صدای بوق ممتد ماکرویو نشون میداد که کارش تموم شده. حوصله نداشتم برم غذا رو از توش دربیارم. تو این افکار بودم و با خودم کلنجار میرفتم که اصلا چیزی بخورم یا نه که کتابی روی اوپن آشپزخونه توجهم رو جلب کرد. پشت جلد کتاب نوشته ای خودنمایی میکرد:
هنــوز هـــمـ وقتــی بــاران مــی آیـد؛
تنـــمـ را بــه قـــطراتـ بــاران مــی سـپارمـ
میگویــند بــاران رســانـاســتـ
شـــایـد دستـــهای مــن را هــمـ بــه دستــهای تــو بــرســـاند
ساعت
10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد
از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید! مثل همیشه
جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!!
بالا بروی ؛
پایین بیایی ...
بی فایده استـــ ؛
من تــــــو را همینجا ،
میان بازوانم میخواهمــــ ...
جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده بود و همانطور که سیگار میکشید او را تماشا کرد. شمیم از آینه نگاهی به او انداخت و از بی خیالی او بیشتر حرصش گرفت.
امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند.
- بیا دو دقه
بشین باور کن خوشکل میشی
- دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم
تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟
شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را بر روی خود می دید ...
در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز میکرد:
-
نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
- اِ اِ ... ببین تو
روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟!
- اولا که اون دزدیه تو روز روشن، دوما دستم به دستت خورد تازه انقد محکم زدم که داغ کردی
روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد.
-سلام المیرا نیومده هنوز؟
- ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره
- غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم
- الی
مامان بابات رفتن
- خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟
مگه خودت ناموس نداری؟
شمیم بالشی را از کنار میز تحریر برداشت و به سمت المیرا پرت کرد. المیرا با دست بالش را گرفت و شکلکی برای المیرا درآورد. شمیم گفت:
غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه
- راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثیر حرفای آن دختر قرار گرفته بود گفت:به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را
و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت
به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را
یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت
اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را
و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم
دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را
و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم
فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را
که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد
که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را
خدایــــــــا قلبم تشنه نور و عشــــــــــق توست
هر روز به افکار و آرزوهایم بیا
به رویاهایم ، در خنده هایم و اشک هایم.
از سر رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو
به عبادتم، به کار و زندگی ام بیا.
از سر لطف و عشــــق با من باش…
★.¸¸.•**★★**•.¸¸ ★
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
بیا یک بار دیگر
کودکـــــــــــــــــــــــــــ شویــــــــــــــــــم
معصومــــــــــانه نگـــــــــاه کنیم
از دروغ بترسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
بی کینـــــــــــــه
کفش هایـــــــــــمان را بهـــــــــم قرض دهیــــــــــــم
دنیــــــــا را با همــــــــــه ی
تلخـــــــــــــی،زشتــــــــــــــی،نابه سامانــــــــی،پســــــــتی
گاهــــــــــــــا
شیرین و زیبــــــــــا نقاشی کنیــــــــــم
همه
چیز خوب پیش می رفت و من هر روز بیشتر عاشق طاها می شدم طوری که هر لحظه جدایی
برام خیلی طولانی می گذشت.
حالم
خیلی بده. با اینکه دل خوشی از بابا و الهام نداشتم ولی از طرفی هم دوست نداشتم
بلایی سرشون بیاد. وااای الهام بارداره، نکنه بلایی سر بچه اش بیاد. خدایا خودت
کمکشون کن....
صبح همش احساس کردم گوشم میخاره فکر کردم پشه اس، همش دستم رو نزدیک گوشم بردم و تکان دادم. اَه، حالا نوبت به بینی ام رسیده. بدون اینکه چشمام رو باز کنم سرجام نشستم و بینی ام رو خاروندم. متوجه صدای خنده ی ریزی شدم. فهمیدم قضیه از کجا اب می خوره!!! چشمام رو آروم باز کردم. مریم رو دیدم که روبروم نشسته و داره می خنده.
دستان
قوی ای مرا از خاک سرد جدا کرد و هر کاری کردم نتوانستم خودم را از دست او رها کنم
تا بتونم فقط یه بار دیگه مامانمو حس کنم.
داد
زدم: ولم کن، بذار منم بمیرم. چرا نمیذارید منم برم پیشش.
آدمیزاد غرورش را خیلی دوســـت دارد...
اگــــر داشته باشد
آن را از او نگیرید...
حتی به امانت نبــــرید
ضربه ای هم نزنیدش؛
چه رسد به شکستن یا له کــــردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد...شـــاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست دارد
حــــالا ببین اگر خودش ؛
غرورش را به خاطـــرتــــو نادیده بگیــــرد؛
چقـــدر دوستت دارد...
و این را بفهــــــــم آدمیزاد
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند
چنینم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصلهی آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوکران به دست، چنین که تنهایم من، تو را نشانی نیست!
من زبان برگ های پاییزی را می دانم …
مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی”
پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند
نمی دانم شب ها ....
من شاعر می شوم و تو را غزل باران می کنم
یا.....
تو بهانه می شوی و من غزل غزل میبارم
تـــو را دوست می دارم . . .
چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ... ! ؟
یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت ... !
یـا چطـور شـد که . . . ! چه فـــــــــــــــرق می کـند ؟! ...
وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـى . . . که نمـى کـــــــــنى !!
و من بــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـــــى کـــــنم !!!
دِلَمـــ حُضور ِ مَردانــہ می خواهَد ..
نَــہ اینکــہ مَــــرد باشَــــــد
نَــہ ! .. مَــردانــہ باشَــد
حَرفــَــــــشْـــ ...
قُولـَــــــشْــــ ...
فِکـــــــرَشْــ ...
نِگاهَـــشْـ ...
و قَلـبَشْــ ...
آنقَدر مَردانــہ کــہ بِتَوانـْـ تا بینَهایتــِ دُنیا بـــہ او اِعتماد کَــرد
تکیــہ کــَرد......!