بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل دوم

 

- الی مامان بابات رفتن 
-
خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟

شمیم بالشی را از کنار میز تحریر برداشت و به سمت المیرا پرت کرد. المیرا با دست بالش را گرفت و شکلکی برای المیرا درآورد. شمیم گفت:

  

- المیرا بیا بخوابیم دیر وقته ها

- سرکار کجایی؟ ساعت دهه

- خب دیره دیگه نیس؟

- نه تازه سرشبه لاتاس

- پس بیدار بمون

و به دنبال این حرف بلند شد و چراغ را خاموش کرد.

- شمیم دیوونه روشنش کن می ترسم

- به من چه پاشو برو بیرون

- دیوونه دیوونه

- داری تو آینه نگاه می کنی؟

- مرض

- الی ... الی گوش کن ... صدا ... صدا میاد

- صدای چی ؟

- گوش کن ...گیتاره .. ارم... ارمیا

- خیله خب تو هم چرا هول کردی؟ وقتی دلش میگیره انقد میخونه که خوابش ببره

- آخی

- دلت سوخت

- اوهوم

- بسکه خری

- هیس .... بذار گوش کنیم .. میگم بریم پایین ؟

- بفهمه ما اونجاییم قاتی می کنه ها؟

- نه یه جوری میریم مارو نبینه

- باشه

هر دو آرام آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمدند و هر کدام روی پله ای نشستند و از بالا در آن تاریکی سالن ارمیا راتماشا کردند. کنار پنجره نشسته بود و دستان مردانه اش را روی تارهای گیتار حرکت میداد. شمیم صورت او را نمی دید اما نوری که از پنجره بر روی موهای زیبای ارمیا تابیده بود دلش را لرزاند. صدای گیرای ارمیا فضای خانه ی بزرگ آقای دادفر را فرا گرفته بود:

زبونم لال نکنه عاشق شدی

چی شده باز داری بد تا میکنی

بگو چی شده عزیزم که داری

پیش عالم منو رسوا میکنی

چرا چشمات دیگه حرفی نداره

که توی چشمای من زل بزنه

زبونم لال نکنه حقیقته

عشق من می خواد ازت دل بکنه

زبونم لال نکنه یکی داره

جای من رو توی قلبت می گیره

نگو نه تو خوب میدونی عزیزم

نباشی از غصه عشقت می میره

لااقل بگو چرا می خوای بری

 به خدا هر چی بگی میشم همون

هر چی میخوای بگو به عشق من

فقط به همون خدا نگو پیشم نمون

زبونم لال نکنه یکی داره

توی قلبت جای من رو می گیره

نگو نه تو خوب میدونی عزیزم

نباشی از غصه عشقت می میره

آهنگ تمام شد و دستان ارمیا از روی تارهای گیتار باز ایستاد. المیرا با ترس دست شمیم را گرفت و او را بالا کشاند. شمیم که دوست نداشت برود دستش را کشید اما آهسته حرف می زد:

- میخوام برم پیشش

چشم های المیرا چهار تا شد:

- چی ؟

- همون که شنیدی

- می خوای بری پیش اون چه غلطی کنی؟

- می خوام بگم بازم بخونه

- تو میدونی اون الان چه حالیه؟ بدبخت بری اونجا سکه ی پولت میکنه اون الان هیچی نمی فهمه

- جهنم ..من..می ...رم

المیرا دست شمیم را محکم گرفت تا مانع رفتنش شود اما شمیم به زور از پله ها سرازیر شد و المیرا که نزدیک پرت شدن بود دست او را ول کرد و نرده ها را گرفت تا سقوط نکند. زیر لب به شمیم بد و بیراه گفت:

- احمق دیوونه

با ترس و لرز در همان بالای پله ها تماشاگر بود. از اضطراب تند تند ناخن هایش را می جوید. شمیم بی خیال راه می رفت تا به نزدیکی ارمیا رسید پشت سر او قرار گرفت و ایستاد. لحظه ای بعد شروع کرد به دست زدن. ارمیا با تعجب به عقب برگشت و با دیدن قیافه ی خندان شمیم خشمش را فرو خورد.

- آفرین خیلی زشت خوندی !

ارمیا با صدای گرفته و خش داری گفت:

- برو تو اتاقت

- و اگه نرم ؟

- گفتم برو

- یه آهنگ دیگه بزن بعد میرم

- نه

- خواهش می کنم فقط یه دونه

- نمیشه

- چرا؟

ارمیا کلافه و عصبانی دستی میان موهایش کشید و با صدایی که عصبانیت در آن موج میزد گفت:

- چون من میخوام چون دوست ندارم آهنگ بزنم چون داری عصبانیم می کنی پاشو برو

- نمیخوام زوره ؟

ارمیا آنچنان نگاهی به شمیم کرد که شمیم ناخوداگاه از آن همه جذبه ترسید و ته دلش خالی شد. اما بی خیال نگاهش کرد تا شاید او از رو برود. با دیدن پارچ آب روی میز چشمانش برق زد و لبخندی شیطان روی لب هایش نشست. دستش را دراز کرد و پارچ را برداشت اما قبل از آن پرسید:

- رئیس جون نمیخونی ؟

- نه نه نه

- آب چی نمیخوای؟

- نه

- نکمه و پارچ را بلند کرد و از سر تا پای ارمیا فرو ریخت.

المیرا که از بالا این صحنه را می دید از ترس دستانش را روی دهانش گرفت تا جیغ نکشد. ارمیا که از این رفتار شمیم به شدت عصبانی شده بود در حالی که از سر و لباسش آب می چکید دندانهایش را محکم روی هم فشارداد تا فریاد بکشد که صدای خنده ی شمیم بلند شد:

- چه خوشتلی قرمیا جون ... عین موش آب چکیده ها!

ارمیا جلو آمد و با خشم یقه لباس شمیم را کشید و او را کمی بالا آورد. شمیم احساس خفگی میکرد و از ترس زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. نزدیک بودن صورت هر دویشان باعث میشد که شمیم در چشمان طوسی ارمیا خیره شود. مانند این که از دو گوی طوسی رنگ آتش زبانه می کشید. تحمل غم پنهان چشم هایش را که با خشم آمیخته بود را نداشت ... چشمانش را بست که ........... صدای فریاد ارمیا بر سرش هوار شد .

- دیگه نمیخوام ببینمت فهمیدی؟ نمیخوام ریختتو... از جلو چشمام گمشو ...گمشو...

دستانش را شل کرد و شمیم را به کناری هل داد. شمیم چشمانش را باز کرد. ارمیا رفته بود ... چشمانش شروع به سوختن کرد. اشکانش سرازیر شدند ... دلش شکسته بود ... چشمان طوسی ... غم پنهان ... عشق و شکست ...کلماتی بود که تند تند در ذهنش تکرار میشد ... چشمان ارمیا و تصویر صورت زیبایش مانند پرده سینما از جلوی چشمانش رد میشدند ......

چشمانش را باز کرد. المیرا وارد اتاق شد.

- بیداری؟

- آره ساعت چنده ؟

- بخواب تازه یه ربع به ظهره

شمیم از جا پرید.

- چی ؟یه ربع به ظهر؟ شرکت ... شرکت .. دیرم شده .. چرا بیدارم نکردی؟

المیرا دست به کمر زد و طلب کارانه نگاهش کرد. شمیم گفت:

- چته ؟

- که می خوای بری شرکت ؟

- خب آره

- به سلامت

- تو هم مخت تاب برداشته ها از روی تخت بلند شد و برس روی میز آرایش را برداشت. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه زد... اولین برس ... دومین ..سومین برس ...یکدفعه دستش از حرکت ایستاد. (.... زبونم لال نکنه عاشق شدی ... رئیس جون نمیخونی .... چه خوشتلی قرمیا جون... نمیخوام ریختتو ببینم ... گمشو... از جلو چشام گمشو......) برگشت و با حالتی که بیشتر شبیه گریه کردن به المیرا نگاه کرد.

- هان.. حالا دوزاریت گرفت آره؟ تو چقد مخی آخه

- حالا چیکار کنم؟

- چیو؟

- لِئوناردو داوین چیو! شرکتو میگم

- هیچی دیگه از بیست متریشم رد نشو

- یعنی اخراج؟

- آره دیگه شمیم خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریه کرد. المیرا که هم دلش سوخت و هم خنده اش گرفته بود گفت:

- پاشو جمع کن دیوونه شوخی کردم

شمیم سرش را بالا کرد و همانطور که دماغش را بالا می کشید گفت:

- مرض داری؟

- یه هم چین چیزی

- یعنی اخراجم نکرده؟ پس چرا صبح بیدارم نکردی برم شرکت

- اخراجت نکرده اما فک کنم اگه امروز میرفتی حتما اخراج میشدی

- چرا؟

- خب هنوز عصبانیه تا میدیدت پرتت می کرد بیرون

- یعنی اگه فردا برم اخراجم نمی کنه؟

- زهرمار توهم، مگه من تو کله پوک اونم که همه چیو بدونم

- اگه از کاربی کار بشم؟ چه غلطی کردم دیشب

- همون دیگه خری خر

- چرا دیشب انقد عصبانی بود؟

- شکست

- عشق؟ (پ نه پ شیشه !)

- اوهوم

- چند وقته ؟

- چیو چند وقته ؟

- شکستش

- حدودا یکی دو سال

- چرا اینجوری شد؟

- شرمنده که از جواب دادن معذورم خواستی از خودس بپرس انقدم قشنگ جواب میده !

- می ترسی برم جار بزنم ؟

- نه .. باورکن قسم خوردم ..من پیش اون خیلی خوش قولم

- باشه عیب نداره

- ببخشید شمیم جون

- باشه تو هم. میگم چرا این داداشت شعر تکراری میخونه؟ مگه خودش شعر نمیگه ؟

- نه ولی قبلا با یکی از دوستاش که شاعر بود کار می کرد اون براش شعر میگفت .. فقط و فقط هم برای عشق ارمیا ..ارمیا سفارش میکرد و اون شعر می ساخت .. از وقتی اون دختر احمق .. منظورم عشقشه ... زد تو ذوقشو و دفتر شعراشو جلوش پاره کرد .. ارمیا دیگه از هر چی شعر و این چیزا بود برگشت .. اصلا دیگه طرف اینجور چیزا نمیره .. قسم خورده دیگه هیچ وقت احساسی نباشه .. حقم داره اون همه عشقش به بازی گرفته شد... از اون وقت به بعدم به اصرار احسان دوستش بود که موسیقی رو کنار نذاشت و گرنه اون می خواست از همه چیز دست بکشه ... با این همه هنوزم عاشقشه ... شمیم از شدت ناراحتی لب زیرینش را گاز گرفت. دلش برای آن همه عشق دگرگون میشد. به زور لبخند زد .

- بی خیال الی جون همه چی درست میشه

- امیدوارم .. کاش بشه

- پاشو بریم من گشنمه

- آخی بمیرم یادم رفت برات بیارم پاشو بریم 
- الی ...الی ...

- هان؟

- بیا ببین

- باز رفتی دم پنجره بیا کنار زشته

- برو بینم حیاط شما هم زشت و خوشکل داره ؟

- جون خودت گفتی و باور کردم ؟ کی تو کوچه س؟

- قرمیا جون

- همون گفتم یه چیزی هس نگو گلی دم دره

- ماشین جدید خریده

- کارشه دو سه ماهی یه بار عوض میکنه. چه رنگیه ؟

- بی ام وه مشکی

- عزای عشقشه

- چه بی کار!

- بیا بریم

- نمیخوام

- بیا بدبخت اخراجت کرده میخوای پشت پنجره هم ببیندت از خونه پرتت کنه بیرون؟ بیا بریم

- دوش ندالم زوله؟

- شمیم!

- باشه باشه ولی قول بده من به داداش گلت غذا بدم خب؟

- باشه حالا بریم وارد آشپزخانه شدند. هر دو به کمک زهره خانم رفتند. ارمیا وارد آشپزخانه شد و به همه سلام داد. مادرش با خوش رویی جواب داد و او را سر میز ناهار نشاند تا برایش غذا بکشد.

- مامان پس بابا کجاس؟

- حمام .گفت شما ناهار بخورین من دیر میام

ارمیا با پوزخند گفت:

- مگه چند سال حمام نرفته؟ زهره خانم به ارمیا چشم غره رفت ولی ارمیا آهسته به خواهرش گفت:

- المیرا پاشو برو سر و گوش آب بده ببین تنهاس؟

- کی ؟

- بابا رو میگم

المیرا پقی زد زیرخنده:

- خاک تو سرت ... بی تربیت

شمیم که حرف های آن دو را شنیده بود لب به دندان گرفت و رو به المیرا سر تکان داد.

- شمیم جون لطف کن دوغ رو بریز تو پارچ

- چشم

- چشمت بی بلا عزیزم. المیرا بشقابا رو بیار غذا بکشم

- مامان چرا ارمیا کمک نکنه؟ تحفه س نشسته ما رو دید میزنه؟ ارمیا گفت:

- المیرا کتک میخوای ؟

- تو خفه!

زهره خانم که از بحث و جدل بین بچه هایش ناراضی بود گفت:

- بسه دیگه سرظهری کلمو خوردین ..برین بشینین ناهار تونو بخورین

هر چهار نفر سرمیز نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. شمیم هر لحظه ای یک بار نگاهی به ارمیا میکرد و سرش را پایین می انداخت. دلش می خواست زودتر غذای ارمیا تمام شود. با خیال راحت لیوان خود را برداشت و نوشابه را سرکشید. زهره خانم و المیرا هم آرام آرام غذا میخوردند...... یکدفعه صدای سرفه های بلند و پیاپی ارمیا را شنید. بالاخره غذایش را تمام کرده بود. ارمیا تند تند سرفه میکرد و اشک چشمانش را پرکرده بود. در بین سرفه هایش به سختی گفت :

- آب.. .آ..ب آتی...آتیش ....گرفتم

المیرا سریع لیوانی از آب را به دست برادرش داد. ارمیا تا ته آن را سرکشید. زهره خانم گفت:

- چت شد مادر؟ مگه چی خوردی ؟

- دوغ رو کی درست کرده بود؟

- من درست کردم

- مامان جون این وامونده که عین زهرمار میمونه. چندتا قاشق فلفل ریختی توش ؟

- خدا مرگم بده من که نمک ریختم توش چطور فلفل در اومده؟

المیراگفت:

- خب حالا چیزی که شده ... این ارمیا هم زیادی شلوغ میکنه غذاتونو بخورین

و نگاهی به شمیم کرد و با هم ریز ریز خندیدند. شمیم بی خیال به خوردنش ادامه داد و همین رفتارش باعث شد ارمیا با شک به او نگاه کند. از زیر میز با پاشنه ی یکی از پاهایش محکم بر روی انگشتان پای شمیم کوبید. شمیم در حال غذا خوردن برنج توی گلویش پرید و سرفه هایش شروع شد. زهره خانم متعجب به آنها چشم دوخته بود و المیرا به کارهای آن دو میخندید.

- بیا شمیم جون بیا آب بخور مادر

- نه ممنون خوب شدم نمیخواد

- ارمیا تو خوبی ؟

- بله مامان جون بهتر از این نمیشم

نگاهی به شمیم کرد و خندید. شمیم زیر لب گفت:

- رو آب بخندی !

- مامان دستت دردنکنه

- نوش جونت عزیرم ... ارمیا ... باز کجا میری؟

- همین جام فعلا هستم عصر بیرون کار دارم

المیرا سریع گفت:

- گلی جون ما فردا کلاس داریم میای ببریمون؟

- المیرا داری رو اعصابم راه میریا هیچیش نمیگم باز تکرار میکنه

- ببخشید ببخشید دیگه نمیگم میای صبح پیشمون ؟

- نه. همین کم مونده دیگه سرویس بچه مدرسه ایا بشم !

- بدجنس

ارمیا بدون توجه به المیرا از آشپزخانه بیرون رفت. شمیم به قیافه پکر المیرا نگاه کرد و همانطور که ظرف ها را جمع میکرد گفت:

- ناراحت نشو خوشکلم واحدا رو ساختن برا این روزا .. پاشو بیا کمکم ظرف آبکش کن

با کمک هم ظرف ها را شستند و شمیم المیرا و مادرش را بیرون فرستاد تا خودش برای آنها چای بریزد.

- زحمت کشیدی دخترم

- زحمتی نیس زهره خانم وظیفمه

ارمیا خندید:

- اینو خوب اومدی

زهره خانم به ارمیا چشم و ابرو بالا داد و شمیم دور از چشم او به ارمیا شکلک درآورد.

- بفرمایین

- مرسی شمیم جون بیا بشین پیش من

- چشم، آقا ارمیا شما چای نمی خوایین؟

- کی گفته نمی خوام؟

چرا بیاری میخورم

زهره خانم گفت:

- ارمیا؟ تو کی چای خور شدی ما نمیدونستیم

- از روزی که تو شرکت این مش کریمو استخدام کردم ساعتی نشده که به جای نسکافه برام چای نیورده باشه چلمون کرده به خدا

زهره خانم به شمیم که ایستاده بود نگاه کرد و گفت:

- دخترم چرا همین جور واستادی وسط سالن برو چای شو بده بیا بشین

شمیم به سمت ارمیا قدم برداشت و راه افتاد... ارمیا با لبخند و خیره خیره به قدم های او چشم دوخته بود .. قدم هایش را آهسته می شمرد:

- یک .....دو .......دو....بیا دیگه ...آها ...سه حالا

و همان موقع شمیم بین زمین و آسمان معلق شد و بعد هم با کمر محکم به زمین خورد. صدای خنده ارمیا بلند شد. زهره خانم و ارمیا بانگرانی به سمت شمیم رفتند و او را بلند کردند. المیرا به برادرش گفت:

- ای بمیری ارمیا کار تو بود نه؟

- به من چه؟ رو زمین صاف صاف داره راه میره خودش کوره

- ارمیا خجالت بکش

- چشم مامان جونم دیگه چی بکشم؟

شمیم دستش را روی کمرش گذاشته بود و از جایش بلند شد و روی مبلی قرار گرفت. ارمیا هنوز ته مانده ای از خنده را بر لب داشت. شمیم چپ چپ نگاهش میکرد و او پیروزمندانه می خندید.

- ای وای مامان بیا ببین رو سرامیکا روغن ریخته

- روغن کجا بوده المیرا؟ وسط سالن پذیرایی!

المیرا به برادرش چشم دوخت و با صدایی که فقط خودش بشنود گفت:

- پسر اَلدنگ خجالتم نمیکشه

ارمیا عصبانی از اتاق پدرش بیرون آمد و در را محکم بهم کوبید. بدون اینکه چیزی بگوید از سالن خارج شد.

- مامان این چش بود؟

زهره خانم بدون این که به المیرا نگاه کند خیره به در اتاق گفت:

- نمیدونم

المیرا و شمیم نگاهی معنا دار بهم انداختند و به در اتاق آقا فرید چشم دوختند.

المیرا با اشاره به شمیم گفت:

- تو برو

شمیم متعجب ناخن اشاره اش را رو به خودش گرفت و آهسته گفت:

- من ؟!

المیرا بی حوصله تایید کرد و مرتب با چشم و ابرو به اشاره می کرد که برود. شمیم با تردید از جایش بلند شد و از زهره خانم عذرخواهی کرد و به طرف اتاق آقا فرید رفت. هنوز هم نمیدانست می خواهد چه بگوید ... در زد و وارد شد. آقای دادفر پشت میزش نشسته بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش بسته بود.

- عمو

چشمانش را باز کرد و به شمیم نگاه کرد. لبخند زد و گفت:

- بیا بشین دخترم

- ببخشید اگه بد موقع مزاحم شدم

- مراحمی عموجون

شمیم روی مبل تکی روبروی آقا فرید نشست و ساکت به او چشم دوخت. (شمیم بدبخت حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟ اَی خدا عجب غلطی کردم به حرف این المیرای گور به گور شده کردم ! الان میگه این دختره هم خل و چل از آب دراومد!)

- شمیم

- بله .. بله عموجون

- کاری داشتی ؟

- بله .. نه یعنی بله

آقا فرید ساکت و متعجب به او نگاه میکرد. شمیم مستاصل از حرف زدن ساکت شد و سرش را زیر انداخت.

- چرا هول کردی ؟

- نِ...نمیدونم

- اگه چیزی هس که می خوای بگی بگو راحت حرفتو بزن

- نه نه ..... هستا ولی المیرا .. عمو المیرا گفت که .. گفت که ...

ساکت شد و به آقا فرید چشم دوخت.

آقای دادفر خندید و گفت :

- امان از دست این المیرای فوضول شمیم لب به دندان گرفت و گفت :

- ببخشید

- عیب نداره عزیزم اون همیشه کنجکاوه. الانم که بزرگ شده دست از فوضولیاش برنمیداره از بچگی دوست داشت سر از کار همه دربیاره. حتما حالام تو رو فرستاده بفهمی بین ما چه بحثی بوده؟

شمیم خجالت زده سرش را زیر انداخت. آقای دادفر ادامه داد:

- ولی این دفعه رو خوب کاری کرده چون من با تو یه کار واجب دارم

- چه کاری؟

- گوش می کنی؟

- مشتاق شدم

- خیله خب ببین شمیم خانم ارمیا توی شرکت به یه مشکلی برخورده که این مشکل فقط و فقط به دست خودش حل میشه اما اون به هیچ صراطی مستقیم نیس اصلا نمیخواد بفهمه چه موقعیتی برا شرکت پیش اومده فقط حرف خودشو میزنه

آقا فرید ساکت شد تا تاثیر حرفش را در صورت شمیم ببیند. (حالا اینا که عمو گفت به من چه دخلی داره؟ وویییی... نکنه برشکست شده پول نداره بخواد از خونه بیرونم کنه ؟... مث اینکه باید به جا گِل... خشت بگیرم سرم !)

- شمیم حواست کجاس؟

- همین جا بفرمایین شما

- من از ارمیا خواستم ازدواج کنه ولی اون انگار مغز خر خورده !

شمیم با سردرگمی به آقا فرید چشم دوخت. (چی میگه این؟ البته در مغز خر خوردن پسرش که شکی نیس ولی من این وسط چیکارم ؟)

- بذار برات واضح توضیح بدم. شرکت ارمیا قراره با یه شرکت ترکیه ای قرار داد ببنده. این قراردادم اگه بسته شه شرکت رو به موقعیت خیلی خوبی میرسونه هم سود خوبی داره هم اینکه مهندسای مجربی برامون می فرستن. قرار بر این شده که موقع انجام قرارداد رئیسای شرکتا توی ترکیه همدیگر رو ملاقات کنن. حالام ارمیا میخواد بره فقط مونده یه مشکل... (عمو جون باز که زدی جاده خاکی ! نکنه من دوزاریم کجه ... شمیمی همینه که تو دبیرستان نمی تونستی ریاضیتو پاس کنی دیگه !)

- چه مشکلی ؟

- راستش مشکل اینه ارمیا مجرده یعنی انجام این قرارداد مشروط به متاهل بودن روئسای دو شرکته (دِ بیا ..چی فک میکردیم و چی شد؟ من چیکارم پس؟ هه هه هه سیب زمینی !)

- عمو حالا میخوایین چیکار کنین؟ یعنی قید قرارداد رو زدین؟ آقا ارمیا خیلی عصبانی بودا

- میدونم دخترم میدونم . برا همین می خواستم با تو صحبت کنم ... من میخوام ... ببین دخترم فقط میخوام یه پیشنهاد بهت بدم مختاری هر جور بخوای جواب بدی .. تو .. تو با ارمیا ازدواج میکنی؟

سرش را درون دستهایش گرفت ..... انگار چیزی مانند پتکی سنگین روی سرش خورده باشد. باورش نمیشد .. ارمیا .. ازدواج با او .. ارمیا عاشق بود ... دل شکسته ... یه عاشق وفادار .. یه زخم خورده ... یاشایدم یه انتقام گیرنده ... سرش را تند تند به طرفین تکان میداد. آقای دادفر نگران از جایش بلند و شد و به سمتش آمد:

- شمیم حالت خوبه؟ شمیم جان ... بذار برات آب قند بیارم

- نه ... نه عمو خوبم .. بذارین .. بذارین .. برم برم اتاقم

به کمک آقای دادفر بلند شد و بیرون رفت. زهره خانم و المیرا با دیدن حال او به سمت شمیم دویدند. شمیم با کمک المیرا به اتاق خودش رفت و روی تخت دراز کشید. هنوز گیج بود و سرش مانند وزنه ای سنگین روی بدنش سنگینی می کرد. صدای المیرا را شنید که میگفت :

- میگم این اتاق بابای ما تونل وحشته هر کی میره داخلش دپرس میاد بیرون ؟

- برو بیرون بذار کله مرگمو بذرام

- چته تو؟

- الی خواهش می کنم

- نمیگی ؟

-............

- باشه نگو ...فقط خدا کنه این خوابه تاثیر داشته باشه

آقافرید از سرمیز صبحانه بلند شد.

- خدافظ خانم، شمیم جان خدافظ

- عمو

- جانم ؟

- یه لحظه صبر کنین باهاتون کار دارم

- باشه پس تا من ماشینو بیرون می برم تو بیا

- چشم

زهره خانم گفت:

- چی شده اتفاقی افتاده ؟

- نه زن عمو میخوام درباره شرکت با عمو صحبت کنم

- آها... ترسیدم مشکلی برات پیش اومده باشه

- چیزی نیس با اجازه من رفتم خدافظ

- به سلامت عزیزم

- الی خدافظ

المیرا که تازه ازدستشویی بیرون آمده بود گفت:

- دانشگاه چی؟

- اون که دو ساعت به ظهره تا اون موقع میام

- خب یهو نمی رفتی ... گلی باز اخراجت نکنه

شمیم آهسته به طوری که فقط المیرا بشنود گفت :

- گلی غلط میکنه بای بای

- بای

از حیاط بیرون رفت و سوار ماشین شد.

- میری شرکت

- با اجازتون

- پس تو این مسیر که میرسونمت حرفامونو میزنیم

- هر جور شما بخوایین

- میشنوم

- میدونین چیه عمو .. من .... من فکرامو کردم

- آقا فرید با چشمانی گشاد به شمیم نگاه کرد:

- یک شبه؟ یعنی ارمیا ارزش یک هفته فک کردنم نداشت؟

- زود قضاوت نکنین. من گفتم فکرامو کردم نگفتم که جوابم چیه

- پس چی میخوای بگی ؟

- اگه ... من بخوام با اون ازدواج کنم .. من میخوام بیشتر بدونم .. یعنی نظر خودشو .. منظورمو می فهمین ؟

- کاملا

- یه چیز دیگه، میشه بگین چرا شما با این که ارمیا با ازدواج با من مخالفه از من خواستگاری کردین ؟

- من به اون در مورد ازدواج با تو چیزی نگفتم در واقع فقط پیشنهاد ازدواج با یکی رو بهش دادم اونم مخالفت کرد می خواستم اول نظر تو رو بدونم بعد به اون خبربدم

- اگه اون نخواد چی؟

- میخواد

- از کجا مطمئنید؟

- چی میخوای بدونی شمیم ؟

- اون عاشقه

- المیرا بهت گفته ؟

- بیشتر خود ارمیا

- چطور؟

- رفتاراش شعراش خوندنش کمی ام راهنمایی المیرا

- خوبه خوبه

- پس با این حساب من باید چی جواب بدم ؟

- اینو من باید از تو بپرسم دختر خوب ... در ضمن بهت بگما رو این عشق و چرت و پرتایی که از اون دو تا برادر خواهر فهمیدی حساب باز نکن اینا عشق نیس خامیه جونیه بی عقلیه (باشه باشه نزن خودتو!)

- من فکرامو کردم

- زود تصمیم گرفتی دخترم ..هنوز تا رفتن ارمیا چند ماه وقت داری. نمیخوام اجبارت کنم با اون ازدواج کنی ولی اون اونجوریم که تو فک می کنی بد نیس

- عموجون من جوابم مثبته شما میگین چند ماه وقت داری؟ آقای دادفر با دهانی باز به او خیره شد.

- یک شبه که جواب مثبت نمیدن

- من دادم ..شاید تو گینس ثبت شد معروف شدیم !

- درست تصمیم بگیر شمیم جان این چه مسخره بازیه درآوردی؟ اصلا من غلط کردم به تو گفتم نمیخوام باعث بدبختیت بشم. اگه فردا پس فردا یه چیزی شد نمیای بگی عمو تو این نون رو تو کاسه من گذاشتی ؟

- خب نه دیگه وقتی خودم بخوام و خودم زود جواب بدم دیگه به شما کاری ندارم که

- دلیل عجلت چیه ؟

- فک کنین ....فک کنین ..که ..که ..دوسش دارم

آقافرید آهی کشید و دیگر چیزی نگفت.

- عمو من دیگه پیاده میشم

- برو عزیرم

- خدافظ... اِ راستی من امروز ارمیا رو تو جریان میذرام

- چی ؟

- نگران نباشین خوب خواستگاری می کنم

- شمیم

- خدافظ خدافظ ...

آقای دادفر با حیرت به او که وارد شرکت میشد نگاه میکرد زیر لب گفت:

- خدایا خودت به خیر بگذرون

شمیم پشت میز کارش قرار گرفت. سرش را بالا کرد و نگاهی به سقف انداخت ( اِ اونجا که خدانیس ؟خدا جونم کوشی؟ خاک تو سرت شمیم .. توبه .. غلط کردم اوس کریم خودت کمک کن امروز رو با هم به خیر کنیم ) کیفش را کنارش گذاشت. رایانه را روشن کرد و به در اتاق ارمیا چشم دوخت. (شمیم فکرشو هم میکردی تو یه روز از این اُعجوبه خواستگاری کنی؟ همین جوری میخواد از خونه و شرکت شوتم کنه،خواستگاری کنم چی؟ اوس کریم بازم تو ...هوای مارو داشته باش که امروز بدجور هوا پسه) از روی صندلیش بلند شد و به طرف آبدارخانه رفت. به مش کریم سلام داد و بعد از گرفتن دو فنجان قهوه به اتاق ارمیا رفت.

- سلام رئیس

- هه .. آفتاب از کدوم سمت دراومده ؟ رئیس؟

- شما هیچ وقت بلد نیستین جواب سلام بدین ؟

- هر وقت من نظر خواستم تو ابراز وجود کن !

- اَی ....... حیف که شرکته و تو رئیس و گرنه نشونت میدادم

- باز کم آوردی

- تو خوابت ببینی

-چای برا من آوردی؟

- نه برا خودم

- جدی ؟ پس چرا دوتاس؟

- من دوتا میخورم عیبه ؟

- عیب که نیس منتها میخوام بدونم چرا آوردی تو اتاق من بخوری ؟خب سرجات می نشستی دیگه! ارمیا بعد از این حرف خود زد زیرخنده و شمیم که حسابی عصبانی شده بود برای کنترل خشم خود دستانش را مشت کرد. و گفت:

- نوبت منم میرسه

- نون واییه ؟

- بامزه شبا تو جوراب می خوابی ؟

- نه تو شیشه سرکه

- یه گوله نمکی!

ارمیا بلندتر خندید.

- اصلا نمیخواد قهوه بخوری یخ کرد من رفتم

- مگه نگفتی چای؟

- دروغ گفتم

- بیار ببینم

- نمیخوام

- بامن لج نکن بد میبینی

- بیشین

- درست حرف بزن من رئیستم

- بیا این قهوه ها رو بخور رئیس جون من که اصلا حوصلتو ندارم

- بهتر

قهوه ها را جلوی او گذاشت که ارمیا گفت:

- همیشه از این کارا بکن خوشم میاد آبدارچی میشی

- گر صبر کنی زقوره حلوا سازی من اگه رئیس تو نشدم تو اسممو عوض کن

- یواش برو ماهم برسیم ....ازخود راضی

- می بینیم

- حالا چیکار داشتی؟

شمیم که دستگیره ی در را گرفته بود تا از اتاق خارج شود برگشت و گفت:

- در مورد ازدواج تو

ارمیا در همان حال که قهوه اش را میخورد با شنیدن این حرف به شدت به سرفه افتاد. شمیم پوزخند زد و گفت:

- اینو به خدا.. به پا خفه نشی بچه تازه اسمشو آوردم !

- حرف نزن

- باشه پس بای.....

- صبرکن ببینم

- هان؟

- هان و کوف....... یه حرف که می زنی تا آخرشو برو

- نمیخوام

- شمیم داری عصبانیم می کنیا؟

- خب عصبانی شی که چی ؟

- اون در رو ببند بیا تو درست حرف بزن ببینم چی میگی

- یه کم التماس کن

ارمیا خنده اش را به زور کنترل کرد و سرش را درون دستهایش گرفت.

شمیم گفت :

- خوب گوش کن چی میگم .. ناز نیا .. زبون نریز... ادا اطفار اومدی هم چین با این دستم میزنم تو دهنت کف بالا بیاری..

ارمیا با دهانی باز به او چشم دوخته بود توی عمرش هم چنین دختری را با این روحیات و اخلاق ندیده بود... شمیم ادامه داد:

- اینو اینو ... دهنتو ببند زشته، مثلا بیست و سه سالته ها؟ نچ نچ داره آب از دک و دهنت آویز میشه یه ازدواج که انقد ذوق نداره! موضوع از این قراره که شرکت شما در حال ورشکسته و احتیاج به یه حامی داره که اونور آب تشریف دارن. جناب عالی هم که به عنوان رئیس باید پاشی بری اونجا قرارداد ببندی .. خلاصه باید بری و خودتو باباتو ننتو خواهر و همه رو از نابودی نجات بدی وگرنه هیچی دیگه همش یعنی همه این دم و دستگاه ها تموم میشه .. حالا شرطشم ازدواج توئه اگه متاهل باشی می تونی بپری اونور....

- باهوش همه اینارو که میدونستم

- اِ ؟ خب عیب نداره بقیه شو گوش کن.. پدر شما هم براتون یه دختر متین باوقار خوشکل طناز نجیب اصیل وکیل ....

- واااااااااااااااای بقیه شو بگو

- بقیه ش؟ هان چیزه .. این دختره رو باباتون پیداکرده. ازش خواستگاری کرده دختره هم قبول کرده الانم تو شرکته

صدای فریاد ارمیا بلند شد:

- چی خواستگاری کرده؟ بدون خبر دادن به من؟

- کجایی عمو دختره اومده اینجا

- اینجا؟ شرکت ؟

- نه پس قبرستون!

- برو ردش کن

- نمیشه که

- چرا ؟

- آخه اینجا کار میکنه

ارمیا با چشمانی از حدقه درآمده گفت:

- از کارمندای شرکت؟

- اوهوم

- خانم یزدانی ؟

- نه

- خانم احمدی؟

- نه

- حسینی؟

- بازم نه

- سارمی خودشه آره ؟

- نه اصلا

- دیگه مجرد نداریم... (عذر می خوام پس من اینجا بوقم؟؟؟؟)

ارمیا کمی مکث کرد و بعد باشتاب نگاهی غضب آلود به شمیم کرد. آنچنان با عصبانیت از روی صندلیش بلند شد که صندلی یک متر دورتر رفت. شمیم که موقعیت را بد دید با سرعت فرار کرد که ارمیا خودش را به او رساند و راه را بر او سد کرد.

- کجا ؟ تازه داریم نتیجه می گیریم

- میخوام برم

- دختره کیه ؟

- دختر باباش

- اِ.....؟

- اُ.......

ارمیا داد زد:

- جواب منو بده دختره کیه ؟

- یه بنده خدا اصلا غلط کرد جواب مثبت داد.

- برو بهش بگو

- باشه برم

- کجا مگه من میذارم ؟

- دیگه چیه ؟

- خودش باید بگه

- خودش غلط میکنه

- شمیم اگه نگی برا چی جواب مثبت دادی خدا شاهده بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت زار بزنن

- برا... برا پولش

- پولش؟

- نه پس برا قیافه مشنگ تو !!!

- مطمئنی بابام بهت میده ؟

- اون به تو ربطی نداره

- برو بیرون

- خودم می خواستم اول همین کارو کنم .....

 

در اتاق آقافرید:

- من نمیرم

- به حرفای من اعتماد نداری؟

- دارم .. به خدا دارم ولی..

- ولی چی ؟

- اون منو نمیخواد

- به همین دلیل میخوام بری

- که اذیتم کنه ؟

- اگه دوسش داری تا آخرشو برو

شمیم خجالت زده سرش را زیر انداخت و گفت:

- نمیشه هیچ وقت نمیشه

- اگه تو بخوای میشه

- اون عاشق یکی دیگه س. همین جوری ام با عقد کردنمون مخالفه چه برسه به این که بخوام باهاش زندگی کنم

- عقد که از شرایط قراردادم هس مجبوره، اونا صیغه و این چرتا رو قبول ندارن .. راضی کردنش با من

- می ترسم عمو

- خدا با همه اس عزیزم

* * *

- با اجازه ی بزرگترا و عمو و زن عمو بله ...

صدای کل و دست زدن دفتر ازدواج را پرکرده بود. المیرا و زهره خانم جلو آمدند و صورت شمیم را بوسیدند. شمیم خوشحال از آنها تشکر کرد و هدیه هایشان را گرفت. ارمیا با صورتی اخمو و ناراحت کنار شمیم نشسته بود. بعد از امضا کردن دفاتر و اسناد ازدواج آقا فرید جعبه ی حلقه ای را به سمت ارمیا گرفت تا آن را به دست همسرش بیندازد اما او بی حوصله محضر ازدواج را ترک کرد. شمیم از شدت بغض سرش را زیر انداخت و با دامن لباسش بازی میکرد. زهره خانم حلقه را از شوهرش گرفت و در دست عروسش کرد و گفت:

- مبارکت باشه عروس قشنگم .. شمیم خانم .. ببینمت سرتو بالا کن

شمیم سرش را بالا کرد و با ناراحتی خودش را در آغوش زهره خانم رها کرد.

- توکل کن ... فقط ازش بخواه .. آرومت می کنه

* * *

- اوف ..... از نفس افتادم. ارمیا..

- هان ؟

- بیا این ساک رو ببرمن نمی تونم بیارمش

- به من چه

شمیم باحرص ساک را روی زمین کوبید و از پله های ساختمان بالا رفت. ارمیا بی خیال در حال بالا رفتن بود. بازویش را کشید و او را از پله ها پایین کشید.

ارمیا گفت:

- هوی...وحشی

- خودتی ..بیا ساکمو ببر

- ولم کن کَنه.. نمیخوام مگه نوکرتم

با زور دستش را از دست شمیم بیرون کشید و دوباره بالا رفت. شمیم با درماندگی به سمت ساک خود رفت و پله پله آن را بالا کشید. به در خانه ارمیا رسید و با یکی از پاهایش در را جلو هل داد و وارد شد. سالنی تقریبا بزرگ و زیبایی را پیش رو داشت. کف آن از سرامیک های سفید و براق بود و روی آن ها را با یک قالیچه ابریشم پوشانده بودند. در آخر سالن شومینه ای قرار داشت و روبروی آن یک تک صندلی چوبی. از دیگر وسایل خانه دو دست مبل بود و پرده هایی حریر و یالان های مشکی. دو اتاق در سمت راست قرار داشت و آشپزخانه ای کوچک با تمام وسایل لازم در سمت چپ سالن بود. هنوز محو آن خانه بود که ارمیا از یک اتاق بیرون آمد.

- اتاق تو اینه

به اشاره دست ارمیا به طرف اتاقش رفت و گفت :

- باشه

ساکش را برداشت و به اتاق رفت. تمام وسایلش را در کمد و جا لباسی جا داد. نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و بعد بیرون رفت. ارمیا نبود. به آشپزخانه رفت و بعد از کمی گشتن در کابینت ها و یخچال شروع به غذا درست کردن کرد. (اون که آدم نیس واسه ما غذا بده .. خودمون باید به فکر شکم باشیم. شمیم جونم دیگه خانم خونه شدی!) تا آخر شب که ارمیا به خانه برگشت شمیم خودش را با تلفن زدن به المیرا و دیدن فیلم های تلویزیون و گوش دادن آهنگ های لپ تاپ او سرگرم کرد. ساعت نزدیک دوازده بود که برق ها را خاموش کرد و به سمت اتاق ارمیا رفت. خودش را روی تخت دو نفره او رها کرد و به زیر پتو خزید. (هه هه هه ! ارمیا خان هر کی دیر برسه باید رو زمین بخوابه شب خوش شمیم جون!) نیمه های شب بود که ارمیا به خانه بازگشت. با دیدن چراغ های خاموش زیر لب گفت:

- دختره بی عقل

وارد اتاق شد و در را بست. شمیم از سر و صدای او بیدارشد و چشمانش را به زور باز کرد. در تاریکی ارمیا را دید که پیراهنش را عوض می کند .. عضلات مردانه اش ..... لب گزید و چشمانش را روی هم گذاشت. ارمیا به تخت نزدیک شد و روی آن خوابید. دستش را دراز کرد تا پتو را روی خود جمع کند که یک دفعه کمر شمیم دردستانش قرار گرفت. شمیم که از ترس نفس بند آمده بود خودش را به خواب زد. ارمیا که متوجه او شده بود آهسته گفت:

- چشاتو بازکن

شمیم هم چنان چشمانش بسته بود. ارمیا تکرارکرد:

- گفتم چشاتو بازکن

مقاومت کرد و قصد بازکردن چشمهایش را نداشت. صدای بلند و عصبانی ارمیا را شنید:

- با تو ام

با ترس چشمانش را بازکرد و مانند بچه ای که می ترسد می لرزید. ارمیا که متوجه لرزیدن او شده بود گفت:

- چته ؟

- هیچی

- ترسیدی؟

- نه

- باشه ...پس ..

شمیم حرفش را برید :

- من فک کردم شب نمیای خونه

- آها .. پس برو بیرون اینجا اتاق منه

- نمی خوام

- جدی ؟حرفی نیس

- تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی

- اینو تو تعیین می کنی ؟

- نه اینو عشقت تعیین میکنه تو جز عشقت کسی رو نمی بینی

ارمیا ساکت شد. شمیم که دستش را خوانده بود دردلش به خود آفرین گفت؛

دستش را روی شاسی ساعت گذاشت و دوباره به خواب رفت ...... صدای بهم خوردن در خانه او را از خواب پراند. با سرعت از جایش بلند شد و به ساعت نگاه کرد،8:15

- وای دیرم شد وارد دستشویی شد. دست و صورتش را شست و بدون خوردن صبحانه لباس هایش را پوشید. تند تند کارهایش را انجام میداد و گاهی هم خودش را لعنت می کرد. چادرش را روی سر انداخت و فقط رژ لب کمرنگی روی لب هایش کشید. برای این که چیزی برای خوردن پیدا کند به آشپزخانه رفت. تکه کیکی دردهان گذاشت. با دیدن ظرف های کثیف صبحانه روی سینک ظرفشویی زیر لب غر زد:

- بمیری بدجنس .. فلج میشدی واسه منم صبحونه میذاشتی؟خنجر بخوره اون شکم گندت !!! (وا؟؟؟شکم ارمیا گندس؟ بچه به این خوشکلی و خوش اندامی .. شمیم به فداش)

- چی میگم سرصبحی دیر شد از خانه خارج شد و تا سر چهار راه را با قدم های بلند و سریع طی کرد.

- کجا میرید خانوم ؟

- دربست دانشگاه ....

- بیا بالا

خدا خدا میکرد زود برسد....

- مرسی آقا بفرمایین

- قابل نداره آبجی

- ممنون

- خدا خیرت بده

وارد دانشگاه شد. دعا میکرد که استاد نیامده باشد وگرنه مجبور میشد دو ساعت کامل را بیکار بگذراند. از پله ها بالا رفت و قدم زنان طول راهرو را طی کرد و به کلاس رسید. همان طور که پیش بینی کرده بود در کلاس بسته بود و استاد سرکلاس بود. خسته از آن همه عجله روی زمین وا رفت.

- خانم

سرش رابالا کرد. پسرجوان و خوش چهره ای جلوی رویش ایستاده بود. به سرعت خودش را جمع کرد وایستاد.

- بله

- شما هم دیر رسیدین ؟

- بله

- منم مث شما همین الان رسیدم متاسفانه استاد رعیتی بخشش تو کارش نیس

- بله میدونم

- حالا قصد دارین برگردین ؟ (رو رو برم !به توچه بچه فینگیلی !)

- نمیدونم چیکار کنم صدای مردی سخن هر دویشان را قطع کرد.

- بچه ها چرا ایستادین دم کلاس؟

- سلام استاد رعیتی

شمیم هم سلام کرد. استاد رعیتی جواب داد و گفت :

- دیر اومدین؟

پسر زودتر از شمیم جواب داد:

- بله متاسفانه

- بیایین درستش می کنم لب های پسر جوان که نامش امید بود به خنده باز شد.

- خدا خیرتون بده استاد پارتی ام خوب چیزیه ها!

- مزه نریر کریمی

- چشم چشم .من غلط بکنم من سگ کی باشم استاد؟

هر دو به دنبال استاد وارد کلاس شدند و با پا درمیانی برادر استادشان اجازه حاضر شدن در کلاس را یافتند. شمیم صندلی پشت سر المیرا را انتخاب کرد و روی آن نشست اما در همه مدت چشم های متعجب و یا شاید بدبین المیرا که هر بار به پشت سرش برمی گشت روی او بود ... شاید از زن برادرش توقع چنین کاری را نداشت ... کلاس به اتمام رسید و استاد به همه خسته نباشید گفت. بچه ها کم کم کلاس راخالی می کردند. شمیم وسایلش را جمع می کرد که المیرا مانند زلزله بر روی سرش هوارشد. شمیم عصبانی گفت:

- هوییییییییییی... تمام شدم .. ولم کن اشتباه گرفتی

المیرا بازوهای او را گرفت و گفت :

- بگو

- چیو؟

- قضیه رو میگم دیگه

- کدوم قضیه ؟

- پسره کی بود؟ برا چی با هم اومدید؟

- باهوش با هم همکلاسیم

- میزنم تو سرتا. شمیم راستشو بگو قول میدم به ارمیا چیزی نگم

- به پیر به پیغمبر اونم دیر به کلاس رسیده بود داداش استاد رعیتی اومد ضامن ما شد

- بگو به جون ارمیا

- گمشو .. چه دلیلی داره دروغ بگم. من مث داداش گل شما نیستم که صد و بیستا جی اف داشته باشم و ادعای پاکی و پاستوریزه بودن کنم

- راستی چه خبر؟ خوب پیش میره ؟

- عالیه عاشقمه

المیرا بلند خندید. و گفت:

- دلشم بخواد تیکه ای به خدا

- نخیرم کامل کاملم توچل تیکه ای

- پاشو بریم خونمون خوشمزه

- ای جااااااااااااااان !

- خیلی پررویی

- مامان مامان مهمون نمیخوای ؟

- قدمش رو چشم کیه ؟

- یه دخترخانم

- دوستته ؟

- مامان جون شما بیا بیرون اون آشپزخونه بخوره تو سر من بیا ببین کیو آوردم

شمیم چشم غره ای به المیرا رفت:

- مردشور اون حرف زدنت!

زهره خانم از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن عروسش خوشحال به سوی او رفت.

شمیم به احترام از روی مبل بلند شد:

- سلام زن عمو

- سلام عزیزم خبر میکردی جلوت گوسفند سر می بریدم

- شما لطف دارین

- بشین دخترم بشین

- ممنون

- خوبی ؟خوش میگذره ؟شوهرت کوش؟

- به لطف شما. ارمیا که شرکته

- زنگ بزن ظهر بیاد اینجا با هم غذا بخوریم

- اون روزا نمی یاد خونه زهره خانم متعجب به شمیم چشم دوخته بود.

- نمیاد یعنی چی ؟ پسره چی فک کرده ؟ نکنه شبا هم ...شمیم به میان حرفش آمد و گفت:

- نه نه شبا میاد ولی بعضی موقع ها بعد از شام

- ای خدا از دست این بچه چیکار کنم ؟ ببین چه جوری داره با زندگی یه دختر بازی می کنه

- زن عمو خودتونو ناراحت نکنین ما واسه کار با هم عقد کردیم منم که شرایط اونو خوب میدونستم خودم انتخاب کردم

- نه این باید آدم شه دیگه داره زیاده روی میکنه

- خواهش می کنم کارش نداشته باشین

- آخه دختر خوب....

- من مشکلی ندارم اون مجبور شده با من ازدواج کنه بهش حق بدین

- تو هم مجبور شدی

- نه خودتون خوب میدونین عمو فقط به من پیشنهاد داد من خودم قبول کردم

- چی بگم به خدا، امیدوارم هر جا که هستی خوش بخت باشی عزیزم

- ممنون

صدای المیرا بلند شد:

- مامان شکمم داره تنبک میزنه !

- حالت خوبه تو؟

شمیم ریز ریز می خندید.

- مامان گشنمه خب غذا رو بکش دیگه

- بیا شمیم جون اون از پسرم اینم از دخترم دو تا خل دیوونه نصیبم شده !خدایا شکرت ....

* * *

صدای بیرون او را از خواب بیدار کرد. با حرص پتو را از روی سرش کشید و بیشتر گوش کرد. صدای گیتار ارمیا همه ی خانه را فرا گرفته بود. چشمانش را بست و پلک هایش را فشار داد. ( بخواب لعنتی بخواب من باید خوابم ببره) صدای زیبای ارمیا مانند خطی قرمز بر روی آرامش او خودنمایی می کرد. با غرغر کردن از جا برخواست و سرجایش نشست. کمی به آهنگ گوش داد و بعد سرش را روی زانوی های تاشده اش گذاشت و اشک اشک ریخت. (این کلا در همه حالت اشک میریزه شما توجه نکنین!)

سکوت خانه او را به خود آورد و باز هم قصد خوابیدن کرد که دوباره صدای گیتار بلند شد.

- ای تو روحت بچه مگه میذاره ما کله مرگمونو بذاریم!

تصمیم گرفت بیرون برود و ارمیا را در حال گیتار زدن تماشا کند. با این حال ترسی مبهم به سراغش آمده بود. هنوز رفتار دفعه ی قبل ارمیا را از یاد نبرده بود. دلش را به دریا زدو آرام در را باز کرد. صدای موسیقی زیادتر شد.. پاورچین پاورچین قدم برداشت و در تاریکی سالن چهره ی ارمیا را زیر نور آباژور نگاه کرد. ارمیا مثل همیشه هنگام گیتار زدن چشمانش را بسته بود. جلوتر رفت و روی مبل کنار ارمیا در جایی که زیاد دیده نشود قرار گرفت. شاید ارمیا با چشمان بسته کسی را در ذهن خود می دید که عاشقانه می پرستید و شمیم با چشمانی باز کسی را روبرویش می دید که عاشقانه دوستش داشت.

دارم یه مردو می بینم تویی پیشش نشستی .....

اون ماشینی که گل زدی تویی که توش نشستی .......

خودم دیدم دیدی منو چرا چشاتو بستی ...........

من اشتباه نمی کنم مطمئنم تو هستی .......

شاید دارم خواب می بینم دستات تو دست اونه ........

من به کی دل بسته بودم لعنت به این زمونه ............

دست اونو نگیر اون دوست نداره ...............

تا سیر بشه ازت میره تنهات میذاره ..........

دست اونو نگیر اون دوست نداره ...........

تا سیر بشه ازت میره تنهات میذاره .............

پیش خودت نگفتی که من یه وقت بمیرم ...............

حق دل سادمو از کی باید بگیرم ............

اون مرد زندگی نیس واسه هوس میخوادت .........

اون لحظه ای که میخواییش نمیرسه به دادت ........

دست اونو نگیر اون اون دوست نداره.............

تا سیر بشه ازت میره تنهات میذاره ...........

دست اونو نگیر اون اون دوست نداره..................

تا سیر بشه ازت میره تنهات میذاره..........

انتهای آهنگ بود که شمیم به آشپزخانه رفت و با دو لیوان چای برای خود و ارمیا بازگشت. ارمیا دست از گیتار زدن کشید و چشمانش را باز کرد. در همان نور کم صورت شمیم را دید. اجزای صورتش کم کم منقبض میشد و عصبانیتش را نشان میداد. شمیم با لبخند چای را به طرف او گرفت:

- خیلی خوب بود بخور تا گلوت تازه شه

ارمیا نگاهی طلب کارانه به او انداخت و پوزخند زد:

- آلزایمرم که داری

شمیم منظورش را نفهمید و ارمیا ادامه داد:

- من چای دوست ندارم

شمیم روی مبل وا رفت. ارمیا با اعصابی خراب از جایش بلند شد و با لحنی جدی گفت:

- دوس ندارم موقع خلوتم یه غریبه مزاحمم بشه اینو خوب تو گوشات فرو کن

همان طور مبهوت به او خیره شده بود ... ارمیا به حمام رفته بود او هنوز نشسته بود .. غریبه .... غریبه. غریبه ........ اسمی که مرتب در ذهنش صدا میکرد. شمیم یک غریبه بود؟؟؟ میز را مرتب کرد و به اتاقش پناه برد. روی تخت خزید و به ساعت دیواری نگاه انداخت 1:45 نیمه شب را نشان میداد. چراغ را خاموش کرد و کلید آباژور را زد. چشمانش را روی هم گذاشت ...........

- باز تو اینجا خوابیدی ؟ پاشو برو تو اتاقت

به زور توانست به او توجه کند. خواب پلک هایش را روی هم می انداخت. ارمیا با سشوار موهایش را خشک میکرد. شمیم بی توجه باز هم خوابید و با لجبازی گفت:

- تو برو... من جام همین جاس

صدای داد ارمیا بلند شد. قلبش کنده شد....

- پاشو برو بیرون تا پرتت نکردم پایین

شمیم سکوت کرده بود. به یاد حرف های المیرا افتاد (وقتی ارمیا آهنگ میزنه یعنی قاتیه کسی جرات نداره بهش نزدیک شه ) باز هم صدای فریاد ارمیا توی اتاق پیچید.

- میری بیرون یا نه ؟

او که هم ترسیده بود و هم قصد برگشت را نداشت سرش را زیر انداخت و آهسته گفت :

- من اونجا می ترسم

- به من چه که می ترسی؟ وقتی از بابای بدبخت من اون قلمبه پولا رو می گرفتی باید فکر اینجاشم میکردی پاشو برو

شمیم غمگین به او چشم دوخت و از روی تخت ارمیا بلند شد و به سمت در رفت. ارمیا زودتر در را باز کرد و با دستش به شمیم اشاره کرد که برود. شمیم بیرون رفت و ارمیا محکم در اتاق را بهم کوبید. صدای آن باعث اشک های شمیم شد. به اتاق سردی که از آن انزجار داشت پاگذاشت. از روی ناچار روی تخت دراز کشید و برای غلبه بر ترسش پتو را روی سرش کشید. هنوز بغض مانده در گلویش از بین نرفته بود. اشک ریخت و با خدای خودش درد و دل کرد:

- خدا جونم خودت خوب میدونی چقد دوسش دارم خودت خوب میدونی من هیچ پولی از عمو نگرفتم خودت میدونی که عشقش منو مجبور به این ازدواج کرد .. خدایا کمکم کن .......

با قدم هایی سریع گام برمیداشت تا به ایستگاه برسد. هر از گاهی یکبار به ساعت مچی اش نگاه می کرد. به ایستگاه رسید و منتظر اتوبوس به خیابان و ماشین هایی که رد می شدند چشم دوخت. هوا ابری بود و آسمان شهر پر از ابرهای سیاه شده بود.

- سلام

به پشت سرش نگاه کرد. دختری تقریبا هم سن و سال خود روی صندلی ایستگاه نشسته بود. لبخندزد:

- سلام

- منتظر اتوبوسی؟ (نه پس منتظر تراکتورم !)

- آره انگار دیر میاد

- نه صبر کن الاناس که پیداش شه

شمیم باز هم به خیابان نگاه کرد و گفت :

- باشه

دختر دوباره سوال کرد:

- دانشجویی؟ چرا انقد سرک می کشی ؟ بیا بشین میاد دیگه

احساس کرد تمام دنیا بر سرش خراب شد..... حال تهوع گرفته بود. دنیای پیش رویش را سیاه و سفید میدید. با خودش حرف میزد و زمزمه می کرد....... دیوانه وار سرش را تکان میداد...... از این طرف به آن طرف میرفت ..... اصلا کجا می خواست برود ؟ چرا همه چی با دیدن آن تصویر از یادش رفت ؟...... ماشین ...... ماشینی که رد شد ...... بی ام و مشکی ... ارمیا .... ارمیا بود. حتما خودش بود ... شک نداشت ........ خودش بود.... دختر........ اون دختر چی ؟...... دختری که جلوی ماشینش نشسته بود ... می خندید... وای ارمیا.. ارمیا .. نباید باز هم اشک بریزد ... مثل همیشه گریه کرد گریه کرد و گریه کرد...........

- خانم چت شد؟ ای وای یکی کمک کنه .. بیا اینجا بشین حالت خوب شه

با کمک دختر غریبه روی نیمکت نشست. دختر در کیفش را باز کرد و از داخل آن بطری آبی بیرون آورد و به طرف شمیم گرفت. بی توجه به آن دختر بطری را پس رد و بلند شد و به راه افتاد.

- خانم ... خانم حالت خوب شد؟ ... نری اون ور تر پس بیفتی ؟

فقط میرفت .... هنوز تصویر خنده ی ارمیا و آن دختر را در سر داشت... تا رسیدن به شرکت صورتش را با باد و باران یکی کرد انگار آسمان هم برای او می بارید .... باد و باران به صورتش می خورد و او بی تاب قدم برمیداشت. همیشه از مادرش یاد گرفته بود که باران رحمت الهی است و هنگام آمدن باران خداوند درخواست بنده هایش را اجابت می کند.. سرش را روبه آسمان بلند کرد.. دانه های درشت و سبک باران بروی صورتش فرود می آمدند... آرزو کرد....... آرزویی ازته دل ....... ای خدااااا .....ای مهربون  .... میدانست که حتما خدای مهربانش جواب می دهد.

- خدایا.. یعنی میشه ......خدایا ... میشه عشقم عاشقم شه ......خدا ... خدا ......

وارد شرکت شد. از لباس هایش آب می چکید. نگهبان شرکت با دیدن او دست و پای خود را گم کرده بود و مرتب حالش را می پرسید. او را مطمئن کرد که حالش خوب است و از پله ها بالا رفت. در حالی که از سرما می لرزید وارد شد. همان موقع خانم سارمی از اتاقش بیرون آمد. با دیدن شمیم به سمتش دوید.

- خانم خرسند حالتون خوبه ؟ چی شده ؟ چرا این ریختی شدی؟

- چیزی نیس فقط زیر بارون خیس شدم

- مگه پیاده اومدی؟ راهت دوره ؟

- آره ماشین گیرم نیومد

- بیا بریم اتاق من. بخاری هس لباسات خشک شه

- نه .. رئیس ببینه جنجال راه می اندازه

- رئیس نیس رفته بیرون .گفت یه ساعت دیگه برمی گردم تازه اگه هم باشه نمی تونه چیزی بگه. تو که نمی تونی با این لباس کار کنی

به همراه خانم سارمی رفت و کنار بخاری ایستاد. خانم سارمی قهوه ای داغ به اتاق آورد و جلویش گذاشت.

- بخور گرم شی

- ممنون

- خواهش می کنم. راستی چرا این چند روزه نیومدی شرکت؟

- دانشگاه دارم ... به جای من خانم یزدانی میاد؟

- آره .. یعنی تو هم درس میخونی هم کار میکنی؟

- بله

- سخت نیس؟

- نه خیلی باید عادت کنم دیگه

- پدر و مادرت مخالفت نمی کنن؟

- عمرشونو دادن به شما

- آخی ... ببخشید تو رو خدا نمیدونستم متاسفم

- عیب نداره خودتونو ناراحت نکنین

- تنها زندگی می کنی؟

شمیم در حالی که یک قلوپ از قهوه اش را می نوشید پیش خود گفت: «اینم امروز بند کرده به ما!!!»

- نه خونه عموم هستم

- امیدوارم خوشبخت شی

- مرسی

از اتاق بیرون آمد و همزمان ارمیا وارد شرکت شد، لحظه ای نگاه ها در هم قفل شد ... ارمیا مانند همیشه زودتر نگاهش را برگرفت و در حالی که به سمت اتاقش میرفت رو به شمیم گفت:

- آدما هر چی پرروتر باشن بی شخصیت ترن!

با صدای بلند و محکم بسته شدن در اتاق تازه به خود آمد که به او سلام نکرده است، با خودش فکر کرد ارمیا شوهرش است و هر چقدر هم از همدیگر دور باشند وظیفه سلام کردن همیشه با شمیم است. «دفعه دیگه همچین با قربون صدقه رفتن ازت آویز شم و سلام کنم که دود از کلت بزنه بیرون ... !» اما با یاد آوری صحنه ی صبح و دختری که در ماشین او بود چهره اش در هم رفت. در حالی که باز عصبانی شده بود کیفش را محکم روی میز کوبید. روی صندلی نشست و به صفحه ی خاموش کامپیوتر چشم دوخت «مرتیکه آشغال هرزه! من پرروئم یا تو؟ هنوز دو روز از عقدمون نگذشته رفته پی الواتی! ای خدا ... قدرت بده بزنم فکشو پایین بیارم!» مشغول کارش شد و سعی کرد با کارکردن و سرگرمی خود همه ی اتفاق ها را از یاد ببرد...

- سلام

سرش را بالا کرد. احسان با لبخندی زیبا رو به رویش ایستاده بود.

- سلام آقا احسان ... ای وای ببخشید خوبین آقای مهدوی؟

- خواهش می کنم بله من خوبم با دوست جون ما چیکار می کنین؟

و بعد سرش را نزدیکتر آورد و آرام گفت:

- هنوز اذیتش می کنین؟

شمیم لبخند زد:

- اگه خدا کمک کنه بله از افتخارات بنده اس

احسان با صدای بلند خندید به طوری که از صدای بلند او ارمیا از اتاق خود بیرون آمد. با تعجب و کمی خشم به آنها نگاه می کرد:

- به به آقا احسان خوش میگذره؟

- سلام رفیق به لطف شما بد نیس

شمیم با پیروزمندی به ارمیا نگاه کرد «خدا جونم نوکرتم دربس! دیدی با هم دیگه فکشو پایین آوردیم ؟ ایول!» ارمیا دوستش را به داخل اتاقش فرستاد و رو به شمیم با نگاهی غضب آلود گفت:

- دفعه دیگه از این غلطا به سرت بزنه با من طرفی

شمیم پوزخند زد و ارمیا وارد اتاقش شد. تلفن را برداشت و شماره خانه آقای دادفر یا همان پدرشوهرش را گرفت ... بعد از چند بوق صدای المیرا را شنید:

- بله؟

- بلا

- میمیری سلام بدی؟

- شلام آبجی المیرا

- علیک

- چیه اول صبحی میخوای بزنیم؟

- خوابم میاد

- خب میرفتی کله مرگتو میذاشتی؟ زن عمو کجاس؟

- همین جا، اون بیدارم کرده این یه روز رو کلاس نداشتیما در اتاقمو از جا کند از بس داد زد

شمیم خندید: دستشو جای من ببوس

- در بی درمون، هان چته؟ بی کاری؟

- آره به خدا اینم شرکته داداش تو داره؟ دارم صبح تا شب مگس میکشم

- بدبخت حشره کش شرکتشی؟

- خفه، سرورشم

المیرا پکی زد زیر خنده:

- بر منکرش لعنت! چه خبرا؟ خوب پیش میره؟

- با این که سوالات تکراریه ولی باز جواب میدم اوضاع عالیه طبق همیشه دیشب درگیری داشتیم

- چرا؟

- گیتار زد

- باز رفتی دم دستش؟

- خب نمی تونم خودمو کنترل کنم چیکار کنم؟

- آخر، کار دست خودت میدی تعریف کن چه گندی بالا آوردی؟ شمیم از اول تا آخر شب قبل و گیتار زدن ارمیا را تعریف کرد و در آخر گفت:

- راستی این ارمیا آدمه یا آهن؟

- چطور؟

- گریه نمی کنه

المیرا خندید.

- مرض چرا میخندی؟

- مگه مرد گریه میکنه اَه اَه

- خره منظورم وقتی تو حسه و چه میدونم آهنگ میزنه و میخونه

- آها از اون لحاظ

- نه از این لحاظ

- اصلا نمیگم گرفتی مارو؟

- به درک

- شمیم!

- بنال

- ارمیا هیچ وقت گریه نکرده

شمیم براق شد. چشمانش از تعجب به اندازه سه گردو گرد شده بود ...

- هان؟؟؟ ...

- جدی میگم

- برو بچه ما خودمون شترمرغو رنگ می کنیم به جاقناری می فروشیم!

- به خدا تا حالا گریه نکرده یعنی جز موارد استثنا هیچ وقت اشکش درنمیاد، از سنگه

- دیدی چه باهوشم پس شوهرم آدم آهنیه

- خیرشو ببینی آدم آهنی که داره از خوشگلی می ترکه

- آره کار دستش داده

- چی شده باز؟

شمیم موضوع دختر داخل ماشین را تعریف کرد. المیرا باور نمی کرد و بعد هم ناراحت و پی در پی به ارمیا لعنت می فرستاد.

- ولی شمیم میگم اشتباه دیدیا!

- آره دیگه من فقط کورم که داداش شما پاستوریزه باشه

المیرا سکوت کرده بود. حرفی برای گفتن نداشت.

- مُردی؟

- نه هستم، میگم شمیم دختره چه ریختی بود؟

- شبیه عمش دختر عباس میرزا داماد شاه قاجار! اینم سواله تو می پرسی من تو اون لحظه چه میدونستم باید چه گِلی به سرم بگیرم تو میگی خره چه شکلی بود؟ اصلا من تو این دنیا سیر نمیکردم داشتم میمردم از ...

شمیم بقیه حرفش را ادامه نداد. بغض راه گلویش را بسته بود. فقط خدا می دانست چه حالی داشت.

- الی می خوام قطع کنم کاری نداری؟

- نه گوش کن شمیم شاید اون دختر خالم بوده

- چی؟ کی بوده؟

المیرا سکوت کرد از حرفی که از دهنش بیرون پریده بود پشیمان شد.

- المیرا؟

- هان؟

- کی بوده؟ دختر خالت چرا؟

- عشقش

شمیم بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه کوبید. نفس نفس میزد اما هر لحظه بیشتر نفس تنگی را احساس می کرد. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت. چیزی از درون گلویش نفسش را بریده بود. دستانش را سمت گلویش برد و آن را فشار دارد «لعنتی لعنتی بیا بیرون بیا بیرون» تمام بدنش یخ کرده بود. حرف های المیرا را از یاد نمی برد. دختره ... شاید دختر خالم بوده ... عشقش ... عشقش .... عشق ارمیا .... اون خیلی وقته عاشقشه .... اون گریه نمی کنه ... هیچ وقت اشکش در نمیاد .... ارمیا ....

بدون آن که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون زد. سریع قدم برمیداشت نمیدانست کجا می رود اما فقط میخواست برود ... قدم بزند .... دور شود .... دور دور دور از همه از دنیا از نامردی از بی وفایی از عشق ... عشق .... عشق .... از .... ارمیا

- هوی عاشقی یا بدهکار؟!

صدای راننده ای بود که در حال رد شدن با ماشین خود از عرض خیابان به او هشدار میداد. قدم زنان از وسط خیابان خودش را کنار کشید. چه آرزوهایی که نداشت .... همیشه آینده و ازدواج خودش را جدا از همه ی زوج ها تصور می کرد ازدواجی زیبا با عشق و خانه ای با جهیزیه ی خودش... اما .... با حضور پدر و مادرش .... چقدر روزگار به او بد کرده بود که در عرض یکی دو سال همه چیز را از زندگی شمیم خالی کرده بود ... حتی ... حتی محبت ... محبت ... شوهرش.

از پله های برقی خود را به پایین رساند .... مردم با شتاب حرکت می کردند گاهی کسی به دیگری تنه می زد .... همه با سرعت ... چرا انقدر عجله؟ شاید همه ی اون مردم کسی را در خانه داشتند که همیشه منتظرشان است ... اما شمیم .... وارد مترو شد .... جای نشستن نبود ... جایی ایستاد و میله ی فلزی را گرفت ... هنوز مغموم در فکر تصویری که صبح دیده بود اطراف را از نظر می گذراند. سرعت مترو ... مانند ثانیه ای عبور کردن مترو از یک محل ... به بیرون نگاه نکرد ... هر وقت بیرون را دید میزد سرش گیج میرفت ... حتی قطار هم مانند مردم عجله دارد ... با شتاب میرود ... جسم بی جان .... قطار مترو هم کسی را در انتظار دارد ... مردمی که منتظر ایستاده اند تا سوار آن شوند .... انگار فقط شمیم تنها و بی کس بود ...چیزی به دستش خورد. یک لحظه از برخورد آن جسم ترسید و کمی از جا پرید ... اطرافش را نگاه کرد تا بفهمد کار چه کسی بود؟ ... چشمش به ویلچری افتاد که پسرکی کوچک روی آن نشسته بود. از چهره ی او دلش سوخت. پسر کوچک از دو پا و دستها و عضلات صورتش دارای عقب افتادگی بود به طوری که حتی قادر به حرف زدن نبود ... لبخندی به شمیم زد ... که اشک چشمان شمیم را پر کرد .... لبخندش به اندازه ی هزاران حرف و شاید هزاران شکر خداوند بود ...

- ببخشید خانم بچم هواسش نبود ماشین شو پرت کرد، دستتون چیزی نشد؟

به زنی که بالای سر او ایستاده بود نگاه کرد و با بغضی که حالا حتم داشت او را خفه می کند لبخندی تلخ زد و گفت:

- نه چیزی نشد الان ماشینو براتون میارم

- ممنون

شمیم چند قدم آن ورتر رفت و ماشین را از زیر پای جمعیت بیرون کشید و به دست پسر داد. پسرک باز لبخند زد و باز لبخند شکر ... حتی هنگام ایستادن قطار و خروج آنها آن بچه شاد بود با وجود آن وضعیت و آن حالت جسمانی خوشحال بود ... یعنی شکر ... شکر خدایی که اراده کرده بود او را این چنین بیافریند ... وارد خیابان شد ... آسمان را نگاه کرد تیره بود ... پر از لکه های سیاه و طوسی رنگ اما خبری از باران چند ساعت قبل نبود ... شروع به قدم زدن کرد و باز فکر پسرک ذهنش را پر کرد ... سرش را بالا کرد ... انگار همیشه حتی از کودکی خدا را در آسمان می دید ... لبخند زد (خدایا وقتی اون بچه با اون وضعیت شکرت می کنه و به همه ی دنیا و نعمت هات لبخند میزنه من باید تو رو سجده کنم چون زندگی من صدباره بهتر از اونه ... خدایا بازم همیشه همرام باش ... مث ... مث امروز که بودی و ناشکریمو دیدی و برام درس عبرت دادی غلط کردم خدایا ... شکرت ... هرچی حکمت توئه شکر ...) روی تخت نشست و سرش را روی دستهایش گذاشت. فکر روژان .... حرف های او .... بی رحمی هایش .... هیچ کدام از ذهنش بیرون میرفت. از یک ماه پیش که او قصد ازدواج داشت و ارمیا این خبر را شنیده بود در حال مرگ بود ... حتی ازدواج او را در خواب هم تصور نمی کرد ... اما حالا .... نزدیک نامزدی .... عشقش .... روژان ... دختر خاله ای که با همه ی دخترها برایش فرق داشت .... خودش هم نمیدانست چه فرقی اما ... انقد فرق داشت که ارمیا را تا مرز عاشقی کشانده بود .... ذهنش شلوغ بود .... از کی عاشق شد .... اصلا چطور دخترخاله اش عشقش شد ... چند سالگی .... چرا؟ ... چرا حالا از دستش میداد؟ ... چرا به جای روژان شیمیم در خانه ی او بود ... شمیم .... شمیم ... ازش متنفر بود ... چرا؟! ... او که گناهی نداشت .... روژان ... دلش هوای او را کرده بود ... اما او دیگر از آن مردی دیگر بود ... مردی که چند روز پیش دستهایش در دست عشق ارمیا بود ... دستان روژان به جای دستان ارمیا دستان مردی غریبه را لمس می کرد ... ارمیا بغض کرده بود ... باید این بغض را می شکست از چه راهی ... دیوانه وار سرش را تکان میداد تا افکارش از ذهنش بیرون برود ... نگاهش به گیتار افتاد ... فکر خوبی بود ... گیتار همیشه آرامش می کرد ... اما غمگین ... با گیتار همیشه یاد روژان و عشق از دست رفته اش می افتاد ... باز هم سرش را به گردش درآورد ... شاید به دنبال چیزی دیگر ... ساک مشکی رنگ ... به سویش خیز برداشت ... آن را از گوشه ی اتاق برداشت و لباس های تکواندو را بیرون کشید ... ورزش بهترین چیزی بود که با آن سرگرم میشد و همه را از یاد می برد ... در عرض چند دقیقه لباس هایش را عوض کرد ... کمربند را محکم دور کمر خود بست و وسایل را کف اتاق ریخت ... جای خوبی برای ورزش و تکواندو نبود اما به بی فکری اش می ارزید .... چهار تاتومی کف اتاق انداخت و بعد از کمی گرم کردن خود شروع به حرکات رزمی کرد ... شمیم کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد. وارد خانه شد ... کسی نبود تعجب کرد ... ارمیا تا آن موقع نیامده بود؟ وارد اتاقش شد وسایلش را روی زمین گذاشت و با خستگی ناشی از کلاس درس، لباسهایش را بیرون آورد. از اتاق بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد. سیبی از درون ظرف داخل یخچال برداشت و گاز زد و در همان حال به سمت اتاق خواب ارمیا راه افتاد. در اتاق را باز کرد و گازی دیگر به سیب زد اما با دیدن ارمیا در حال ورزش کردن با همان سیب نصفه گاز زده روی دهانش مات موند ... ارمیا که متوجه او شده بود با دیدن قیافه اش دست از ورزش کشید.

- خشکت زده ؟! سلامت کو؟

شمیم سیب را از روی دندانهایش برداشت و اخم کرد. بعد از کمی مکث گفت:

- منم می خوام

ارمیا با تعجب نگاهش کرد شمیم که تعجب او را دید فوری گفت:

- منم تکواندو ... به منم یاد بده

ارمیا که به قیافه ی مانند بچه ی شمیم نگاه می کرد با حرف او نتوانست خنده اش را کنترل کند و بلند زد زیر خنده. شمیم اخم کرده بود»:

- مرض تو هم ترسیدم

ارمیا در میان خنده هایش گفت:

- آخه بچه تو اگه بخوای تکواندو یاد بگیری با یه پا کات که بزنم تو مخت میخوابی رو زمین!

- من میخوابم رو زمین؟ تو یاد بده قول میدم من تو رو بخوابونم

- نه بابا اعتماد بنفس!

- بگو خودمم بلد نیسم دارم پُز میدم

ارمیا باز خندید.

- ای زهر حلاحل یاد میدی یا نه؟

- شرط داره

- باج می گیری؟

- هر چی میخوای فکر کن بگم؟

- بگو

- هر روز و هر شب غذا درست می کنی، اونم اگه بد باشه من تو تکواندو جبران می کنم

- واسه شیکم مبارک شما؟

- نه پس واسه شیکم یه ذره ای شما؟!

- اصلا نمیخوام به دردسرش نمی ارزه وقت ندارم

- شرط بود هر جور میلته

شمیم از اتاق بیرون رفت و کنترل تلوزیون را برداشت و کانال ها را پشت سر هم عوض می کرد. چند لحظه بعد صدای ارمیا را شنید، کنارش نشسته بود:

- بزن من و تو

- دوست ندارم

- میگم بزن میخوام برنامه شو ببینم

- الان شب به شب شروع میشه قسمت عاشقانشه، می خوام ببینم ساکت

- اِ ... پررو به من میگی ساکت؟

- هیس ... هیس

ارمیا با حرص بلند شد و پریز تلوزیون را از برق کشید و با لبخند روی مبل نشست. شمیم با عصبانیت او را نگاه می کرد:

- پاشو روشنش کن

- برق نیس، غذا چی درست کردی؟

- رو روبرم من که گفتم نوکرت نمیشم!

- جهنم من که مث همیشه غذا سفارش میدم تو خودت بشین موس بکش

- منتظر دستور جناب عالی بودم

- شرکت که نمی یای اگه هم میای نصفه نیمه ول می کنی میری، خونه هم که نیستی، غذا هم که درست نمی کنی، صد و بیست و چهار مترم که زبون داری آخه من به تو چی بگم؟

- شمیم فرشته، شمیم نازگلی، شمیم خانوم گل گلاب، شمیم گوگولی ، شمیم مهربونه ... شمیم .......

ارمیا به زور لبخندش را مهار کرد و با اخم گفت:

- بسه بسه شمیم کوفت .... شمیم درد بسکه حرف میزنی مغزم داره منفجر میشه

شمیم لب هایش را باز با اخم جمع کرد ... ارمیا بداخلاق بود برای شمیم بداخلاق بود ... از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد مشغول غذا درست کردن شد و دیگر حتی نگاهی هم به بیرون و یا ارمیا نینداخت. بوی غذا همه خانه را پر کرده بود. صدای ارمیا را شنید که از بیرون می گفت:

- وای وای سوزوندی غذا رو ببین چه بوی میاد!

از حرص پوست لبش را می جوید. خودش میدانست همه حرف های ارمیا از روی لجبازی است. اما چرا لج بازی؟؟؟؟!!! خورش فسنجان با برنج زعفرانی را در ظرف کشید و میز را تا حدی که توانست تزیین کرد. میخواست حرص ارمیا را در بیاورد. غذا را جلوی او بخورد تا دلش خنک شود. سر میز نشست و با اشتها قاشق را برداشت و اولین قاشق برنج را به سمت دهانش برد اما آن را سرجایش گذاشت. تمام اشتهایش کور شد ارمیا گرسنه بود. سفارش غذا نداده و حتی خانه هم پر از عطر غذای او بود ... دلش میخواست گریه کند ... با خودش زمزمه می کرد:

- شمیم برات بمیره تو گرسنه بیرون نشستی بعد من میخوام اینجا برا حرص تو اینا رو کوفت کنم؟ تو گلوم گیر کنه اگه بدون تو بخورم

کفگیر را برداشت و بشقاب دیگری را کشید و روبروی خود گذاشت. سر میز نشست و با صدای بلند ارمیا را به نام خواند. ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از دیدن میز غذا با تعجب نگاهی به شمیم انداخت و گفت:

- اینا راستکیه؟

شمیم خندید.

- نه پلاستیکه برا خوشکلی چیدم دل تو بسوزه

- اِ فکر کردی خرم ؟دیدی فهمیدم دروغه

- بشین بخور

ارمیا دوباره نگاهش کرد. لبخند زد و در حالی که آستین های لباسش را بالا میزد سر میز نشست. شمیم نگاهش می کرد چهره اش با لبخند چقدر زیبا میشد ... چقدر وقتی می خندید چال گونه هایش را دوست داشت ... چقدر برق چشمان خاکستری ارمیا را می پرستید ... ای کاش .... صدای ارمیا رشته افکارش را پاره کرد:

- خانوم آشپز چیزی توی صورت مبارک من مشاهده می فرمایین که این طور زل زدی بهش؟

شمیم سرش را زیر انداخت. ارمیا هنوز غذایش را دست نزده بود. شمیم پرسید:

- پس چرا غذاتو نمیخوری؟

- با هم شروع کنیم

- دیوانه

با هم شروع به غذا خوردن کردند و ارمیا اولین قاشق غذا را که قورت داد با همان لبخند و چال گونه ای که دل شمیم را می لرزاند گفت:

- یادم باشه برات لباس تکواندو بخرم لازمت میشه

 

ادامه دارد .....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد