بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان خواندنی " ارمغان باران " - فصل اول

 

صدای بوق ممتد ماکرویو نشون میداد که کارش تموم شده. حوصله نداشتم برم غذا رو از توش دربیارم. تو این افکار بودم و با خودم کلنجار میرفتم که اصلا چیزی بخورم یا نه که کتابی روی اوپن آشپزخونه توجهم رو جلب کرد. پشت جلد کتاب نوشته ای خودنمایی میکرد:

  ادامه مطلب ...

باران


 


هنــوز هـــمـ وقتــی بــاران مــی آیـد؛

تنـــمـ را بــه قـــطراتـ بــاران مــی سـپارمـ

میگویــند بــاران رســانـاســتـ

شـــایـد دستـــهای مــن را هــمـ بــه دستــهای تــو بــرســـاند

 

رمان خواندنی " گل من "

 

ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید! مثل همیشه جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!! 

  ادامه مطلب ...

من تو را ....


 

بالا بروی ؛

پایین بیایی ...

بی فایده استـــ ؛

من تــــــو را همینجا ،

میان بازوانم میخواهمــــ ...

 

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل نهم

 

جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده بود و همانطور که سیگار میکشید او را تماشا کرد. شمیم از آینه نگاهی به او انداخت و از بی خیالی او بیشتر حرصش گرفت. 

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هشتم

 

امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند. 

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هفتم

 

-  بیا دو دقه بشین باور کن خوشکل میشی 
-
 دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل ششم

 

شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را بر روی خود می دید ... 

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل پنجم

 

در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز میکرد:

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل چهارم

 

- نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
 -
اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟!

- اولا که اون دزدیه تو روز روشن، دوما دستم به دستت خورد تازه انقد محکم زدم که داغ کردی

   ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل سوم

 

روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد.

 -سلام المیرا نیومده هنوز؟

- ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره

- غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل دوم

 

- الی مامان بابات رفتن 
-
خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟

شمیم بالشی را از کنار میز تحریر برداشت و به سمت المیرا پرت کرد. المیرا با دست بالش را گرفت و شکلکی برای المیرا درآورد. شمیم گفت:

  ادامه مطلب ...

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل اول


غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه

- راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثیر حرفای آن دختر قرار گرفته بود گفت:

   ادامه مطلب ...

مثل نیلوفر ...


به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را


تشنه نور


خدایــــــــا قلبم تشنه نور و عشــــــــــق توست

هر روز به افکار و آرزوهایم بیا

به رویاهایم ، در خنده هایم و اشک هایم.

از سر رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو

به عبادتم، به کار و زندگی ام بیا.

از سر لطف و عشــــق با من باش…


.¸¸.•**★★**•.¸¸


کجاست؟؟


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟


بیا یک بار دیگر


بیا یک بار دیگر

کودکـــــــــــــــــــــــــــ شویــــــــــــــــــم

معصومــــــــــانه نگـــــــــاه کنیم

از دروغ بترسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

بی کینـــــــــــــه

کفش هایـــــــــــمان را بهـــــــــم قرض دهیــــــــــــم

دنیــــــــا را با همــــــــــه ی

تلخـــــــــــــی،زشتــــــــــــــی،نابه سامانــــــــی،پســــــــتی

گاهــــــــــــــا

شیرین و زیبــــــــــا نقاشی کنیــــــــــم


رمان طلوع زندگی - فصل چهارم


همه چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی برام خیلی طولانی می گذشت.

هیچ کس به جز سامیه خونه نبود و داشت با عروسک هاش بازی میکرد. منم داشتم آشپزی میکردم که گوشیم زنگ خورد. به سرعت باد خودمو به گوشیم رسوندم.
 
ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل سوم


حالم خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت کمکشون کن....

به بیمارستان که رسیدیم هردومون مثل فشنگ از ماشین پیاده شدیم.  ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل دوم


صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده.


ادامه مطلب ...

رمان طلوع زندگی - فصل اول


دستان قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم.

داد زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش.

 
ادامه مطلب ...

این را بفهم ....


آدمیزاد غرورش را خیلی دوســـت دارد...


اگــــر داشته باشد


آن را از او نگیرید...


حتی به امانت نبــــرید


ضربه ای هم نزنیدش؛


چه رسد به شکستن یا له کــــردن!


آدمی غرورش را خیلی زیاد...شـــاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست دارد


حــــالا ببین اگر خودش ؛


غرورش را به خاطـــرتــــو نادیده بگیــــرد؛


چقـــدر دوستت دارد...


و این را بفهــــــــم آدمیزاد


کیستی تو ....


               کیستی که

                                          سفر کردن از

                                                                         هوایت

                                    را نمیتوانم...

                 حتی با بالهای

                                                            خیال....!!!!؟


سهم من ...


سهم “من” از “تو”


عشق نیست ،


ذوق نیست ،


اشتیاق نیست ،


همان دلتنگی بی پایانی است


که روزها دیوانه ام می کند


این تقدیر نبود؛ این یک انجماد ارادی بود...

 


چنینم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوکران به دست، چنین که تنهایم من، تو را نشانی نیست!

 

ادامه مطلب ...

برگ های پاییزی


من زبان برگ های پاییزی را می دانم 


مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی”


پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند


شب ها ...


نمی دانم شب ها ....


من شاعر می شوم و تو را غزل باران می کنم


یا..... 


تو بهانه می شوی و من غزل غزل میبارم


تو را دوست دارم ...


تـــو را دوست می دارم . . .


چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ... ! ؟


یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت ... !


یـا چطـور شـد که . . . ! چه فـــــــــــــــرق می کـند ؟! ...


وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـى . . . که نمـى کـــــــــنى !!


و من بــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـــــى کـــــنم !!!


دِلَمـــ


دِلَمـــ حُضور ِ مَردانــہ می خواهَد ..


نَــہ اینکــہ مَــــرد باشَــــــد


نَــہ ! .. مَــردانــہ باشَــد


حَرفــَــــــشْـــ ...


قُولـَــــــشْــــ ...


فِکـــــــرَشْــ ...


نِگاهَـــشْـ ...


و قَلـبَشْــ ...


آنقَدر مَردانــہ کــہ بِتَوانـْـ تا بینَهایتــِ دُنیا بـــہ او اِعتماد کَــرد


تکیــہ کــَرد......!