ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جلوی آینه ایستاده بود و تلاش میکرد که گردنبندش را ببندد. ارمیا پشت سرش روی تخت نشسته بود. سرش را به پشتی آن تکیه داده بود و همانطور که سیگار میکشید او را تماشا کرد. شمیم از آینه نگاهی به او انداخت و از بی خیالی او بیشتر حرصش گرفت.
امتحاناتش شروع شده بود و او با همه ی دلتنگی هایش درس هایش را میخواند و امتحاناتش را به خوبی پشت سر میگذاشت. دوری ارمیا او را اذیت میکرد و در این بین جز المیرا، آقای دادفر و همسرش هم به این موضوع پی برده بودند.
- بیا دو دقه
بشین باور کن خوشکل میشی
- دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم
تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟
شمیم با دیدن مادر شوهرش به آغوش او رفت و تبریک گفت. بعد از آن وارد اتاق پرو شد. وقتی از اتاق بیرون آمد چشم های زیادی را بر روی خود می دید ...
در اتاق ارمیا را با شتاب باز کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به جلو بیندازد تند تند حرف میزد و نخ های روی جعبه شیرینی را باز میکرد:
-
نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
- اِ اِ ... ببین تو
روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه، اصلا دستت به دست من خورد؟!
- اولا که اون دزدیه تو روز روشن، دوما دستم به دستت خورد تازه انقد محکم زدم که داغ کردی
روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد.
-سلام المیرا نیومده هنوز؟
- ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره
- غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم
- الی
مامان بابات رفتن
- خب به سلامت. بیا کنار تو همش باید وایسی کنار پنجره دید بزنی؟
مگه خودت ناموس نداری؟
شمیم بالشی را از کنار میز تحریر برداشت و به سمت المیرا پرت کرد. المیرا با دست بالش را گرفت و شکلکی برای المیرا درآورد. شمیم گفت:
غصه نخور دخترم زندگی همه همین واقعیت های تلخ و شیرینه
- راستش نمی تونم بهش فکر نکنم زندگی بدون پدرو مادرم مث یه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثیر حرفای آن دختر قرار گرفته بود گفت: