صدای بوق ممتد ماکرویو نشون میداد که کارش تموم شده. حوصله نداشتم برم غذا رو از توش دربیارم. تو این افکار بودم و با خودم کلنجار میرفتم که اصلا چیزی بخورم یا نه که کتابی روی اوپن آشپزخونه توجهم رو جلب کرد. پشت جلد کتاب نوشته ای خودنمایی میکرد:
بالاخره
امیر رضایت داد از روی زمین بلند شه و ما بیمارستان رو ترک کردیم. پرسیدم:
"کجا میری؟ "
"رستوران."
"رستوران؟؟؟"
"اوهوم"
"مخت تاب برداشته. الان؟ تو منو از بیمارستان کشوندی که
بریم رستوران؟"
"بهت نگفتم چه طوری کلاس امروز صبح و بهم زدم؟"
"نچ. راستشو بگو امیر باز چه آتیشی تو دانشگاه سوزوندی؟"
"آتیشه خاصی نبود.! یه آتیش معمولی بود که خودش شعله ور شد!
امروز صبح با دکتر .... کلاس داشتیم. بهت گفتم که یه ربع قبل از کلاس بابام زنگ زد
منم گفتم زشته که من نرم بیمارستان. واسه همین قبل از اینکه استاد بیاد سر کلاس
وقتی هیچ کس تو کلاس نبود رفتم و با یه پیچ گوشتی یکی از پیچ های صندلی شو باز کردم!
مطمئن بودم با این کار بلایی به سرش میاد به خاطر قد کوتاه و وزن خیلی زیادش!"
من
که از تعجب چشمام 6 تا شده بود با لحنی که در اون تعجب و سرزنش موج میزد گفتم:
"امیییییییییییییییییییر. دی وونه تو چی کار کردی؟"
"چی میگی تو واسه خودت. دو جسله پیش کلاس هایی که باهاش
داشتیم رو غایب بودیم رفته بودیم صفا سیتی. اگه این جلسه هم می فهمید تو نیستی میدونستی
چیکار میکرد؟ جلسه ی قبل گفته بود اگه کسی 3 جلسه غیبت داشته باشه حذف واحد میشه و
گفته بود به کسایی هم که غیبت دارن بگید که منظورش دقیقا به من و تو بود. یعنی اگه
این جلسه نمیومدی این واحدت پاس نمیشد همین امروز صبح بچه ها بهم گفتن."
"پس تو میخوای بگی به عبارتی فداکاری کردی برام؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
"چه عجب از مغز نداشته ات استفاده کردی یه چیزی فهمیدی"
"خب وقتی اومد سر کلاس چی شد؟"
"هیچی دیگه مثل همیشه بدون لبخند و خشک و رسمی اومد تو کلاس
و با هزار اکراه زیر لب یه سلامی کرد. کیفش و گذاشت روی میز و یه چرخی وسط کلاس زد
و با نگاه تحقیر آمیز مارو بر انداز کرد. وقتی خواست بشینه سر جاش صندلی از هم وا
رفت و کلاس از خنده مفجر شد. اصلا رفت رو هوا. واقعا هم خیلی خنده داشت. باید بودی
و میدیدی چه بلایی سرش آوردم."
منم
در حالی که از دست امیر خیلی خنده ام گرفته بود و می خندیدم بریده بریده گفتم:
"بعدش.... چی.. شد؟"
"خب تو اول یکم مهربون تر سوالتو تکرار کن. چون هنوز به
خاطر بهم ریختن کلاس صبح تشکر نکردی ازم."
"امیر. حوصله ندارم. میزنم یه بلایی سرت میارم."
"امیر و کوفت! مگه نمیگم مهربون سوال کن. در ضمن حق نداری
اسم منو این جوری ببری.!"
"امیر"
"یکم مهربون تر تازه به اضافه ی تشکر!"
"امیر آخه این چه مسخره بازیه که راه انداختی. ما که این
حرفا رو نداریم."
"چرا این حرفا رو داریم. زیاد هم داریم. میخوام یکم ناز کنم.!!!!
اگه قبول نکنی خودم به دکتر.... میگم تو غایب بودی"
"آخه دیوونه..."
نزاشت
حرفمو ادامه بدم. گفت:
"رو حرف بزرگترت حرف نزن بچه سوسول! همین که گفتم یا تشکر میکنی
یا آمارتو به استاد میدم."
"امیرجون دستت درد نکنه. خوب شد؟"
"نخیر اصلا هم خوب نشد. قبول نی"
"چرررررررررررررا؟ اصلا حالا که این طور شد. به جهنم. هر کاری
کردی به خودت مربوطه. نه به من. اصلا من خودم آمارتو به دکتر میدم تا بفهمه چه
دانشجو با ادبی داره..!!!"
"برو بابا... جرات نداری"
"چرا خیلی خوب هم دارم. فکر کرده خودش پسر شجاعه! مزخرف!!!!!"
"راستی گفتی پسر شجاع یه سوال برام پیش اومد"
چهره
امیر جدی بود و توش نشونه ای از شوخی پیدا نبود. گفتم:
"خب بپرس."
"از تو که این همه باهوش و با ادب و خرخون، اِ ببخشید
منظورم درسخون بود هستی میتونم یه سوال بپرسم؟"
"اوهوم"
"یعنی اصلا خجالت نکشم؟!"
با
خودم گفتم چی میخواد بپرسه؟
"مگه تو اصلا خجالت کشیدن بلدی؟!!!"
"باشه حالا که
اصرار میکنی میپرسم. ببینم تو میدونی اسم پدر پسر شجاع قبل از تولد پسر شجاع چی
بوده؟"
رومو
برگردوندم و به امیر که داشت جدی و مظلومانه نگام میکرد چشم دوختم و زدم زیر
خنده.! امیر گفت:
"اِ.... خب چرا میخندی سوسمار. جواب منو بده دیگه. دارم
راست میگم! از بچگی که این کارتون و میدیدم واسم سوال شده بود!!!!"
من
هنوز داشتم میخندیدم و امیر با لبخندی محو و چشمایی که از شیطنت میدرخشید ادامه
داد:
"فرشاد. جدی جدی گفتما. "
"خیلی دیوونه ای. گفتم حالا چی میخواد بپرسه. مسخره! حالا
جدا داری کجا میری؟"
"بذار من بقیه ی داستان و واسه ات تعریف کنم..."
پریدم
وسط حرفش و گفتم:
"بگو بگو. گوش میدم."
"جونم واسه ات بگه که بعد از کلی خنده و مسخره بازی اون وسط،
هیچ کس به فکر دکتر... نبود. همه فقط میخندیدن. اون قدر صدای خندیدنمون بلند بود که
وقتی استاد... داشت رد میشد فهمید تو کلاس یه خبریه چون سر کلاس دکتر... کسی حق
نداره نیشخند بزنه چه برسه به قهقهه!!!!! خلاصه آقا، چون دوست جون جونی آقا دکتره
ابول حول ما بود بدون در زدن اومد تو و دید بلللللللللللللللللللللله ما چه بلایی
سر دکتر آوردیم!!!”
"خب بعدش چی شد؟"
"تا اومد تو صدامو عوض کردم و داد زدم آقا مگه اینجا طویله
است؟؟؟!!!!! لطفا در بزنید بعد داخل شید. از شما بعیده. اینو که گفتم خنده ی بچه
ها شدت گرفت. دیگه فقط مونده بود بیوفتن از روی صندلی هاشون کف کلاس...! حالا اینش
که خوبه وقتی استاد بدون در زدن وارد شد و من بهش تیکه انداختم هاج واج مونده بود که
این کی بود که زایه اش کرد. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و رفت سمت دکتر که کف کلاس
تقریبا دیگه دراز کشیده بود و صدای ناله اش بین خنده های ما گم شده بود! میخواست
از روی زمین بلندش کنه که نتونست..."
امیر
یه نگاه به من که دیگه تقریبا از فرط خنده نفسم بالا نمیومد کرد و با لحنی شوخ
ادامه داد:
"داشتم میگفتم نتونست. حالا چرا نتونست بلندش کنه چون وزن دکتر
خیلی زیاد بود!!! و طبق قوانین فیزیکی و علمی همچین چیزی امکان نداشت! ابدا ! رفت
چند تا از اساتید دیگه رو خبر کرد و اومدن 10 نفری با هم بلندش کنن که گفتن نمیشه
و باید جرثقیل بیاد جمعش کنههههههههههه!!!!! آخرشم مجبور شدن زنگ بزنن آمبولانس بیاد
با والکر و برانکارد ببرنش بدن تحویل زنش بگن این آقا تون تو مدرسه شیطونی کرده. معلماش
ادبش کردن!!!!!"
من
که روی صندلی ماشین ولو شده بودیم و تا چند دقیقه فقط به حرفا و اداهای امیر میخندیدم.
تا اینکه امیر گفت:
"پسر عمه، مردی؟"
بعدش
ادامه داد
"خدا رو شکر که از شر تو یکی خلاص شدم. آخیش."
وقتی
دید من جواب نمیدم و فقط میخندم گفت:
"پاشو سوسمار. پاشو خودتو جمع کن! جلف! کیو دیدی تو ماشین این
شکلی بخنده. پاشو جمع کن بساطتو"
دیدم
کنار یه رستوران واستاده و میخواد پیاده شه.
از
ماشین پیاده شدم و با حالتی که به سختی خنده امو کنترل میکردم گفتنم:
"پس امروز کلاس خیلی خنده دار بوده"
امیر
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و وارد رستوران شد. پشت سرش داخل شدم و سر یه میز
نشستیم. گفتم:
"امیر دمت گرم. واقعا این کارات تشکر داشت. خیلی حال کردم."
"جاااااااااانم؟ این دیگه چه طرز حرف زدن بود؟ به گوش عمه
برسه پوستت و میکنه."
"پس اگه به گوش دایی برسه چه آتیشی سوزوندی چی کارت میکنه؟"
"اگه کلاغا خبر ندن چیزی نمیشه."
"بعد اگه اون وقت کلاغا خواستن حق السکوت بگیرن چی اونوقت؟"
"ما خودمون دربست مخلص اون کلاغای خبرچین هستیم. امروز
ناهار مهمونه من."
"باشه. چون میبینم خیلی اصرار داری و داری پر پر میزنی قبول
میکنم. حالا بگو چرا ما رو برداشتی آوردی اینجا. میرفتیم خونه یه چیزی میخوردیم؟"
"آخه به خاطر پیروزی امروز بچه ها رو دعوت کردم این رستوران
ناهار مهمونه من باشن؟"
"دعوت کردی؟؟؟ اینجا؟"
"په نه په دعوتشون کردم سازمان انتقال خون یکم مثل ومپایرها
خون بخوریم!!!!!!"
"کوفت په نه په امیر! حالمو بهم زدی تو رستوران"
"اومدن"
به
جایی که امیر خیره شده بود نگاه کردم و دیدم بچه ها دارن یکی یکی میرسن. امیر
واسشون دست تکون داد و بچه ها اومدن سر میز ما. امیر به یکی از گارسون ها گفت چند
تا از میزا رو به هم بچسبونه تا همه سر یه میز بشینیم. سر ناهار هم بچه ها از کارای
امیر تعریف کردن و هم امیر رو تشویق کردن هم کلی خندیدن. بعد از ناهار وقتی امیر
پول غذا رو حساب کرد همه با هم از رستوران اومدیم بیرون و از بچه ها خدافظی کردیم.
وقتی
نشستیم توی ماشین رو به امیر پرسیدم:
"بچه ها از کجا فهمیدن خرابکاری امروز، کار تو بوده؟"
"مگه کسی هست که منو نشناسه؟؟! هر خرابکاری و شیطنتی تو
دانشگاه باشه یه طرفش منم دیگه.!"
"واقعا امیر اگه یه حرف درست تو زندگیت زده باشی دقیقا همین
جمله بوده.!"
دوباره
امیر به سمت بیمارستان رفت تا یه سر به خاله بزنیم. اما چون ساعت ملاقات تموم شده
بود اجازه ندادن بریم ملاقات. امیر وقتی داشتیم تو ماشین می نشستیم گفت:
"بوی دماغ سوخته میاد. فرشاد. مگه نه؟"
"ببین امیر اصلا حال و حوصله اتو ندارم. میزنم فکتو میارم
پایین."
"الهی.... بابات قوربونت بره. مامانت دورت بگرده. چی شده؟ کی
پسر عمه امو ناراحت کرده!؟"
"خودت دورم بگردی و فدام بشی."
"حالا هر چی... میگی چه مرگت شده؟"
"اخه فردا تز داریم."
"اوووووووووووووه حالا کو تا فردا. من گفتم چی شده حالا. بچه
خرخون به درستم میرسی."
"آره امیر جان باید هم این جوری بگی اگه همین به قول خودت
خرخونی نبود که الان منو تو پزشکی دانشگاه تهران نمیخوندیم. یادته 3 سال پیش با چه
بدبختی اینجا قبول شدیم؟"
"اوهوم. یادمه بد جور. حالا الان میریم خونه درس میخونیم. حال
تو ام جا میاد.
let's go""
رفتیم
خونه ی ما و با امیر درس خوندیم و امیر شب بعد از شام رفت. کتابی رو که صبح روی
اپن توجهم رو جلب کرده بود یادم اومد. از فرناز پرسیدم:
"فری اون کتاب روی اپن مال تو بود؟"
فرناز
همیشه از اینکه من اسمشو نصفه نیمه صدا کنم بدش میومد اون موقع هم چون میخواستم اذیتش
کنم بهش گفتم فری! جواب داد:
"فرشاد ببینم چرا تو دوست داری عذابم بدی؟ خوشت میاد؟"
"راستشو بخوای آره خیلی دوست دارم اذیتت کنم!"
فرناز
با صدایی که از بغض میلرزید گفت:
"واقعا که فرشاد. خیلی لوسی"
بعدش
بلند شد و راه افتاد سمت اتاقش. فهمیدم که خیلی ناراحته و الانه که اشکش در بیاد. دویدم
سمتش و قبل از اینکه بتونه بره توی اتاقش راهش رو سد کردم.
با
خنده به صورتش نگاه کردم و گفتم:
"فرناز؟"
جواب
نداد. دوباره گفتم
"جون من ناراحت شدی؟"
با
حرص جواب داد:
"په نه په اشک شوقه!!!"
"ای بابا تو و امیر هم که یاد گرفتین فقط بگین په نه په"
"دلمون خواسته."
"وای خواهری چی شده؟ انگاری از دست من خیلی ناراحتی که این
جوری جواب میدی. الهی که من بمیرم. معذرت."
باز
هم جواب نداد ولی باید از دلش در میاوردم.
"هنوزم نبخشیدی؟ دلت میاد؟"
بغلش
کردم و گفتم:
"هنوز دلخوری؟ ببخشید خب من که حرفی بدی نزدم."
دیدم
یهو زد زیر خنده و گفت:
"چیزی نشده فرشاد. فقط خواستم یکم خودمو لوس کنم.!!!"
"پس بگو منو سرکار گذاشتی دیگه. شمام بله؟"
ریز
ریز خندید و گفت:
" ما هم بله"
" حالا دیگه منو سر کار میزاری شیطون؟ نشونت
میدم."
فرناز
زود رفت تو اتاق و در رو بست. رفتم پشت در و گفتم:
"کاریت ندارم دیوونه بیا بیرون."
"نمیام تو هر کاری داری از پشت در بگو. میشنوم."
"اون کتابی که روی اپن ب..."
"مال دوستمه فرشاد. دق و دلیتو سرش خالی نکنی هااااا. اصلا
من خودم میام بیرون. به اون کاری نداشته باش."
"ترمز کن. ترمز کن. دنده عقب بگیر با هم بریم. همچین میخواد
از کتابه دوستش دفاع کنه که انگار بچه ی نداشته اشه!!!!."
"دست بهش نزنی فرشاد. وگرنه خودت میدونی و بابا"
"باشه باشه. من کاریش ندارم. فقط خواستم بپرسم نوشته ی پشت
جلدش رو خوندی؟"
"نه"
"خواستم ازت کتابش رو قرض بگیرم نوشته ی پشتش رو بنویسم"
فرناز
در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون. به سمت آشپزخونه رفت و کتاب رو برداشت و پشت
جلدش و خوند. بعد از چند ثانیه گفت:
"داداشیه ما از کی تا حالا به این مطالب علاقه مند شده؟"
شونه
هامو بالا انداختم و گفتم:
"فقط ازش خوشم اومد گفتم بنویسمش."
فرناز
کتاب رو به سمتم گرفت و گفت:
"فقط زود بیارش میخوام بخونمش."
ok"چی
شده چرا این جوری نگام میکنی؟"
"هیچی یکم تعجب کردم چون هیچ پسری اهل این جور کارا نیست. حالا
چی شده تو یه روزه مهربون شدی و عذرخواهی میکنی و از این جور مطالب خوشت میاد، خدا
عالمه که تو سرت چی میگذره؟؟؟!"
"بهتره در موردش زیاد فکر نکنی مغزت منفجر میشه... نباید
بهش فشار بیاری.!"
"مخ خودت متلاشی میشه. میدونی چرا؟ آخه تو اصلا مغز نداری!"
رفت
تو اتاق و در رو بست.