقی که در آن بود نگاهی انداخت. تمیز بود و ساده. با یک تخت دو نفره. تلویزیون و سرویس بهداشتی.
صدای ارمیا آمد که گفت:
 -
نبینم گوگولی غصه بخوره چرا ناراحت؟ تازه اول شادیاته
 -
ارمیا چه جوری محبتتو جبران کنم تو یکی از آرزوهای بزرگمو برآورده کردی 
 -
الک الکی مارو غول چراغ جادو کردیا
شمیم خندید:
-
 مسخره 
 -
زنگ نزدی غذا بیارن ؟
-
 اول بریم حرم ؟
 -
شکمم از گشنگی صدا قورباغه میده 
 -
نترکی یه وقت؟ من گشنم نیس میرم حموم تا برمیگردم تو شامتو بخور آماده شو تا بریم 
 -
اِ یعنی چی شام نمیخوری؟ لاغر لاغر فقط قد راست کرده 
شمیم از خنده ریسه رفته بود. ارمیا بدون اینکه حتی لبخندی بزند گفت:
 -
اِ سوسک رو سرته 
شمیم از جا پرید و شروع کرد به بالا و پریدن و جیغ زدن. ارمیا ریز ریز می خندید و گفت:
-
 نگاه کن تو رو خدا از بس خودشو زد کبود شده 
شمیم به سمتش حمله کرد اما ارمیا خیلی سریع جا خالی داد و در رفت. بی خیال ارمیا شد و به حمام رفت. زیر دوش آب تمام خاطراتش یکی یکی از جلوی چشمانش رژه میرفتند... در همه ی آنها ارمیا حضور داشت و شمیم از این که او را از زندگیش حذف نکرده بود خدا را شکر میکرد......
از حمام بیرون آمد. ارمیا در اتاق نبود. مانتو و شال سفیدش را پوشید. وسایلش را بیرون آورد و میخواست کمی آرایش کند که ارمیا در را با کلید باز کرد و داخل شد. شمیم گفت:
-
در و واسه چی قفل کردی؟ نمیگی شاید من یه کار ضروری داشته باشم باید اینجا چه غلطی بکنم
-
 کار ضروری تر از دستشویی که نیس بعدم فوقش زنگ میزدی از پایین برات زاپاس می آوردن ولی کار من امنیتیه 
شمیم خندید و سر تکان داد. مشغول آرایش کردن بود که ارمیا گفت:
-
 به به.. به به دارم چی می بینم؟ حرم رفتنم آرایش کردن داره؟ شمیم باز میام سراغتا
-
 خب تو هم .. دارم کرم میزنم در ضمن قول داده بودی دست روم بلند نکنی 
 -
تو به قولت عمل میکنی که من عمل کنم .. نکنه دو تا دبه عطر خالی کردی رو خودت؟
شمیم که خنده اش گرفته بود گفت:
-
 نه به خدا به جون خودت دیگه اصلا عطر نمیزنم خوبه ؟
-
 نه بزن منتها فقط تو خونه 
(زیادیت نکنه! (
از هتل بیرون رفتند و به سمت حرم قدم برداشتند. در راه ارمیا انقدر شوخی میکرد که شمیم از خنده اشک در چشمانش جاری میشد. وقتی به در ورودی حرم رسیدند هر دو ایستادند و سلام دادند و هرکدام از در مخصوص وارد شدند.
-
 شمیم ....
به او نگاه کرد تا حرفش را بزند. ارمیا گفت:
 -
میدونی نیایش کردن تو رو دوس دارم ؟
 -
پس برا تو دعا میکنم 
-
 خودت چی ؟
-
 من آرزوم برآورده شد. ولی برا تو دعا میکنم 
 -
آرزوی من از دستم رفت 
 -
پس چی دعا کنم؟ 
-
 برا خوشبختی خودت ... اگه تو خوشبخت شی منم خوشبختم 
شمیم با اشک های چشمانش لبخند زد و گفت:
 -
هر چی تو بگی .. ارمیا 
 -
جونم 
-
 من آب میخوام میری برام بیاری ؟؟؟
 -
آب سقاخونه خوردن داره ... باشه الان میرم برات میارم ... منتها خیلی شلوغه تو برو تو، تا برگردی منم برات آب میارم 
-
 باشه
-
 شمیم
 -
بله 
-
 مواظب باش گم نشی ببین از کدوم در رفتی اسم درارو حفظ کن از همون بیا بیرون نری تو از یه در دیگه بیرون بریا؟
 -
باشه مواظبم ..
فقط ذکر میگفت و خدا را شکر میکرد که ارمیا مال خودش مانده بود... و خدا را شکر میکرد که خوشبخت بود... بوی عطر گلابی که از گلاب پاش خادم بر روی سر و صورت مردم میخورد دلش را دگرگون کرد... مشامش را تا آخرین حد پر از عطر گلاب کرد... برای همه دعا کرد و بعد بیرون رفت. اول نمیدانست ارمیا درست کدام قسمت روی فرش ها نشسته است. ایستاد و کمی نگاه کرد و بعد دوباره حرکت کرد. کم کم به همان قسمتی که نشان کرده بود رسید، ارمیا آنجاست. اما هر چقدر میگشت ارمیا را نمی دید... سرش را چرخاند که .......
از تصویری که دیده بود نمی توانست چشم بگیرد. شاید زیباترین لحظه ی زندگیش بود.. چرا همه چیز دست در دست هم داده بودند تا او را دیوانه کنند؟ خدا همه ی لطف هایش را یکجا در حقش تمام کرده بود.. می خندید... از خوشحالی از شوق تصویری که روبرویش می دید.. حتی فکر هم نمی کرد روزی ارمیا را در حال نیایش ببیند. ارمیایی که شب و روزش با مصرف مواد الکلی و دوره در مجالس رقص و خوش گذرانی میگذشت حالا جلوی چشمان بارانی شمیم مشغول نیایش با خدای خود بود. کنارش نشست و با صدای بلند گریه کرد.
چند زن که نزدیک آنها بودند توجهشان به شمیم جلب شده بود. ارمیا که نمازش را تمام کرده بود نزدیک گوش شمیم گفت:
 -
شمیم یواش تر .. همه دارن نگامون میکنن چت شد یهو؟
سرش را از روی زانوهایش برداشت و با چشمان اشک بارش گفت :
 -
ارمیا 
و باز هم بی صدا اشک ریخت. ارمیا آروم لبخند زد و در گوشش گفت:
-
 اینجوری صدام نکن وروجک یه وقت تو محل عمومی احساسی میشم ... دیگه آبرومونم که دیگه هیچی ...
-
 از کی؟ چطور شد که شروع کردی؟
-
 خودت گفتی امتحان کن منم امتحان کردم دیدم خیلی حال میده دیگه کنارش نذاشتم 
-
 خدا بهت حال میده ؟
-
 اوف چه جورم 
-
 با همه آره با خدام آره؟ درست حرف بزن 
ارمیا خندید و از جایش بلند شد تا داخل برود....

از حرم بیرون آمدند و به اصرار شمیم کمی داخل بازارها گشت زدند. شمیم از دیدن هر چیزی ذوق میکرد همه چیز برایش تازگی داشت.
 -
وای ارمیا ببین چه خرس خوشگلیه 
-
 آره مث خودته ..
 -
اِ....
 -
خوشت اومد؟
 -
آره خیلی نازه 
-
 صبر کن من الان میام 
-
 کجا رفتی پس؟
ارمیا چند دقیقه بعد با همان عروسکی که شمیم دوست داشت برگشت و آن را به دستش داد. شمیم مانده بود چه بگوید.
-
 ارمیا ..... من گفتم خوشم میاد نگفتم که برو بخرش .. وویی چقد گندس ...
-
 فدا سرت گوگولی ....
هر چیزی که شمیم نگاهش میکرد ارمیا بلافاصله آن را برایش میخرید. حتی نمیگذاشت شمیم اعتراض کند. آخر شب با نایلون های زیاد خرید به هتل برگشتند.
 -
ارمیا ببین چقد الکی خرج رو دست خودت گذاشنی .. آخه این همه لباسو من میخوام چیکار؟ یه ساکم که از ترکیه آوردی 
-
 همش فدای یه تار موت... نمیخوام فردا جلو پسر غریبه دست دراز کنی 
-
 پسر غریبه چیه؟ بالاخره شوهرم میشه 
یکدفعه صدای فریاد ارمیا بلند شد:
 -
خیلی بیجا میکنه شوهرت میشه 
-
 چرا داد میزنی حالا؟
-
 پاشو اون چراغو خاموش کن خوابم میاد
شمیم لباس هایش را نیمه کاره رها کرد و چراغ را خاموش کرد و روی تخت خزید. به سمت ارمیا برگشت. پشتش را به شمیم کرده بود. دلش گرفت. آهسته گفت:
-
 اگه تقصیر منه ببخشید
ارمیا به طرف او برگشت و مثل همیشه شمیم را در آغوش کشید. شمیم با دهانی باز به او نگاه میکرد.
-
 تو ...تو داری ... ارمیا داری گریه میکنی؟
ارمیا صورت پر از اشکش را روی صورت شمیم گذاشت و گفت :
-
 خیلی وقته به خاطر تو اشکام پایین میریزه ... از همون وقتی که فهمیدم دلم برات تنگ شده .. از همون وقتی که فهمیدم تو همه زندگیم شدی ... فقط تو اشکمو درآوردی. اشک منی که حتی برا روژانم گریه نکردم. شمیم دیدی بالاخره جامون عوض شد؟ تو رئیس شدی ...
شمیم ساکت به اشک های او که در تاریکی برق میزد چشم دوخته بود. ارمیا گفت:
-
 من به خاطر تو قید همه چیو زدم. به خاطر تو دیگه تو اون مهمونیای کثیف پا نذاشتم، به خاطر تو با هیچ دختری نبودم، به خاطر تو دیگه لب به مشروب نزدم .. روژانو پس زدم ... فقط به خاطر این که تو رو داشته باشم .. ولی تو داری... داری میری...
اشک های ارمیا میریخت و با بغض و صدای گرفته حرف میزد.
-
 شمیم ........ شمیم خیلی میخوامت 
شمیم لبخند زد و دستش را روی گونه های پر از اشک ارمیا کشید. سرش را نزدیک ارمیا کرد و بوسه ی عشقش را روی لب های او کاشت...
اگه بری از این خونه تو دلم کسی نمی مونه

بعد تو میشم یه دیوونه عزیزم 
دلت گرفت اگه از من تو بمون نرو منو نشکن

دل من خودش آخه داغونه عزیزم 
نگو واسه همیشه تو میری، نه نگو

که از من میگذری قلب من هنوزم عاشقته 
بمون نرو بی تقصیرم تو بری با گریه درگیرم

تو بری یه گوشه میمیرم عزیزم 
بدون که تو همه دنیامی و دلیل اشک چشمامی

بدون میخوام که دستاتو بگیرم 
عشق من می مونی ......

حرفامو میدونی عشق من ..........
اگه بری از این خونه تو دلم کسی نمی مونه

بعد تو میشم یه دیوونه عزیزم 
دلت گرفت اگه از من تو بمون نرو منو نشکن

دل من خودش آخه داغونه عزیزم 
نگو واسه همیشه تو میری نه نگو

که از من میگذری قلب من هنوزم عاشقته 
بمون نرو بی تقصیرم تو بری با گریه درگیرم

تو بری یه گوشه میمیرم عزیزم ........ بمون کنارم .........


پایان

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پسر سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 18:43 http://Pesar.tehroni33@yahoo.com

در دنیایکه دروغ و ریا ،سکه بازار است
گفتن حقیقت یعنی دروغ
نیاز می شود هوس،حتی اگر صادقانه بیان شود
و حتی اگر به ناب ترین احساس آدمی بیان شود
______________________________________________

شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن

چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ

آنکه می گفت احساس مرا می فهمد

کو کجا رفت که احساس مرا مفت فروخت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد