بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل پنجم

 

در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز میکرد:

  

- وای وای ارمیا قبول شدم قبول شدم نمیدونی که این استاده چقد سخت گرفت صد تا تیپا به طرف زدم بازم از رو نمیرفت، تازه ... یه گامبویم بود از درخونه تو نمیرفت، یه مشت که بهم میزد پهن میشدم رو زمین تا می اومدم بلند شم اون خوابش برده بود تازه ....

صدای سرفه ارمیا او را مجبور کرد تا سرش را بالا کند ... ( اَی ددم یاندو (به یاد نیلا جووونم )... اینا اینجا چیکار میکنن؟ دو ساعته اومدم وسط جلسه دارم برا شوهرای مردم قصه میگم؟؟؟) به ارمیا نگاه کرد با اخمی بزرگ روی پیشانیش در حال چشم غره رفتن به شمیم بود. احسان نگاهی به شمیم و بعد هم نگاهی به ارمیا می انداخت و ریز ریز می خندید و سر تکان میداد. بقیه افراد هم با تعجب به شمیم چشم دوخته بودند. سرش را تا آخرین حدی که ممکن بود پایین انداخت و گفت:

- اِ...اِ...عذر میخوام

جعبه شیرینی را روی میز گذاشت و بیرون پرید. خودش هم از آبروریزی که کرده بود پشیمان بود. خدا میدانست ارمیا چه بلوایی به راه می اندازد... باید منتظر یک جنگ و دعوای حسابی میشد. پشت میزش نشست و به کارهایش مشغول شد. ساعتی بعد در اتاق ارمیا باز شد و همه بیرون می آمدند. خانم احمدی زودتر خود را به شمیم رساند و با صدایی آرام خندید و گفت:

- خدا نکشدت دختر خیلی بامزه ای مهندس مهدوی داشت از خنده منفجر میشد وقتی رفتی بیرون همه خودشو نو خالی کردن و سیر خندیدن

- جون ارمی... چیزه یعنی جون من راس میگی؟

- دروغم چیه از خودشون بپرس ولی فک کنم مهندس دادفر توپش خیلی پره

خانم احمدی به اتاقش رفت و شمیم منتظر ایستاد تا همه افراد از شرکت بیرون بروند. مردی جوان به طرف میز شمیم آمد و در حالی که لبخند میزد گفت:

 - hi…

 - سلام

شمیم به زور لبخند زد و گفت:

 - hi

 - what's your name lady?

 -اسم شما چیه خانم ؟

 - Shamim

- shi…shi...shimim…

- no no sh.a.m.i.m

- ok ok s.h.a.m.i.m … oh… you are very beutifull  

- درسته درسته شمیم ...وای شما خیلی زیبایین

ارمیا با دیدن آن مرد جوان ابرو درهم کشید و به احسان گفت:

- این مرتیکه داره چه غلطی میکنه احسان؟ گیر داده به شمیم چی بهش میگه؟

- چیه غیرتت فعال شد؟ تا دو روز پیش که روژان روژان میکردی؟

- میشه لطف کنی دهنتو ببندی ؟

- نه نمیشه

- احسان برو ردش کن مرتیکه داره با چشاش ... بیا برو تا نرفتم سراغش

- خودت خوب میدونی اگه دست به اون شازده فکلی بزنی کار شرکت تمومه پس لطف کن زر اضافی نزن و به سمت مرد جوان رفت و بازوی او را کشید:

- خب دیگه زیادیت شده جوجه فکلی ...دید زدن ناموس مردمم حد داره

شمیم خندش گرفته بود. مرد جوان با دیدن خنده ی شمیم خندید. ارمیابا خشم به سویش خیز برداشت که احسان جلویش را گرفت و تذکر داد. ارمیا با چشم و ابرو به شمیم فهماند که از آنجا برود. شمیم از ترس قالب تهی کرد ارمیا موقع عصبانیت هیچ کس حریفش نبود. به سمت آبدارخانه میرفت که صدای مرد جوان را شنید:

 - oh .. lady shamim go? why???

 - وای شمیم خانم میرین؟ چرا؟؟؟

شمیم بی توجه راهش را گرفت که برود اما باز هم مرد خارجی کلمات انگلیسی را تند تند به زبان می آورد :

- Pleasure of love lasts but a moment, Pain of love lasts a lifetime Bette Davis

 - لذت عشق لحظه ای طول میکشد اما غم و رنج آن یک عمر

لحظه ای برگشت و به جمله ای که او گفته بود اندیشید. نگاهی به ارمیا انداخت مانند قاتل ها به آن مرد نگاه میکرد. احسان به شمیم اشاره کرد که نایستد. داخل آبدارخونه رفت و تا موقعی که آنها نرفته بودند بیرون نرفت. صدای ارمیا را شنید که او را صدا میزد. چایش را نصفه نیمه رها کرد و بیرون رفت.

- بله؟

- بیا سوییچ ماشینو بگیر برو خونه

- چرا؟

- چرا نداره بیا برو خونه دیگه هم پاتو تو این شرکت نمیذاری فهمیدی؟

- خب آخه چرا؟

- چرا؟ ندیدی مرتیکه رو ؟ ندیدی داشت قورتت میداد؟ بازم توضیح بدم یا فهمیدی ؟

احسان به میان حرف او آمد و گفت:

- ارمیا جون این چیزا طبیعیه، داداش چرا خون کثیف خودتو آلوده میکنی ؟ این همه خانم اینجا کار میکنن شما گیر دادی به شمیم خانم ؟

شمیم به احسان نگاه کرد و خنده اش را قورت داد. ارمیا با حرص به احسان نگاه کرد:

- تو دیگه چی میگی این وسط؟ من میگم اینجا جای کار کردن شمیم نیس تو میگی طبیعیه

- ای بابا تا حالا که دو ماه منشیت بوده جاش بوده حالا چی شده دیگه نیس؟

- ببینم تو وکیل وصی زن منی ؟ تو رو سننه؟ اون خودش زبون داره از خودش دفاع میکنه

- چی بگم از رو برادری بود. خواستیم کمک کرده باشیم، اصلا غلط کردم ما رفتیم به زندگیمون برسیم خدافظ، شمیم خانم خدافظ

شمیم جوابش را داد و احسان رفت. ارمیا سوییچ را به طرف شمیم گرفت و گفت:

- بگیر

- من نمیرم

- شما بیجا میکنی ،بگیر شمیم از صبح تا حالا داری رو مخم را میری انقد لجبازی نکن بگیر

- نمیخوام من به این کار نیاز دارم اصلا میرم به عمو میگم

- جدی؟؟؟ بدو نی نی بدو به عموت بگو منو کتک بزنه... منو از بابام می ترسونی ؟ هیچ کس نمی تونه رو حرف من حرف بزنه چون تو زن منی و هر چی من میگم انجام میدی

- نخیرم.......

- حرف نباشه

- ارمیا

- شمیم میاد تو فکتا بیا برو

سوییچ را با حرص گرفت و پالتویش را پوشید و کیفش را برداشت و گفت:

- کاش بزنم ماشین خوشگلتو داغون کنم دلم خنک شه

ارمیا با صدای بلند خندید:

- فدا سرت گوگولی چیزی که زیاده ماشین (ایش مرتیکه چه از خود راضیه! ثروتتو به رخم میکشی؟ صبر کن اگه همشو بالا نکشیدم)

- باز چی شد رفتی تو فضا؟ شمیم ؟

- هان.. چیه داد میزنی کر شدم بابا.. باشه حالا میرم ..خدافظ

- به سلامت مواظب باش (بیا دیدی آخر نتونست خودشو کنترل کنه با کنایه میگه ماشینمو داغون نکنیا... پس خسیسم هستی ... اَی خدا قدرت بده بزنم ماشینه رو جزغاله کنم )

وارد خانه شد و بعد از تعویض لباس هایش روی تخت ارمیا دراز کشید و خوابش برد.....

- شمیم شمیم پاشو ببینم ...

پتو را روی سرش کشید و پشتش را به ارمیا کرد.

- میخوام شام بخورما نمیای؟ ... شمیم

شمیم خواب آلود گفت:

- ولم کن ارمیا خوابم میاد

- شام خوردی ؟

- نه

- پاشو پس.. اِ پاشو دیگه منم گشنمه ...شمیم قلقلک میدما پاشو

به زور چشمانش را باز کرد و به ارمیا نگاه کرد. ارمیا می خندید:

- لااقل وقتی میخوای بخوابی این آرایشاتو پاک کن که صورتت مث سیب زمینی سوخته نشه

شمیم بی حوصله گفت:

- خسته بودم دیگه حال این یکی رو نداشتم . خوابم میاد

ارمیا دستش را کشید و او را از روی تخت بلند کرد:

- پاشو ببینم ... تنبل

با هم بیرون رفتند و شمیم بعد از شستن صورتش به آشپزخانه رفت. ارمیا غذا میکشید.

- نه بابا قرمیا جونم که یه پا کدبانو شده

- آره دیگه اینا اثراته زن داریه اونم زن تنبل

شمیم جیغ کشید:

- ارمیا......

هر دو سر میز نشستند.

- یه چیز بگم؟

- تا چی باشه

- بیام شرکت؟

ارمیا دست از خوردن کشید و قاشق چنگالش را درون بشقاب گذاشت و به شمیم نگاه کرد:

- یه حرف رو چند بار باید بهت بزنم ... نه نه نه دیگه نمیذارم پاتو تو اون شرکت بذاری

- آخه من ... ارمیا اگه کار نداشته باشم ...

حرفش را ادامه نداد. ارمیا گفت:

- هر چی پول بخوای خودم بهت میدم

- نه دانشگام چی؟ تازه خرج کتابام و چیزای دیگه هم هس

- خرج دانشگاتو خودم میدم، لباسو کتاباتم با هم میریم میخریم، هر دو سه روزی ام یه خرجی واسه خودت میذارم، هر چی ام کم داشتی به خودم میگی، شمیم نبینم بری به بابا چیزی بگی ها؟

- قرار بود خودم خرجی مو بدم بعدا من نمیتونم بهت پس بدم

- بعدا؟؟

- وقتی از اینجا رفتم دیگه

ارمیا ابرو بالا انداخت و چشم در چشم او گفت:

- آها... خیلی خسته شدی؟ تحمل کردنم سخته ؟

- نه باورکن منظورم این نبود، فقط میخوام بهت بدهکار نباشم

- شمیم خانم تو هیچ وقت به من بدهکار نیستی فک کن الان به عنوان شوهر بعدا به عنوان برادر بهت پول دادم انقد کلید نکن

- جون ارمیا؟ یعنی راضی هستی

- جون شمیم از ته دل راضیم

شمیم شروع کرد به دست زدن و ارمیا به کارهایش نگاه میکرد و سرتکان میداد. از آشپزخانه بیرون رفت و شمیم ظرف های روی میز را جمع میکرد که چیزی جلوی چشمانش قرار گرفت به عقب برگشت و با دیدن جعبه شکلات دست ارمیا شروع کرد به بالا و پایین پریدن :

- وای ی ی ی ی کاکائو شکلاتی مرسی ارمی مرسی

ساعتی بعد هر دو برای خواب به اتاق هایشان رفتند. باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود و رعد و برق اتاق کوچک شمیم را روشن و خاموش میکرد. سرش را زیر پتو کرد و زیر لب خدا را میخواند تا بر ترسش غلبه کند. اما صدای وحشتناک بادی که شیشه های پنجره را می لرزاند او را از جا پراند. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد ... صدای شرشر آب روحش را آرامش می بخشید اما تاریکی خیابان و صدای گربه ای که زیر پنجره اش بود باعث شد جیغ کوتاهی بکشد و پنجره را ببندد. به سمت در اتاقش رفت و با ترس از اتاق بیرون پرید. تند تند در اتاق ارمیا را می کوبید... ارمیا خواب آلود در اتاق را باز کرد و به او نگاه کرد:

- چته نصفه شبی در اتاق مو از جا کندی.. در که قفل نیس در میزنی

شمیم با ترس و لرز سعی کرد جلو لرزش صدایش را بگیرد:

- من بیام تو اتاقت

- چی ؟

- تو اتاق تو بخوابم ؟

ارمیا با دهانی باز به او نگاه میکرد.. شمیم که طاقتش را از دست داده بود زد زیر گریه و در میان اشک هایش گفت:

- من می ترسم ارمیا اتاقم خیلی وحشتناکه عین ...عین اتاق ارواح

ارمیا که خنده اش گرفته بود از چارچوب در کنار رفت و گفت:

- بیا تو خانم شجاع

شمیم داخل شد و فوری خودش را روی تخت ارمیا انداخت و پتویش را روی سرش کشید. منتظر بود تا ارمیا دعوا راه بیندازد اما صدایی نشنید. حدس میزد چون او خوابش می آمد از جر و بحث کردن گذشته و روی زمین خوابیده. پتو را از روی سرش کنار کشید و سرش را برگرداند که ناگهانی صورت ارمیا را روبرویش دید چشم هایش بسته بود جیغ کوتاهی کشید.. ارمیا سه متر از جا پرید:

- اِی مرگ.... مگه جن زده شدی نصفه شبی نمیذاری کله مرگمونو بذاریم

- ببخشید ... خب چیز شد... یعنی فک کردم رو زمین خوابیدی برا همین برگشتم دیدمت ترسیدم

- خیلی خب اگه جیغ و گریه هات تمام شد بگیر بکپ

- باشه

چشم هایش را بست ... هر چقدر سعی میکرد خوابش نمی برد. قلبش مثل قلب گنجشک میزد و دست هایش یخ کرده بود... باورش نمیشد ارمیا دعوا نکرده باشد و کنارش خوابیده است ... عطر تن ارمیا را حس میکرد... با تمام وجودش عطر او را به ریه هایش کشید... چقدر به او نزدیک بود و اما چقدر دور.............

- شمیم چقدر تکون میخوری؟ بخواب دیگه

به طرف او برگشت و گفت:

- ارمی

- هان؟

- تو خوابت میاد؟

- مگه تو میذاری

- خب خواب از سرم پرید چیکار کنم

- میدونی ساعت چنده؟

- نه

- دو و نیم

- تو هم خوابت نمیاد؟

- نه

- پس من یه چیز بگم؟

- چی ؟

- طولانیه گوش میدی؟

- آره بگو

شمیم بلند شد و روی تخت نشست. ارمیا دست راستش را زیر سرش گذاشته بود و منتظر به او نگاه میکرد. بازوهای مردانه و سینه سفید ارمیا ته دلش را قلقلک میداد. نگاهی به لباس های خودش انداخت: تاپ قرمز رنگ بندی و شلوارک سفید. (چه دل شیری دارم من دیگه! این چه وضعیه پاشدم راه افتادم تو اتاق این؟)

- شمیم باز زدی کانال فضانوردی؟ چی میخواستی بگی ؟

- نه الان میگم ... خب ببین چیزه ... ارمیا اگه من خواهرت بودم بعد یه خواستگار خوب برام می اومد که از همه نظر تامینه قبول میکردی منو شوهر بدی؟

- تو دانشگاه کسی بهت چیزی گفته ؟

- اول جواب منو بده

- اولا که فعلا زنمی دوما اگه من داداشت باشم عمرا تو رو شوهر بدم

- بدجنس چرا؟

- خب میدونم اون شوهر بدبخت میخواد از دست تو چی بکشه

- دلشم بخواد اصلا چه داداش بدی میشی تو

- من غلط بکنم داداش تو بشم

- خلایق هر چه لایق

- آها پس میخواستی همینو بهم بگی نه؟ ازدواج کنی؟ حالا اون هرکول کی هس؟

- درست حرف بزن اون هرکولی که میگی احسانه

ارمیا از جا پرید. آنچنان نگاهی به شمیم انداخت که شمیم از ترس کمی عقب تر رفت. دست چپش را بلند کرد و سیلی محکمی توی صورت شمیم خواباند.

- این واسه اینکه تو و احسان غلط میکنین با دست دیگرش سیلی دوم را به صورت او زد و گفت:

- اینم واسه اینکه بفهمی تو هنوز صاحب داری. شمیم خودش را روی تخت انداخت و سیل اشک هایش را جاری ساخت. ارمیا سیگاری آتش زد و توی اتاق کلافه قدم میزد. هر چند دقیقه لب تخت می نشست و دستانش را از سرگردانی داخل موهایش فرو می برد. صدای آرام گریه کردن شمیم به گوش میرسید. فریادی کشید که شدت اشک های شمیم را بیشتر کرد

- بسه دیگه

- شمیم با صدایی که با گریه آمیخته بود به زور و با هق هق گفت:

- نمیخوام

- میخوای خودم خفت کنم که دیگه دست اون احسان جونتم بهت نرسه؟

- ...........

- راس راس میشینه جلوم میگه میخوام با خره ازدواج کنم! زنم زنای باحیای دیروز

- احسان … احسان قراره با …با …با المیرا از..دواج کنه ..نه ..نه با من. اونا ازم خواسته بودن که ...که تو رو راضی کنم .. اما تو.. ارمیا خیلی بدی

سرش را زیر پتو کرد و اشک ریخت... ارمیا با بهت به دیوار روبرویش خیره شده بود. هنوز هم باورش نمیشد احسان خواستگار المیرا باشد. چقدر به خاطر این موضوع اعصاب خودش و شمیم را بهم ریخته بود. زیر لب احسان و المیرا را لعنت میکرد که باعث سیلی خوردن بی دلیل شمیم شده بودند. ته مانده سیگارش را در سطل آشغال انداخت و به شمیم که هنوز بیدار بود نگاه کرد. روی تخت خزید و به سمت او رفت.

- شمیم ...

- .............

- میدونم بیداری برگرد این طرف

-..............

- راس گفتی احسان المیرا رو میخواد؟

-..............

- مگه نمی خواستی منو راضی کنی ؟

-.............

- چرا زودتر نمیگی تا من فکر بد نکنم باور کن میخواستم برم احسانو با ماشین زیر بگیرم

- ...........

- چرا حرف نمیزنی حالا؟ قهری ؟ شمیم؟

- ...........

- جون ارمی یه لحظه روتو این ور کن

- ..........

- برات شکلات میخرما

- ...........

- خب معذرت میخوام خوبه؟ برگرد ببینم

پتو را از روی سر شمیم کنار کشید و او را به زور به طرف خود برگرداند شمیم خودش را کنار میکشید و اخم کرده گفت:

- ..ولم کن ... میگم ولم کن ارمیا ... برو کنار..

ارمیا دستانش را کشید و در آن ثانیه او را در آغوش خود جای داد. ضربان قلب شمیم بالا گرفته بود و گونه هایش داغ میزد.

- ولت نمیکنم میخوام ببینم می تونی فرار کنی ؟

- معلومه که می تونم

- زودباش برو

شمیم هر چقدر دست و پا زد نمی توانست خودش را از آغوش ارمیا نجات دهد. بی نتیجه دست از تلاش برداشت و به ارمیا نگاه کرد. شاید میخواست کمی ناز کند لب هایش را غنچه کرد. ارمیا خندید و او را بیشتر به خود فشرد. صورتش به او نزدیک و نزدیکتر میشد و شمیم هرم نفس هایش را حس میکرد. لحظه ای بعد لب های داغ ارمیا را روی گونه های خود احساس کرد...

* * *

صدای بوق ممتد ماشین احسان به گوش میرسید. المیرا با عجله از این طرف به آن طرف خانه میرفت و وسایلش را جمع میکرد. شمیم دست المیرا را گرفت و او را به دنبال خود کشید:

- دیوانه اون شوهر بدبختت هزار کار و بدبختی داره بعد تو واسه یه نگین دندون داری این خونه رو بهم میریزی؟

- دستمو ول کن شمیم اگه نگین دندونه پیدا نشه اصلا نمیام

- ببینم این نگین دندونه رو امشب نذاری موهات میریزه یا قیافت کج میشه؟ واسه خواستگاریتم همین غلطا رو کردی که مادر شوهرت فک کرد خونه نیستی

- هر چی میخواد بشه

- جهنم من با احسان میرم آرایشگاه تو هم هر موقع بیل دندونت پیدا شد بیا

و بدون شنیدن جواب المیرا از مادر شوهرش و بقیه اقوام که در سالن پذیرایی بودند خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بود که المیرا دوان دوان خودش را به او رساند و سوار ماشین شد. احسان گفت:

- چه عجب !خانمم چرا انقد زود اومدی وقت داریما!

- خب پیدا نمیشد دیگه، تازه حالام که اومدم از خیرش گذشتم

احسان آنها را به آرایشگاه مورد نظر برد. شمیم زودتر پیاده شد اما المیرا دقایقی دیرتر از شمیم به داخل رفت. المیرا را به داخل اتاقک مخصوص بردند و شمیم روی صندلی مشتری های عمومی نشست.

- شینیون چه مدلی دوس داری؟ صدای یکی از آرایشگرها بود که از شمیم سوال میکرد. شمیم گفت:

- نمیدونم هر جور قشنگ تره فقط میخوام موهام باز باشه

- می کاپم داری؟

- آره

- خیله خب برو لباستو بپوش بیا تا آرایشت کنم

تا ساعت پنج عصر شمیم آماده جلوی آینه خودش را نگاه میکرد. صدای آرایشگر را شنید که میگفت:

- تو اگه عروس بشی حرف نداری فقط بیا زیر دست خودم میدونم این چشم و ابرو رو چه جوری کار کنم (چه عروسی؟ چه کشکی خانم محترم .. بنده عروسی نگرفته رفتم سرخونه بختم تازه قراره تا چند ماهه دیگه هم طلاق بگیرم ..کی میاد منو بخره؟؟؟) باز هم نگاهی به خودش در آینه انداخت. لباس مشکی ساتن با تن پوشی تنگ و بالا تنه ای دکلته که از کمر به بعد کلوش میشد. آرایش دودی نقره ای که به صورت گرد و سفید شمیم خورده بود زیبایی خاصی را به او بخشیده بود. احساس میکرد سنش بیشتر شده یا به قولی خانم تر شده است. صدای جیغ المیرا نگذاشت به افکارش ادامه دهد:

- وااااااااااااااااااااای ...شمیم خودتی؟ چی شدی تو؟ ای امشب داداشمو دق ندی خوشگله!

- یواش تر تابلو آبرومون رفت ... چقد ملوس شدی الی جون الهی احسان قربون اون قد و بالات ... وای وای دخترمون چه عروسی شده بذار کل بکشم همه بفهمن شروع کرد به کل کشیدن ...

- نخیرم تنها تنها مزه نمیده خانمای محترم اگه بلدین همراهی کنین

همه آرایشگاه را صدای کل کشیدن خانم ها فرا گرفت. احسان پشت در آرایشگاه منتظر بود. المیرا شنل به دست از آرایشگاه بیرون رفت و احسان دسته گلش را تقدیم کرد. احسان جلوی فیلم بردار شنل و تور المیرا را روی سرش انداخت و از پله های ساختمان پایین رفتند. شمیم هم به دنبال آنها راه افتاد.

- شمیم بیا با ما بریم

- دیگه چی؟ همراه عروس دوماد نرفته بودم که اونم امشب تو بذار تو کاسه ما

- مرض ..چی میشه مگه؟

- هیچی می ترسم همون نیمه راه ... المیرا حرفش را برید و گفت:

- شمیم

- اکی اکی عزیرم برو خوش باش ارمیا میاد دنبالم

- بهش خبر دادی؟ مطمئنی میاد؟

- آره ،برید دیگه، آقا احسان گاز ماشینو بگیر این خانمت انقد حرف نزنه

احسان و المیرا رفتند و شمیم منتظر ارمیا ایستاد. کلافه کنار در ورودی آرایشگاه قدم میزد و هر چند یک بار ساعتش را دید میزد. موبایلش را درآورد تا به ارمیا زنگ بزند اما بعد پشیمان شد و شماره آژانس را گرفت. دقایقی بعد ماشین آژانس رسید و شمیم با عجله سوار شد.هنوز در را بهم نزده بود که شخصی دستش را کشید و او را به بیرون ماشین آورد. با دیدن ارمیا خوشحال به طرف ماشینش رفت. ارمیا کرایه را حساب کرد و سوار ماشین شد و گازش را گرفت. صدای موزیک داخل ماشین شمیم را اذیت میکرد و از سرعت زیاد ارمیا می ترسید. نگاهی به او کرد. تازه به لباس هایش دقت کرد. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کراواتی مشکی و دودی. ست ساعت و گردنبند طلاسفیدش را به دست و گردنش آویخته بود و موهایش را مدل دار کوتاه کرده بود. چقدر او زیبا بود از همان فاصله و با همان نیم رخی که ارمیا نشسته بود شمیم بلندی مژه های مشکی اش را می دید. (خدایا بزرگیتو شکر تا چه حد خلقتت رو تو این آدم نشون دادی؟ فک کنم از همه وسایل مسائل آرایشی و پیراشی و می کاپ و گریمت استفاده کردیا، ایول چه چیزیم شده !)

- ارمیا ارمیا نگاهی کوتاه به و انداخت و گفت:

- هوم

- ارمی خیلی خوش تیپ شدی ... امشب همه رو تور می کنیا... بالاخص ... روژان خانمو

ارمیا نگاهش کرد و چیزی نگفت.

- چته تو؟ آدم تو عقد خواهرش برج زهر مارمیشه؟

- ........

- ارمیا

- چیه؟

- خب چته؟ چیزی شده؟

- نه

- جون شمیم

ارمیا باز هم نگاهش کرد و چیزی نگفت. سرعت ماشین را کم کرد و کناری ایستاد.

- چرا وایسادی؟

ارمیا دستش را بالا برد و چراغ سقفی ماشین را روشن کرد... هر دو چشم در چشم شدند... طوسی نگاه ارمیا و مشکی نگاه شمیم ... نگاه ارمیا و چشم های شمیم... نگاه طوسی او و لب های سرخ شمیم ...

- چرا اینجوری نگام میکنی؟

- چه جوری نگات میکنم؟

- اینجوری دیگه

- وقتی من که شوهرتم با این آرایش و موهای قشنگ شما اینجوری نگات میکنم توقع داری راننده آژانش اصلا بهت نگاه نندازه؟ اونم یه دختر تنها؟

- این همه زهرمار شدنت به خاطر این بود خب از اول میگفتی

- شمیم میزنم تو دهنتا !! واسه چی داشتی با آژانس میرفتی؟

- واسه این که قرمیا گلی نیومد دنبالم

ارمیا با اخم نگاهش کرد و شمیم زد زیر خنده:

- خب بخند دیگه عقد الی جونته بخند ارمی بخند دیگه

ارمیا به زور لبخندش را کنترل کرد و سرش را نزدیک شمیم کرد.

- بیا جلو ببینم

- برا چی بیام جلو؟

- میگم سر تو بیار جلو

شمیم کمی به طرف ارمیا خم شد. ارمیا سرش را نزدیک گردن عریان او برد و بو کشید.

- این چه عطریه زدی؟

- وا ارمیا حالت خوبه؟

- جواب منو بده ... با همین عطر تیز میخواستی تو ماشین اون مرتیکه بشینی؟ اینکه بوش تا ده فرسخ اون ورتر میره

- چی میگی تو؟ دو ساعته وایسادی داری از عطر من ایراد میگیری برو دیر شد

ارمیا ماشین را به حرکت درآورد و در راه هیچ کدام هیچ حرفی نزدند. نزدیک در ورودی تالار ارمیا توقف کرد و شمیم فوری از ماشین پیاده شد. ارمیا دستش را روی بوق گذاشت و شمیم برگشت و به او نگاه کرد:

- چیه ؟

- کجا راه افتادی با این وضعت میری؟ صبرکن ماشینو پارک کنم با هم میریم

(این دیگه داره زیادی شور میزنه ها نه به اون بی نمکی بی نمکی قبلش نه به این شوری حالاش... معلوم نیس چیز خورش کردن انقد پیچ شده به ما) با هم وارد تالار عروسی شدند و در قسمت در ورودی زنان ارمیا از شمیم جدا شد. هنوز چند قدم نرفته بود که او را صدا زد:

- ارمیا

ارمیا برگشت و نگاهش کرد. شمیم گفت:

- بیا کارت دارم

ارمیا نزدیک او آمد و منتظر ایستاد.

- یه چیز بگم قبول میکنی ؟

- چی ؟

- چیزه ... ارمیا

- شمیم باز که چیز میز کردی حرفتو بزن

- نزنیا

- من کی تو رو زدم ؟

- اِ دروغگو تا حالا سه تا سیلی از دستای جناب عالی نوش جون کردم

- شمیم وایسادی جلو دری که همه میان و میرن اینا رو بگی ؟

- نه ...خب می ترسم عصبانی شی دیگه

- نمیشم بگو

- میای تو زنونه ...

ارمیا سریع حرفش را برید:

- اصلا

- بذار حرفمو بزنم ... میدونم واسه چی نمیای ولی اینجوری که هیچی درست نمیشه

- گفتم نه یعنی نه

- جون شمیم

ارمیا سکوت کرده بود.

- این همه با هم تمرین کردیم که واسه عقد المیرا برقصیم حالا تو جا زدی؟ اگه نیای روژان فک میکنه خیلی زرنگه و زندگیتو ریخته بهم ولی تو بیا و جلوش راحت برقص شادی کن تا اون حرصش درآد

- ببینم تو واسه چی این وسط انقد تلاش میکنی؟

- واسه اینکه قول دادم کمک کنم بهش برسی اگه هم نرسیدی جلوش شکست نخوری، ارمیا من دخترا رو می شناسم کافیه فرد مورد نظرشونو ضعیف ببینن دیگه بند میکنن و تا اونو بدبخت نکن دست بر نمیدارن

- تجربه داری ؟

- نه ولی دختر که هستم. قبوله ؟

- ببینم چی میشه

- منتظرما... خب من دیگه رفتم

- شمیم

- بله

- دنباله لباستو جمع کن نخوری زمین

لبخند زد و دست تکان داد. وارد قسمت زنانه شد. ارمیا ایستاد و تا رفتن شمیم به داخل او را نگاه کرد و بعد وارد مردانه شد.

 


ادامه دارد ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد