امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند.
شب ها را تا صبح گریه میکرد و صبح
ها با چشمانی پف کرده در جلسه امتحان حاضر میشد. از رفتن ارمیا چند روز میگذشت و او
هنوز نه تنها به شمیم حتی به خانوادش هم زنگی نزده بود. بیشتر اوقات هنگام درس خواندن
حواسش پرت میشد و به تلفن خیره میشد. در آن چند روز همه ی خاطراتش را با او دوره
کرده بود. باورش نمیشد دوری ارمیا برایش انقد سخت باشد که حتی نتواند به درسش
تمرکز کند. المیرا او را دلداری میداد و پدر شوهر و مادر شوهرش خودشان را به بی خیالی
میزدند تا شمیم کمتر نگران باشد اما او همیشه بی تاب بود. شب ها احساس غریبی میکرد
انگار که به آغوش همیشگی ارمیا عادت کرده باشد. چیزی را گم کرده بود که تا بدستش
نمی آورد آرام نمی گرفت. دلش هوای خانه ی شوهرش کرده بود. حتی در خانه آقای دادفر هم
احساس راحتی نمی کرد. هنگام نیایش برای ارمیا و سلامتی اش دعا میکرد و از خدا میخواست
که همه جا مواظب او باشد ................
-
* * *
خانم
خانم یه فال بخر
به
پسر کوچکی که روبرویش ایستاده بود نگاه انداخت. بچه لبخند زد و چال گونه اش را به
نمایش گذاشت. شمیم کنارش زانو زد و دستش را روی سرش کشید و گفت :
- اسمت چیه ؟
- عرشیا
(ای جانم اسمشم هم
وزن اسم ارمیائه)
- فالات همش چند؟
- همشو میخری؟
- آره فقط یه شرط داره
- چی ؟
- یه بار دیگه بخندی
پسر
کوچک خنده ای از ته دل کرد و شمیم را تا مرز دیوانگی کشاند. همه ی فال هایش را خرید
و پول بیشتری به او داد و به سمت دانشگاهش راه افتاد. همانطور که راه میرفت نیت
کرد یکی از آنها را بیرون کشید و فالش را خواند:
دلبر
برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد
حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا
بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او
به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم
مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون
سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی
مکن که مرغ دل بی قرار من
سودای
دام عاشقی از سر بدر نکرد
هر
کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری
که کرد دیده ی من بی نظر نکرد
من
ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود
گذر بمن چو نسیم سحر نکرد
انگار
که حافظ حرف دلش را خوانده بود. برگه را تا کرد و میان کتابش گذاشت وارد سالن
امتحانات شد ........
بعد
از اتمام آخرین امتحانش نفس راحتی کشید و از جلسه بیرون آمد. المیرا منتظرش ایستاده
بود. شمیم به سمتش حرکت کرد.
- الی خوب دادی؟
المیرا
ابروهایش را در هم کشیده بود. با سر جواب مثبتش را اعلام کرد.
- حالا چی شده اخم کردی؟
باز با احسان قهر کردی؟
- نه
- پس این ابروهای پیچ پیچی چیه؟
- مرتیکه پررو
- کیو میگی ؟
- کریمی
- کریمی؟ چی شده مگه ؟ چیزی بهت
گفت؟
- اومده راست راست زل
زده تو چشام میگه به خانم خرسند بگین من با اون موضوعی که گفتین مشکلی ندارم هنوز
منتظر جواب تونم
شمیم
با دهانی باز به حرف های المیرا گوش میکرد و المیرا پشت سر هم به کریمی بدو بیراه
میگفت.
- المیرا فک میکنی جدی
گفته ؟ یعنی دستم ننداخته؟
- چیه ؟ خوشحال شدی؟ میخوای
زنش شی آره ؟ فکر اون داداش بدبخت ما رو هم نمیکنی که بعد تو باید چه غلطی بکنه
شمیم
از کوره در رفت:
- اون داداش بدبختی که میگی تا دو هفته
پیش به من که مثلا زنشم میگفت گشمو فقط به خاطر کی؟ به خاطر روژان خانومی که حالا
میخواد عروستون بشه. لطف کن از این به بعد یه کم واقع بین باش
راهش
را گرفت و از کنار المیرا رد شد. صدای المیرا را می شنید که میگفت:
- صبرکن شمیم صبرکن
الان احسان میاد دنبالمون
بی
توجه به راهش ادامه داد..........
گوشی
اش را روشن کرد و به امید پیامک زد:
- سلام آقای کریمی میخواستم بهتون
زنگ بزنم اما فک کردم شاید هنوز سر جلسه باشین من حاضرم رو پیشنهاد شما فکر کنم
فقط بهم وقت بدین ممنون میشم .... شمیم
بلافاصله
امید زنگ زد. گوشی را برداشت و با او صحبت کرد. امید پدر و مادرش را راضی کرده بود
که درباره شمیم تحقیق کنند و حاضر بود به خواستگاریش بیاید. شمیم از او مهلت خواست
و قول داد که او را در جریان بگذارد. تماس را قطع کرد اما باز هم گوشی اش زنگ خورد
به شماره نگاه کرد..... ته دلش خالی شد.. باز هم ارمیا .. چرا هر وقت شمیم گوشی اش
را روشن میکرد او زنگ میزد؟؟؟..... تماس را اشغال کرد .... باز هم زنگ و زنگ و زنگ
.... بی حوصله میخواست خاموش کند که پیام آمد از طرف ارمیا بود:
- چرا ریجکت میکنی؟ دو ساعت با کی
صحبت میکردی؟
بدون
این که جواب دهد خاموش کرد و گوشی را در کیفش پرت کرد.........
*
* *
المیرا
خوشحال از داخل سالن داد زد :
- شمیم .. شمیم اومدی یا نه دیر شدا....
بی
خیال به شانه زدن موهایش ادامه داد. المیرا با شدت در اتاق را باز کرد اما با دیدن
شمیم لب هایش آویزان شد:
- چرا هنوز آماده نشدی؟
نیم ساعت دیگه تو ایرانه
- به من چه
المیرا
فریاد زد :
- شمیم ....
- صداتو بیار پایین مامان بابات فک
میکنن چی شده ... من قراره ازش جدا شم پس لازمه از همین حالا همه چیو تموم کنم
زهره
خانم و آقای دادفر وارد اتاق شدند. آقای دادفر گفت:
- المیرا این جیغ تو بود؟
خونمون لرزید... بچه فکر سنتم بکن داری میری خونه شوهر!
- بابا شمیم نمیاد فرودگاه
زهره
خانم ناباور به شمیم گفت:
- راست میگه شمیم ؟
- بله زن عمو
آقای
دادفر گفت:
- نمیاد که نمیاد دلش میخواد
.. فک میکنین اگه الان جای ارمیا شمیم رفته بود، ارمیا میرفت فرودگاه؟ بیایین بریم
شمیم
رو به پدر شوهرش لبخند زد. چقدر خوشحال بود که او را درک میکرد. زهره خانم و آقا
فرید بیرون رفتند و المیرا هنوزم طلب کارانه شمیم را نگاه میکرد. خواست دهان باز کند
که شمیم زودتر گفت:
- حرف زدی هم چین با این
دستم میکوبم تو فکت صدا غاز بدیا
المیرا
با چشمانی گرد شده لگدی به پای شمیم زد و به حالت قهر بیرون رفت. برس را روی میز
گذاشت و به اشک های خودش در آینه خیره شد. چقدر روز شماری کرده بود تا این لحظه
برسد و به استقبال ارمیا برود ولی حالا موضوع فرق میکرد. او ارمیا را به کسی دیگر
تقدیم میکرد و خودش با کسی دیگر ازدواج میکرد. انگار پیش بینی های ارمیا درست از آب
درآمده بود شمیم باید به عنوان یک برادر روی ارمیا حساب میکرد. از جایش بلند شد و در
اتاقش را قفل کرد و سرجایش برگشت. هر چقدر میگذشت انتظارش بیشتر میشد و بی تاب تر از
قبل بود. از رفتن آنها یک ساعت میگذشت و هیچ خبری نبود. دلش لک زده بود برای شنیدن
صدایش برای خندیدن و اخم هایش برای گوگولی گفتن هایش و برای چال گونه های زیبایش....
اگر ارمیا بفهمد فردا روز خواستگاری زنش است چه واکنشی نشان میداد؟ یعنی شمیم باید
باور میکرد ارمیا را از دست داده؟ یعنی فردا باید به جای ارمیا به شخصی دیگر جواب
مثبت میداد؟ امید هم میتوانست مثل ارمیا او را عاشق کند؟ عشق یک بار به وجود می آید
و برای همیشه می ماند............
در
فرودگاه المیرا گل به دست در کنار همسرش به مسافران خیره شده بود تا ارمیا را پیدا
کند. با دیدن موهای براق و مشکی برادرش او را شناخت و شروع به بالا و پایین پریدن
کرد و از پشت شیشه دستش را برای او تکان داد. آقا فرید و زهره خانم هم از روی صندلی
بلند شدند و منتظر ارمیا شدند. ارمیا ساک هایش را تحویل گرفت و به سمت خانواده اش
راه افتاد. المیرا و احسان زودتر خودشان را به او رساندند. همه ی افراد خانواده با
او روبوسی کردند و از او در هر موردی سوال میکردند اما ارمیا انگار که دنبال کسی میگشت
در بین افراد سرک میکشید. احسان گفت:
- ارمیا جون چرا وایسادی
داداش بیا بریم دیگه
ارمیا
نگاهی به احسان و المیرا کرد و بالاخره حرفش را زد :
- اتفاقی برا شمیم افتاده ؟
احسان
و المیرا ساکت ماندند که آقای دادفر به حرف آمد:
- نه پسرم، خانومت صحیح
و سالم تو خونه س ... بیا بریم اونجا ببینش
با
این حرف همه تایید کردند و به سمت در خروجی راه افتادند. ارمیا آهسته از خواهرش
پرسید:
- چرا شمیم نیومد فرودگاه ؟
- بهتره از خودش بپرسی
صدای
بهم خوردن در خانه قلبش را لرزاند. ارمیا برگشت ....... به سمت پنجره رفت و طوری
که دیده نشود پرده را کنار زد. بالاخره ارمیا از ماشین پیاده شد و شمیم توانست خوب
او را تماشا کند. کت چرم مشکی و اسپرتی به همراه پیراهن آبی کمرنگ به تن داشت و مثل
همیشه شلوار لی آبی را باپیراهنش ست کرده بود. چقدر دلش میخواست پیش او برود. کاش
روژان بر نمی گشت. کاش هیچ وقت نامزدیش را بهم نمیزد ....
صدایشان
را از داخل سالن می شنید. گریه هایش تمومی نداشت. نمی توانست تحمل کند نزدیک سه
هفته از او دور بود و حالا که آمده بود باید از پشت دیوار صدایش را می شنید. دستگیره
ی در اتاقش بالا و پایین شد. دست هایش را روی گوش هایش گذاشت و آهسته اشک ریخت.........
صدای
المیرا عصبانی از پشت در به گوشش خورد:
- این کارا چیه شمیم؟ این چه مسخره
بازیه درآوردی؟ پاشو بیا بیرون
آرام
به طوری که المیرا بشنود گفت:
- ولم کن ... برو بگو
خوابیده
دیگر
صدایی نشنید المیرا رفته بود. فقط صدای قربان صدقه رفتن زهره خانم و شوخی های
احسان را می شنید. حتی صدای ارمیا هم نبود. کم کم خواب چشمانش را پر کرد و پلک هایش
بسته شدند.............
شمیم
برای شام هم بیرون نیامده بود. ارمیا ساکت به حرف های بقیه گوش میداد و آقا فرید و
همسرش نگران تلاش میکردند تا او را به حرف آورند. احسان بعد از شام خداحافظی کرد و
رفت. ارمیا به اتاقش رفت و در را روی خود قفل کرد.......
المیرا
باز هم پشت در اتاق شمیم رفت و در زد:
- شمیم .. شمیم بیداری؟
- آره چی کار داری؟
- درو بازکن ارمیا رفته
اتاقش
- نمیخوام
- پس من تو آشپزخونه
بخوابم؟ بازکن ارمیا نیس
در
را باز کرد و المیرا داخل شد. همان موقع دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش شمیم
زد.
- اینو زدم که بفهمی داری چه غلطی میکنی
شمیم
دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت ماند. المیرا ادامه داد:
- میدونی چه حالی داره؟ میدونی چقد لاغر شده؟ شمیم چرا حالیت
نیس اون داره از دوریت پرپر میزنه. تو رو جون خودش بیا برو پیشش
- برم پیشش بگم چی؟ بگم
فردا خواستگاری منه لطف کن تو هم باش زنتو شوهر بده خوبه؟
- همش تقصیر خودته .. چرا قبول کردی؟
تو که میدونستی دوست داره
- انقد نگو دوست داره دوست داره،
اون عاشق روژانه حالام که داره به آرزوش میرسه نمیخوام سربارش باشم تو اینو می فهمی
؟
المیرا
زد زیر گریه و در میان گریه هایش گفت:
- داری اشتباه میکنی به خدا اشتباه میکنی شمیم اون میخوادت خیلیم
میخوادت .. میدونی چقد برات سوغاتی آورده؟ دوتا ساک داشت یکیش همش مال تو بود. به
کی قسمت بدم انقد اذیتش نکنی بابا اون به اندازه کافی زجر کشیده بسشه دیگه شمیم
التماست میکنم فقط برو ببیندت من حالشو دیدم داره بال بال میزنه
شمیم
بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با پاهایی لرزان به سمت اتاقش رفت و در زد.
چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و شمیم صورتش را از نزدیک دید. هر دو خیره بهم مانده
بودند.
- سلام
- سلام
شمیم
وارد اتاقش شد و ارمیا در را بست. مانده بود چه بگوید هیچ وقت فکر نمیکرد در همچنین
موقعیتی با ارمیا قرار بگیرد. ارمیا زودتر سکوت را شکست :
- چه استقبال گرمی
بدون
این که به شمیم نگاهی بیندازد به سمت کمد لباس هایش رفت و در آن را باز کرد. پیراهنش
را درآورد و همانطور که آن را تعویض میکرد حرف میزد:
- دیگه واسه چی اومدی؟ می موندی
فردا همدیگه رو می دیدیم دیگه، آخر شبی هم خودتو بیخواب کردی هم منو
- نمی خواستم بیام المیرا گیر داد
حالام اگه ناراضی هستی میرم
ارمیا
جوابی نداد. شمیم بیرون آمد و بعد از شب بخیر گفتن به پدر شوهر و مادر شوهرش به
اتاقش رفت. فقط خدا را شکر میکرد المیرا خواب بود......
- شمیم ... شمیم
خانوم.... بیدار نمیشی؟ من بدون تو صبحونه نمی خورما
صدای
خودش بود.. صدای ارمیا .. نوازش دست هایش را حس میکرد... حتی بوی عطرش را هم می
فهمید. پلک هایش را از هم باز کرد. ارمیا بالای سرش نشسته بود. لبخند زد و شمیم بی
طاقت به آغوشش رفت.
- ارمیا
- جونم
- تو هنوز از دستم
ناراحتی؟
- نه دیگه فراموش کردم
سر
میز صبحانه رفتند. المیرا و زهره خانم با دیدن آن دو با هم خوشحال لبخند زدند. موقع
صبحانه خوردن المیرا با برادرش حرف میزد و ارمیا سر به سر او میگذاشت و می خندید. اما
در همه حال شمیم در این فکر بود که ارمیا با فهمیدن خواستگاری بعد از ظهر چه میکند.
کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند و همه چیز را عوض کند .. حالا که ارمیا آمده
بود نمی توانست از او دل بکند .. کاش جواب امید را نمیداد.....
زهره
خانم رو به ارمیا گفت:
- ارمیا مادر قبل از اینکه بری شرکت
بیا تو اتاق یه چیز بهت بگم
- چیزی شده مامان ؟
شمیم
مضطرب به حرف های آن دو گوش میکرد. میدانست قرار است زهره خانم به ارمیا چه بگوید..
چقدر می ترسید... ارمیا با مادرش به اتاق رفت. شمیم به المیرا که صبحانه میخورد
چشم دوخت و در فکر فرو رفت. حدود نیم ساعت میگذشت و هیچ خبری از ارمیا و زهره خانم
نبود درست همان موقعی که شمیم از آشپزخانه بیرون رفت ارمیا هم از اتاق بیرون آمد..
نگاه ها درهم گره خورد ... شمیم چیزی از نگاه ارمیا نمی فهمید .. پس چرا داد نمیزد؟
چرا مثل همیشه فریاد نمی کشید؟ چرا نگاهش به شمیم فرقی نکرده است ؟
از
کنار شمیم رد شد و فقط گفت:
- به موقع خودمو میرسونم
خدافظ
زهره
خانم بیرون آمد و به شمیم گفت:
- چی گفت بهت؟
- هیچی گفت برا
خواستگاریت خودمو میرسونم
المیرا
که تازه به جمع آنها اضافه شده بود گفت:
- مامان ؟ مطمئنی ارمیا
حالش خوب بود؟ یعنی به این راحتی قبول کرد؟
- نمیدونم مادر نمیدونم
شمیم
زیر لب گفت:
- من میدونم ...عشقش
برگشته
........
ادامه دارد .....