بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل هفتم

 

-  بیا دو دقه بشین باور کن خوشکل میشی 
-
 دست بردار شمیم من دارم آتیش میگیرم تو میگی بیا موهاتو مدل بدم؟

  

-  خب چیه مگه؟ میخوام خوشگل تر شی تازشم وقتی اونجوری خوش تیپ و خوشگل از در بری تو اشکشم در میاری مطمئن باش  

 - ولم کن تو هم 

-  مگه کش تمبونی ولت کنم در بری؟
ارمیا چپ چپ نگاهش کرد و شمیم ناچار سرش را خواراند و گفت:
 -
تا موهاتو مدل ندم ول نمیکنم
ارمیا از جایش بلند شد شمیم به سمتش پرش کرد و بازویش را کشید.
 -
بیا ببینم کجا در میری؟
-
 دیگه داری اون رومو بالا میاریا دستمو ول کن تا ...
-
 تا چی ؟ دستتو ول نکنم چی میشه ها؟
ارمیا دستش را از دست شمیم بیرون کشید و او را محکم روی تخت هل داد و گفت :
-
 این میشه که می بینی 
شمیم از ترس دستش را روی قلبش گذاشت. میخواست از روی تخت بلند شود که ارمیا باز هم هلش داد و به او نزدیک شد. انقد نزدیک که روی او خم شد و شمیم بالا و پایین شدن سینه اش را حس میکرد.. هر دو خیره بهم مانده بودند باز هم ارمیا نگاهش را روی تک تک اجزای صورت او میگرداند از این چشم به آن چشم .. از لب هایش به گونه و از گونه هایش به گردن .. سرش را به سمت گردن شمیم برد و شروع به بو کشیدن کرد. گر گرفته بود ... هرم گرمای نفس ارمیا را روی گردنش حس میکرد. به صورتش رسید و باز هم چشم ها درهم قفل شدند:
-
 بازم که زیادی عطر زدی
 -
ارمیا باز گیرنده ها 
 -
یا میری لباستو عوض میکنی یا نمیذارم بیای 
شمیم بی توجه میخواست که ارمیا را کنار بزند و بلند شود که ارمیا دست هایش را محکم گرفت و گفت:
-
 کجا ؟
-
 برو کنار ارمیا دیر شد من هنوز آرایش نکردم 
 -
اولا که این دفعه دیگه نمیذارم مث عروسی المیرا خودتو عجق وجق کنی، دوما امشب مهمونی اینا مختلطه حق نداری لباس بی حجاب بپوشی، سوما لباست رو هم میری عوض میکنی چون بوی عطرت تیزه .تمام خونمونو بوی عطر تو گرفته ...
-
هوووووووو چقد شلوغش میکنی من یه چیکه زدم زیر گلوم تازه لباسمم خوبه. نمی تونم که با کت و شلوار بیام تو مراسم نامزدی بشینم 
-
 این لباستو میگی خوبه؟ این که عین لباس انسانای اولیه س. هیچی نداره 
 -
ارمیا 
-
 گوش کن شمیم. تو هر جا میری چادر می پوشی حجابتو هم رعایت میکنی پس توی عروسی ها و مجلسا هم همون جور باش.. نمیخوام خودتو واسه صد تا مرد دیگه درست کنی، خوبم میدونی که از این لباس مِباسای بیخود هیچ خوشم نمیاد. اذیتم کنی اذیتت میکنم حالام پاشو برو عوضش کن عطر تو هم کمتر کن 

ارمیا کنار رفت و شمیم با دلخوری به اتاقش رفت و بعد از آماده شدن جلوی ارمیا که تلویزیون تماشا میکرد قرار گرفت.
 -
بریم من آمادم 
ارمیا نگاهش کرد و با دیدن لباسش گفت:
-
آها آفرین گوگولی حالا شد. بیا جلو ببینم 
 -
دیگه چیه ؟
-
 بیا جلو
شمیم جلو رفت و ارمیا در آن ثانیه دستش را کشید و او را در آغوش گرفت. خیلی جدی گفت:
-
باز که رفتی تجدید عطر کردی؟ شمیم پا میشم تا میخوری میزنمتا؟
شمیم دهانش را باز کرد تا هر چی می تواند بار ارمیا کند ولی با دیدن خنده ی ارمیا سکوت کرد و ارمیا گفت:
-
 شوخی کردم بابا نزدیک بود بترکی
-
 تو هم که همش میخوای بزنی 
ارمیا سرش را نزدیک کرد و گردن شمیم را بوسید و گفت:
-
 اینم برا عذرخواهی دفعه آخرمه 
-
 بگو جون شمیم 
-
 جون ارمیا دیگه دستمو روت بلند نمی کنم 
-
مَرده و قولش
ارمیا کتش را پوشید و کراواتش را برداشت تا جلوی آینه آن را درست کند شمیم گفت:
 -
من واست گره بزنم ؟
ارمیا نگاهش کرد و گفت :
-
 موهامو که نذاشتم دست بزنی بیا کراواتمو درست کن خوشحال شی 
شمیم جلو آمد و کراوات را گرفت و آن را با مهارت بست. کت ارمیا را مرتب کرد و با لبخند گفت :
 -
یه شادوماد شدی ارمی جون 
-
 آره شادومادی که میخواد بره نامزدیه عشقش 
(انقد عشق عشق نکن جیگرمو کباب کردی مرد !)
 -
اصلا بی خیال هر چی قسمته آدمه همون میشه چه معلوم شاید یه روز بهش رسیدی
خیلی زود به مراسم مورد نظر رسیدند. ارمیا از بدو ورود حالش دگرگون بود و شمیم مرتب او را دلداری میداد. روژان با چشم هایی گشاد به آن دو نگاه میکرد باورش هم نمیشد که ارمیا به نامزدیش بیاید. نگاهش را روی شمیم ثابت کرد حس خوبی نداشت انگار از آن دختر غریبه بی دلیل بدش می آمد. شمیم نگاهی کوتاه به روژان انداخت وقتی دید که او آن ها را زیر نظر گرفته است از قصد ارمیا را می خنداند و یا به او میگفت که با صدای بلند بخندد.
 -
ارمی زود باش دیگه 
-
خندم نمیاد آخه چه جوری تو این موقعیت بخندم ؟
-
تو الان فکر غرور خودت باش، میخندی یا بیفتم رو سر و کلت قلقلک بدم؟
همان موقع ارمیا با صدای بلند خندید و زیر چشمی روژان را در نظر گرفت. از حرص رویش را برگرداند و با نامزدش گرم گرفت.
-
 شمیم یه بسته شکلات پیش من داری 
کمی بعد المیرا و زهره خانم و آقا فرید وارد مجلس شدند و به سمت عروس و داماد رفتند و تبرک گفتند. با دیدن ارمیا و شمیم به سمت آنها آمدند. هر دو به احترام از جا بلند شدند. المیرا سریع کنار شمیم قرار گرفت. شمیم با پدر شوهر و مادر شوهرش احوال پرسی کرد و نشست.
-
 وااااااااااااااااااای شمیم 
 -
چه مرگته داد میزنی ؟
-
 خب باورم نمیشه تازه سر و صدا هم خیلی زیاده 
 -
چیو باورت نمیشه 
-
 اینکه ارمیا اومده اینجا 
-
 قربون شکلت فکم پاره شد بسکه قربون صدقش رفتم و نازشو کشیدم که راضی شه. اینجوری نگاش نکن داره از حرص می ترکه 
-
 این که چیزیش نیس نگاش کن نیشاشو سه متر باز کرده 
 -
میخواد زور دختر خالتونو درآره 
-
برو بینم اینی که من می بینم اصلا عین خیالشم نیس ... شمیم.........
-
 مرض با این صدات 
-
شمیم ارمیا دوسِت داره 
-
آره میخره برام
-
یه کم جدی باش تو رو خدا. ببین فک کن اون تا قبل از ازدواجش با تو اگه روژانو می دید میمرد و زنده میشد گریه نمی کردا ولی تا یه هفته اوضاع واسه ما نمیذاشت همش تو خودش بود داد میزد دعوا میکرد همشم اسم اون رو زبونش بود چه برسه به این که بذاره روژان نامزد کنه تازه بلند شده اومده اینجا!!! حالا که تو پیششی .... وای خداجونم ...
المیرا شمیم را محکم بغل کرد:
 -
آی اِلی له شدم 
-
من فدات بشم که داداشمو عاشق خودت کردی میدونی اگه ننم بفهمه از خوشحالی غش میکنه؟ همین الانم وقتی ارمیا رو دید داشت شاخ در می آورد ...
 -
انقد واسه خودت نباف به خدا... همه اینایی که گفتی چرته .
-
حرف نزن نمی بینی صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده؟
 -
فرق کرده که کرده عاشق من که نشده، وگرنه کرم داره هی جلو من روژان روژان کنه؟
-
 شاید میخواد مطمئن شه تو هم دوسش داری یا نه ؟
 -
آخی ... چقد تو ساده ای المیرا. راستی احسان چرا نیومد؟
-
ببین بحث رو عوض نکنا من میگم دوست داره میگی نه، امشب برو تو اتاقش کنارش بخواب 
-
 هه کجای کاری تو؟
المیرا با چشمانی گرد شده به او خیره شد:
-
 نکنه ....شمیم .....
-
 زهرمار، اصلا اینا به تو چه بچه پررو پاشو برو پیش ننت. وای وای المیرا ببین خالت داره میاد طرفمون
-
 خب بیاد کَلِت که نمیزنه انقد می ترسی
-
 خره حالا میخوای بگی من کی ام؟ اصلا دعوت دارم؟
-
میگم زن داداشمه .. ایول چه باحاله قیافشو تماشا کنی !
 -
جدی که نمیگی ؟
-
 هه من کی جدی بودم که حالا دفعه دومم باشه؟ نه عزیزم خالم اینا میدونن تو با ما زندگی میکنی 
-
 با شما نه با گل پسرتون
-
 خدا برات نگهش داره 
 -
الهی آمین 
همان موقع خواهر زهره خانم کنارشان آمد و به خانواده دادفر خوش آمد گفت. ارمیا را بوسید و در آغوش گرفت. شمیم زیر چشمی می دید که خواهر زهره خانم در گوش ارمیا پچ پچ میکند و ارمیا غمگین و بدون هیچ حرفی سرش را پایین انداخته بود. چقدر دلش میخواست بداند او چه چیزی به ارمیا گفت که لب های خندان او را به غمی آشکار تبدیل کرد.
کمی بعد احسان به جمع آنها پیوست و المیرا فوری خودش را به او رساند و کنارش نسشت. شمیم به جمع وسط سالن نگاه کرد بیشتر جوان ها میرقصیدند. نگاهش را به ارمیا دوخت .. انگار به جایی خیره شده بود رد نگاهش را دنبال کرد. روژان و نامزدش در حال بوسه دادن بودند. باز هم نگاهش را به ارمیا دوخت ... صورتش از خشم سرخ شده بود. حال او را درک میکرد میدانست که امشب بدترین شب زندگی شوهرش است. خودش را به جای ارمیا گذاشت از تصورش هم مو بر تنش سیخ میشد او حتی نمی توانست صحبت کردن ارمیا را با دختری دیگر ببیند چه برسد که روزی در مجلس عروسیش شرکت کند! از جایش بلند شد و به سمت ارمیا رفت. دستش را گرفت و گفت:
-
 ارمیا بریم تو حیاط یه گشت بزنیم؟ 
ارمیا بدون اینکه نگاهی به او بیندازد هنوز همانطور خیره به روژان گفت:
 -
نه
 -
من تنها برم ؟
-
 برو
-
 پاشو دو ساعت چی زل زدی؟ پاشو بیا انقد اون آشغالو نگاه نکن خوشحال میشه 
ارمیا با چشم هایی پر از غم به او نگاه کرد. شمیم دستش را کشید و گفت:
-
 میدونم حالت بده .. بیا بریم بیرون بهتر شی پاشو تو رو خدا
ارمیا بلند شد و هر دو بیرون رفتند.
-
 بیا بشین اینجا 
ارمیا ساکت کنار شمیم روی تاب دو نفره جای گرفت.
-
 ارمیا 
ارمیا چشم هایش را بسته بود و سرش را به پشتی تاب تکیه داده بود.
 -
حالت بهتر نشد؟
 ............ -
- آخه این خالت چی بهت گفت انقد داغون شدی ؟
 ........... -
-
چرا غماتو میریزی تو خودت؟ خب حرف بزن گریه کن اصلا داد بزن ... ارمیا
 .......... -
-
 جون شمیم گریه کن. یه کم اشک بریز باور کن سبک میشی همه این زجر کشیدنات به خاطر گریه نکردنته 
 .......... -
-
باهام حرف نمیزنی؟ ارمی من داره گریم می گیره تو چه جوری اشکت نمیاد؟
 .......... -
دستان سرد ارمیا را درون دست های گرم خود گرفت. ارمیا با تماس دست های گرم شمیم چشمانش را باز گرد و خیره به آسمان گفت:
-
 شمیم 
-
 جان ؟
-
 من خیلی بدبختم نه ؟
-
 نه 
 -
پس چرا عشقمو ازم گرفتن؟ 
-
 شاید حکمت بوده 
-
 که من بدبخت شم؟ 
-
 داری کفر میگی. توکل کن به خدا هر چی اون بخواد همون میشه 
-
 خیلی سخته اونیو که شب و روزتو به یادش طی کردی با یکی دیگه، دست تو دست یکی دیگه ببینی.. شمیم دارم می میرم .. چه جوری تحمل کنم؟
شمیم دست ارمیا را محکم ترفشرد و با پشت یکی از دستانش صورت او را نوازش کرد:
-
 صبر شو خدا بهت میده آرامشو هم اون هدیه میکنه کافیه ازش بخوای 
ارمیا برگشت و به او زل زد شمیم زود دستش را کنار کشید و گفت:
-
 میخوای بریم خونه؟
 -
آره 
داخل رفتند و برای خداحافظی و تبریک به سمت عروس و داماد رفتند. روژان با دهانی باز به ارمیا که به طرف او می آمد نگاه کرد. شمیم دستش را در بازوی او حلقه کرده بود و هر دو با خنده روبروی عروس و داماد قرار گرفتند. ارمیا گفت:
-
واقعا تبریک میگم شهرام جان مبارک باشه. روژان خانم امیدوارم به پای هم پیرشین 
شهرام زودتر گفت:
 -
قربونت داداش امیدوارم یه روز نوبت تو 
-
 ممنون.. خب ببخشین ما کم کم زحمت رو کم کنیم
روژان با نگاهی مخصوص و لحنی خاص که در این بین شمیم و ارمیا متوجه آن شدند گفت:
-
 چرا انقد زود؟ بمونین حالا، تازه سرشبه 
 -
نه دیگه مرسی. شمیم فردا کلاس داره باید برسونمش خونه بابا
شهرام با ارمیا دست داد و گفت :
-
 دوست داشتم بیشتر در خدمت تون بودیم روژان جون از شما زیاد تعریف کرده 
(ای شهرامی گند زدی ... امشب کتکه رو نوش جون میکنی)
ارمیا با تعجب نگاهی کوتاه به روژان انداخت روژان سرش را زیر انداخت. ارمیا گفت:
 -
ایشون به من همیشه لطف داشتن .. خیرشون بهمون رسیده !
شمیم به نشانه تشویق آهسته بازوی ارمیا را فشار داد. روژان سرش را بالا کرد و با خشمی آشکار به ارمیا نگاه کرد. ارمیا با نگاهی پیروزمند از او و نامزدش و هم چنین با پدر و مادر خود و خواهرش خداحافظی کرد و با شمیم بیرون رفت. بیرون ساختمان شمیم تندتند دست میزد و گفت:
-
 وای ارمیا گل کاشتی ایول ایول 
دستانش را دور گردن ارمیا حلقه کرد و از شوق بوسه ای بر گونه ی او زد. ارمیا غمگین نگاهش کرد. هر دو سوار ماشین شدند و او برعکس همیشه بدون سرعت رانندگی میکرد. پخش ماشین را روشن کرد :

شبه ازدواجشه ای دل عزاداری کن من دارم می ترکم خدا خودت کاری کن 
که جلو چشم همه نگیره بوسه از لبش فکر آبروی من باش آبرو داری کن .....
یادم نمیره ای خدا تموم حرفاش دست یکی دیگه رو گرفت تو دستاش.....
چشمای اونم مثل من از گریه خیسه اما خودم خوب میدونم از شوقه اشکاش

مبارکش باشه خدا از اون گذشتم بذار خیال کنه ازش آسون گذشتم .......
راضی شده به مرگ من میخوام بمیرم دست کشیدم از زندگیم از جون گذشتم 

یادم نمیره ای خدا تموم حرفاش دست یکی دیگه رو گرفت تو دستاش......
چشمای اونم مثل من از گریه خیسه اما خودم خوب میدونم از شوقه اشکاش
چی فکر میکردم و چی شد چه ساده بودم یه عاشق خوش باور دلداده بودم 
خیال میکردم که هنوز، برام میمیری نمی دونستم از چشات افتاده بودم .... 

شمیم به ارمیا که در حال خودش نبود نگاه کرد. دلش میخواست روژان تقاص کارش را پس دهد، ارمیا قلبش شکسته بود و عاشق کردن قلب شکسته آسان نبود...
(الهی من فدای اون موهای خوشگلت فدای چشمای خاکستریت که وقتی غمگینم هستی آدم از دیدنش دلش می لرزه کاش می تونستم کنارت باشم و برا همیشه داشته باشمت اونوقت خودم روژانو به زمین گرم می نشوندم)
بعد از رسیدن به خانه و تعویض لباس ارمیا در اتاقش را فقل کرد و چراغش را خاموش. شمیم در میزد و از او میخواست در را باز کند:
-
 ارمیا...ارمیا درو بازکن ......... تو رو جون همین روژانت درو بازکن ...... ارمیا باز نری زهرماری بخوری حالت بدتر شه ها...... بازکن این وامونده رو........ بذار بیام یه قرص مسکن بدمت آروم شی........ چرا جواب نمیدی ؟...... ارمیا حالت خوبه ؟....... درو بازکن اگه یه وقت یه بلایی سرخودت بیاری من جواب عمو رو چی بدم 
صدای فریاد ارمیا آمد:
-
 برو گمشو فقط گمشو حوصلتو ندارم 
چیزی در دلش شکست... میدانست که دلش تا به حال به دست ارمیا ریزه ریزه شده ...
-
 من گمشم ؟
با اشک در چشمانش آهی کشید و آرام گفت :
 -
باشه هر جور تو بخوای

با گریه خودش را روی تخت انداخت و طبق عادت همشگی اش سرش را زیر پتو کرد. صدای دیگران را بیرون می شنید. چقدر دلش میخواست فریاد بکشد فریاد بزند و بغضش را بیرون کند.. یک هفته بود .. یک هفته بود که با او حرف نمیزد .. باز هم دعوا، قهر و کدورت... چقدر زود گذشت آن روزهایی را که با ارمیا گذرانده بود .. همه ی زندگی چند ماهه اش همه عشق و امیدش رو به اتمام بود. هنوز باور نداشت... یعنی به این زودی باید میرفت؟ باید ارمیا را تنها میگذاشت؟ بعد از او چه دختری عروس آن خانه میشد؟ یعنی ارمیا باز هم ازدواج میکرد؟ با آن دختری که دوست دارد؟ چطور میتوانست همه آن خاطرات تلخ و شیرین عشقش را کنار بگذارد؟ انگار همین دیروز بود که عمو فریدش به او گفت فقط چند ماه وقت داری...
صدای پای شخصی را شنید که به اتاقش نزدیک میشد. میدانست باز هم المیرا برای کنجکاوی می آید. خودش را به خواب زد. در اتاق باز شد و کمی بعد هم بسته شد. حتما او داخل اتاق بود. صداش پایی که به تخت نزدیک میشد را می شنید. همان موقع پتو از روی سرش آرام کشیده شد. چشم هایش را باز نکرد احساس میکرد آن شخص به او نزدیک شده است .. بوی عطری را حس کرد.. عطر آشنا .. عطر مردانه ی ارمیا. چقدر دلش به آن آغوش امن و گرم تنگ شده بود. بغضش را کنترل کرد و باز هم چشم هایش را باز نکرد. صدای او را نزدیک گوشش شنید:
-
 میدونم بیداری چشماتو بازکن 
به دنبال این حرف دستش را نزدیک برد و روی گونه های پر از اشک شمیم کشید. مو بر تن شمیم سیخ شد. ارمیا گفت:
-
 بی معرفت اینه رسمش؟ من دارم میرم بعد تو گرفتی خوابیدی؟

............ -
 -
میخوای قهر بمونی؟ من برم ؟

......... -
-
 شمیم ...

........... -
-
 بدون خدافظی برم؟ من تا دو هفته دیگه نمیام دلت میاد این جوری راهیم کنی؟

........... -
-
 میدونم اون شب باهات بد حرف زدم .... تو که همیشه بخشیدی این دفعه ام ببخش.... شمیم خانم .. جواب نمیدی؟ تو که درکم میکردی؟ حالم بد بود به خدا نفهمیدم چی گفتم ... بیا آشتی .. جون ارمی آشتی کن ..
 ........... -
 -
چقد ناز میکنی؟ میرم بر نمی گردم اونوقت دلت می سوزه ها...

........... -
 -
همسر من ؟... همسر من شپش سر من ....
شمیم چشم هایش را باز کرد و با اخم به او چشم دوخت. ارمیا خندید. دست هایش را درون موهای شمیم کرد و آنها را بهم ریخت.
 -
بالاخره جوش کردی؟
 -
نکن ارمیا ... برو کنار ببینم .. برو کنار حوصله ندارم 
-
 خودم حوصلت میارم
شمیم خودش را از دست او کنار کشید و گفت :
 -
لازم نکرده برو پروازت دیر نشه 
-
 تا آشتی نکنی که من نمیرم 
-
 جهنم 
ارمیا با زور او را به خود نزدیک کرد و گفت :
 -
تو که بد اخلاق نبودی 
 -
از حالا به بعد میشم 
-
ببین دو ساعته مامان و بابا و اون المیرا و احسان بدبختو بیرون معطل کردم فقط واسه نازکشی خانم 
-
 مگه من گفتم بیای ؟
 -
آره خبر نداری؟
 -
ارمیا نکن .. وای وای قلقلک نده .. تو رو خدا .. ارمی ولم کن دل درد گرفتم 
ارمیا دست از قلقلک کردن او برداشت و گفت:
 -
دیگه خندیدی 
-
 ولی نبخشیدم 
-
 نامرد ! چقد نازکشی کنم ؟
شمیم ساکت و غمگین به چشم های شوهرش خیره شد. ارمیا گفت:
-
 چته شمیم ؟ دیوونم کردی به خدا 
بغضش را شکست. خودش را در آغوش ارمیا رها کرد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. ارمیا محکم او را به خود فشرد و پنجه هایش را درون موهای او فرو کرد.. شمیم در میان گریه هایش گفت :
 -
ارمیا 
-
 جونم 
 -
قول بده زود بیای 
 -
قول میدم عزیزم قول قول 
-
 جون شمیم ؟
-
 جون شمیم بلافاصله بعد تمام شدن کارام میام. تو هم باید قول بدی
-
 چی؟
-
 اول گریه نکن 
شمیم اشک هایش را پاک کرد و سرش را که روی سینه ارمیا بود به سمت بالا گرفت تا او را ببیند. گفت :
 -
باشه بگو
-
 تو این مدتی که من نیستم به هیچ وجه خونه نمیری .. همین جا کنار المیرا و مامانم اینا بمون .. شمیم فقط بشنوم یه شب تنها خونه باشی میام دندوناتو خرد میکنم .. برات یه مقدار پول گذاشتم تو کیفت .. اگه بازم خواستی کارت بانکمو هم بهت میدم از حسابم بردار.... در ضمن باز نرو یه شیشه عطر خالی کن رو خودت بزن بیرون من از این کار متنفرم ... چادرتو همه جا بپوش تو مهمونیام لباس باحجاب بپوش .. باز نری مث دفعه قبل با این المیرا خله یه تیکه آشغال بگیری تنت کنیا... 
شمیم به میان حرفش آمد:
-
وااااااااااااااااای بسه حالا انگار میخواد دو سال بره که این جوری سفارش میکنه. مهمونی کجا بود؟ تازشم تو اینارو نمی گفتی هم خودم رعایت میکردم 
 -
آره جون عمم! دیدم یه ماه پیشتو 
 -
ارمیا برام چی میاری؟
ارمیا خندید .
 -
رو که نیس بچمون! خودت بگو
 -
شکلات 
-
می ترکی! چقد شکلات برات بخرم بچه .. فکر جیب من نیستی فکر اون دندونای بدبخت باش 
-
 بخر بخر اونجا شکلاتاش فرق داره 
 -
باشه اونم واست میخرم دیگه چی؟
-
 دیگه .... چیز... دلم برات تنگ میشه
ارمیا با لبخندی غمگین به چشمانش خیره شد. سرش را نزدیک کرد و چشمانش را روی اجزای صورت او گرداند. شمیم داغی لب های او را روی لب هایش حس کرد.....


ادامه دارد .....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد