بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه
بـاران مهـرگـان

بـاران مهـرگـان

شعرهای عاشقانه، غزل، دلنوشته و مطالب طنز و تصاویر عاشقانه و طبیعت، رمان و داستان های عاشقانه

رمان جذاب و خواندنی "بمون کنارم" - فصل سوم

 

روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد.

 -سلام المیرا نیومده هنوز؟

- ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره

- غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم

  

- چرا؟

- قول داده با هم بریم کافی شاپ

- نه بابا بد نگذره! قرار مَدار تو کاره؟

- آره

ملیسا تقریبا جیغ زد.

- هه ... با کی؟

- با شاه اسماعیل خان

ملیسا لبهایش را جمع کرد و با اخم گفت:

- مسخره

- خب ندارم زوره؟ مگه همه مث توان روزی با صد و بیست نفر قرار داشته باشن

- خفه، حالا شجره نامه تو برات میارم کف برشی!

- منتظرم

با صدای المیرا صحبت شان را قطع کردند.

- به به رفقای بیکار جامعه حال و احوالات چطوره؟

ملیسا گفت:

- درست حرف بزن جلو جمع آبرو داریم

 المیرا خندید. شمیم با شیطنت گفت:

- چیه ملیسا باز کدومشون چشمتو گرفته؟

ملیسا با دهانی باز به او خیره شد.

- هان ؟؟؟

المیرا چشمکی به شمیم زد. شمیم ادامه داد:

- اون شلوار زغالیه که تیشرت طوسی پوشیده نیس؟ اون یکی مو سیخ سیخی چی؟ محمدی که فکر نکنم، ها ؟؟؟

ملیسا با تندی و کمی دلخوری گفت:

- نامردا سرکارم گذاشتین؟ به خدا من کسی رو تور نکردم

المیرا که کمی مشکوک شده بود نگاهی خیره به شمیم انداخت و گفت:

- ولی فکر کنم شمیم خانم تور کرده

شمیم اول فکر کرد منظور المیرا از تور کردن ارمیا باشد اما وقتی رد نگاه المیرا را گرفت چشمش به همان پسر جوانی که چند روز قبل با او به کلاس آمده بود افتاد. کریمی یا همان امید خیره خیره به شمیم نگاه می کرد. وقتی نگاه شمیم را بروی خود دید به نشانه سلام سر تکان داد. شمیم هم به زورکی و با کمی لبخند جواب داد. برگشت رو به ملیسا و المیرا که با چشمان مشکوک و عصبانی المیرا مواجه شد. دهانش را باز کرد تا به او توضیح دهد اما با آمدن استاد منصرف شد. تا آخر کلاس المیرا نگاهش نمی کرد.

- دِ هَه ... چقدر تند راه میری بذار منم بهت برسم

- جهنم می خوام نرسی

- الی چرا اینجوری می کنی؟ بابا به جون ارمیا من با اون پسره ...

المیرا کلامش را قطع کرد:

- خفه شو اسم ارمیا رو هم نیار

- چرا آخه؟ تو که باور نکردی لااقل کافی شاپ رو بهم نزن

- عمرا با توی آشغال بیام

- المیرا؟؟؟!!!

- درد، گمشو حوصلتو ندارم

- برم؟

- آره

- المیرا؟

- برو شمیم برو حوصله ندارم جیغ میکشما

- لااقل تا سر خیابون با هم بریم

المیرا بدون هیچ حرف دیگری از او فاصله گرفت و رفت ... شمیم هنوز در شوک حرف هایش به رفتن او می نگریست. مگه چه کار بدی انجام داده بود ؟.... تقریبا نیم ساعت بعد به شرکت رسید. اول طبق همیشه به آبدارخانه رفت و با یک لیوان قهوه وارد اتاق ارمیا شد .... بدون این حتی در بزند یا سلام کند. با صدای بسته شدن در ارمیا سرش را بالا گرفت. شمیم با لبخند سر تکان داد ...

- میمردی در بزنی؟ خجالت نمیکشی این جوری میای تو اتاق؟

شمیم باز سر تکان داد به معنی (نه)....

- به سلامتی مخ که نداشتی زبونت چی شد؟ شمیم ریز ریز و بدون صدا می خندید.

- چرا انقد دیر اومدی؟ مگه دانشگات دوازده تمام نمیشد؟

شمیم اخم کرد ... ارمیا با حرص نگاهش می کرد ...

- چه مرگته؟

شمیم گرسنه بود. بدون حرف زدن دستش را روی شکمش گذاشت. ارمیا با چشمانی تقریبا از حدقه درآمده نگاهش کرد. منظور شمیم را چیز دیگری گرفته بود ... شمیم برای اذیت کردنش لبخند زد ... ارمیا با خشم به سمتش خیز برداشت ... شمیم فرار کرد ...

- صبر کن ببینم چه غلطی کردی ها؟

شمیم ایستاد ... حرف ارمیا برایش گران تمام شده بود ...

- به تو مربوط نیس

- چه عجب! فک کردم زبونتو بریدن

شمیم بی توجه به او به سمت در حرکت کرد. ارمیا با خشم شانه اش را گرفت و به عقب برگرداند ... شمیم گفت:

- هووووو .... مگه دنده ماشین جا به جا می کنی؟

- خیلی ...

حرفش را نصفه رها کرد و از شمیم پرسید:

- واسه چی دستتو رو شیکمت گذاشتی؟

شمیم پکی زد زیر خنده و با همان حالت که ارمیا را بیشتر عصبانی می کرد گفت:

- بچه اس البته هنوز باد هواس آخه من امروز خیلی ...

صدای وحشتناک و سوزشی که روی صورتش حس کرد حرفش را در دهانش نیمه کاره گذاشت. هنوز صدای سیلی ارمیا توی گوشش ونگ ونگ میکرد ... ارمیا محکم چانه ی شمیم را در دست گرفت ... شمیم به چشمان خاکستری او نگاه کرد ... آه از نهادش بلند شد ... حتی موقعی که چشمانش از خشم به خون میزد هم دیوانه کننده بود ...

- امروز کدوم گوری بودی؟

- دانشگاه

صدای فریاد ارمیا قلبش را از جا کند.

- دروغ نگو

آهسته گفت: ارمیا این جا شرکته

- تو نمیخواد به من بگی خودم میدونم، برا همینم داد می کشم اصلا میخوام همه بفهمن

- اِ؟ پس از فردا همه جا جار میزنم، تازه حلقمو هم دستم می کنم

- تو بیجا میکنی؟ کجا بودی از صبح تا حالا؟ تو بغل کدوم سگی جولون میدادی؟

شمیم سرش به دوران افتاد ... چرا ارمیا منظورش را بد درک کرده بود ... شمیم فقط گرسنه بود.. ارمیا به چشم هرزه به شمیم نگاه میکرد؟ در حالی که خودش با دخترهای مختلف رابطه داشت شمیم را مواخذه میکرد؟؟؟ چشمه اشک شمیم شروع به جوشیدن کرد هنوز دلش میخواست از خودش دفاع کند دهانش را باز کرد اما بغض مثل توده ای سنگین راه گلویش را بسته بود ...

آب دهان خشک شده اش را قورت داد و به سختی رو به ارمیا گفت: من فقط میخواستم بگم ... میخواستم بگم که گرسنمه ... میخواستم ... میخواستم غذایی که خودم ... خودم درست کرده بودمو ... با ... با ... هم بخوریم ... به .... خدا .... به خدا من ... ارمیا ... من .... هرزه نیستم

اشک هایش جاری شد دستگیره در را گرفت و در را باز کرد و فوری از اتاق بیرون رفت. پشت میزش نشست و با شدت اما بی صدا گریه کرد. دلش میخواست به خانه برود اما یادش آمد که ارمیا به او میگفت «اگه میخوای با این وضع بیای شرکت که هر روز نصفه نیمه ول کنی بری دیگه سر کار نیا» تا آخر وقت به کارش رسید و حتی تلفن های ارمیا را پاسخ میداد و تلفن های دیگر را به اتاقش وصل میکرد اما به سردی با او حرف میزد ... بدترین حرف را توی عمرش از شوهرش شنیده بود آن هم شوهری که خودش پاک و بدون خیانت نبود ...

ارمیا هیچ وقت به اندازه آن روز شمیم را سرد و خشک ندیده بود ... انگار آن دختر شوخی و خنده را در رگ هایش تزریق کرده بودند ... اما آن روز نه ... بدون این که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون رفت ... فقط ده دقیقه به اتمام وقت کاری مانده بود ... از نگهبان شرکت خداحافظی کرد و در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد ... نیاز به فکر کردن داشت ... سردش بود ... لبه های پالتویش را به هم نزدیک کرد و دکمه های آن را بست و دستانش را در جیب هایش فرو برد ...

- خانم؟

صدای پسر از کنارش می آمد ... بدون اینکه به ماشینی که کنارش آرام حرکت میکرد نگاهی بیندازد سریع تر حرکت میکرد و قدم برمیداشت.

- خانوم صبر کنین!

- برو آقا برو مزاحم نشو

- خانوم یه لحظه وایسین تو رو خدا من مزاحم نیستم

شمیم بی توجه تند تند راه میرفت تا به ایستگاه برسد. آن جوان هنوز صدایش می کرد.

- خانم خرسند خواهش میکنم

سرجایش میخ شد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پرشیای سفید !! راننده اش آشنا بود ... احسان دوست ارمیا ... احساس شرمندگی کرد ... به سمت در ماشین رفت و کمی سرش را خم کرد تا احسان را ببیند.

- سلام آقای مهدوی ببخشین تو رو خدا سوء تفاهم شد

- خواهش میکنم خانم حق میدم بهتون.

شمیم سکوت کرد ...

احسان بلافاصله گفت: سوارشین برسونم تون هوا سرده

- نه مزاحم نمیشم میرم ایستگاه

- نه خانوم چه مزاحمتی سوارشین این موقع ماشین سخت گیر میاد شمیم این پا و اون پا میکرد ... می ترسید ارمیا او را با احسان ببیند آن وقت وضعیت از این هم که بود بدتر میشد. صدای احسان را شنید:

- خانوم خرسند چیزی شد؟

شمیم لبخند زورکی زد و گفت: نه نه ...و سوار شد صندلی عقب را جا میگرفت. فضای ماشین احسان گرم بود و شمیم را در خلسه فرو رفته بود. آهنگ ملایمی از پخش ماشین به گوش میرسید. جو بدی بود ... ساکت و آرام ... شمیم از این سکوت احساس خوبی نداشت ... بالاخره احسان سکوت را شکست.

- خب چه خبر خانوم خرسند؟ خوش میگذره

- سلامتی بله بد نیس می گذرونیم

- دانشگاه میرین؟

- بله ترم اولم

- با المیرا خانوم همکلاسین؟

شمیم با تعجب گفت: شما المیرا رو می شناسین؟

- خب یه چند باری خونشون رفتم دیدمشون

- آها ... بله با هم هستیم

- دختر خیلی خوبین

شمیم با لبخند و کمی مشکوک به او نگاه کرد. گفت:

- بله دختر خیلی خوبیه

- راستی شما و المیرا خانوم هفته دیگه همراه ارمیا بیایین

- کجا؟

- ارمیا نگفته بهتون؟ هفته بعد خونه یکی از رفقای مشترک مون مهمونیه قراره ارمیا بخونه شما هم بیایین.

شمیم بهت زده به او نگاه میکرد ... بعد از کمی مکث گفت:

- ممنون فکر نکنم المیرا بتونه بیاد، منم درس دارم

- چرا؟ خوش میگذره ارمیا تو این جور مجلسا سنگ تموم میذاره

بازهم شمیم متعجب شد اما خودش را کنترل کرد و گفت:

- ببینم چی میشه، ممنون از لطف تون من دیگه همین جا پیاده میشم

- بذارید تا دم خونه ببرمتون هوا سرده

- نه مرسی تا همین جا هم زحمت دادم

احسان ماشین را نگه داشت و گفت:

- خواهش میکنم چه زحمتی ... سلام برسونین خدمت خانواده

و کمی بعد ماشین احسان دور شد. شمیم تا دم خانه پدرشوهرش رفت اما ایستاد:

- ای تو روحت احسان حالا من باید باز ماشین بگیرم برگردم دم خونه

نگاهی به خانه آقا فرید کرد و تا سر کوچه در حالی که قدم برمیداشت موبایلش را درآورد و شماره آژانسی را گرفت... وارد خانه شد، کلیدهای برق را زد ... همه جا روشن شد ... به سوی اتاقش به راه افتاد ... هنوز فکر مهمانی که ارمیا قصد رفتن داشت ذهنش را مشغول کرده بود... غذاهایی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود را درون ماکرویو گذاشت دکمه را زد. حوصله غذا خوردن نداشت اما از گرسنگی بدجور هلاک بود ... میز را چید ... دلش نمیخواست بدون حضور ارمیا انقد به خودش برسد ... اما انگار کسی درونش میگفت: (از حرص او هم که شد میز را بهتر و بهتر بچین ...) ژله صورتی رنگ را از توی یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی آن را با چند توت فرنگی تزیین کرد. نوشابه و دلستر را هم درون پارچ ریخت ...صدای در خانه آمد ... شمیم اخم کرد ... دوباره صحنه های بعد از ظهر را به یاد آورد ... با خودش فکر کرد (باید بی خیال شم اگه اینطوری پیش برم دیوونم میکنه) در کابینت را باز کرد و بشقاب ها را بیرون آورد، برگشت تا آنها را روی میز بچیند اما با دیدن ساک مشکی رنگ روی میز بهت زده ایستاد. بشقاب ها را روی کابینت گذاشت و در ساک را باز کرد با دیدن لباس های تکواندو دلش میخواست از خوشحالی فریاد بکشد اما تنها به لبخندی بسنده کرد و در کیف را بست و روی زمین گذاشت. باز اخم هایش را در هم کشید. صدای آرام ارمیا را شنید:

- اِ ... چه نامرده ها!

برگشت اما کسی نبود. خنده اش گرفته بود صدایش به گوش میرسید اما خودش نبود.

- ارمیا؟

- اصرار نکن اصلا نمیام

- کجایی تو؟

- پشت دیوار

- اونجا چیکار میکنی؟ بیا تو

- اجازه دادی؟

- مگه نگفتی اصرار نکن؟

ارمیا داخل آشپزخانه آمد و با شاخه گلی که در دستش بود با لبخند گفت:

- حالا من یه چیز پروندم؟ احوالات خانوم آشپز؟؟؟

شمیم با ناراحتی به او نگاه کرد.

- اِ ...؟ خب برات هدیه گرفتم دیگه، بخند.. ببین انقد لباسا خوشگله

- زحمت کشیدی خسته نباشی

- انقده بدم میاد از دخترای زر زرو!

شمیم با تندی نگاهش کرد و چشمانش را گرد کرد. ارمیا سرش را کمی خاراند و گفت:

- اِ چیزه یعنی انقد از گل مریم خوشم میاد

شمیم نگاهی به گل مریم سفیدی که در دستان او بود انداخت خنده اش گرفته بود، ارمیا منت کشی کردنش هم به آدم نرفته بود.

- واسه منه؟

ارمیا نگاهی به گل در دستان خود انداخت و گل را پشت سر خود برد و گفت:

- نخیرم میخوای مث اون لباسا نامردی کنی بازم برام اخم کنی ؟

شمیم نگاهی به قیافه ی بچه مانند ارمیا انداخت دیوانه همین رفتارهایش بود گاهی تلخ تلخ مانند قهوه ترک! و گاهی انقد شیرین که مانند بچه ها بود ... لبخند زد، ارمیا هم با لبخند او شاد شد و گل را از پشت سرش بیرون آورد و به او نزدیک شد ... انقد نزدیک که نفس های شمیم گرفت ... ارمیا با شاخه گل روی همان قسمتی که سیلی زده بود کشید و گفت:

- وقتی عصبانی میشم کنترلم رو از دست میدم

و باز لبخند زد. شمیم در حال مرگ بود ... یعنی این همان ارمیای ظهر بود؟ رفتارش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود... چقدر آن لحظات را دوست داشت ... دلش میخواست زمان ایست کند اما ... چقدر چال گونه هایش را دوست داشت ... گل را از دستش گرفت و گفت:

- بشین داشتم غذا میکشیدم

- واسه منم میخواستی بکشی؟

شمیم خندید و ابرو بالا داد.

- اِ ... چرا؟

- با دست گلی که ظهر آب دادی واست غذا هم بکشم؟ نه میخوای بیام دهنتم بذارم؟

- قربون دستت بدم نیستا

- نامرد

ارمیا سکوت کرد ... به کابینت ها تکیه کرده بود و شمیم را نگاه میکرد... شمیم چند دقیقه ای مشغول بود که از سکوت او تعجب کرد و بعد سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد «چرا اخم هایش در هم بود؟»

- چرا نمی شینی غذا کشیدم

ارمیا سرش را بالا کرد و به شمیم چشم دوخت. لب هایش آهسته بهم میخورد اما صدایش در نمی آید ... شمیم دقت کرد... ارمیا سرش را زیر انداخته بود، شمیم فقط شنید که او آهسته گفت:

- به مرگ خودم نامرد نیستم

شمیم مات نگاهش کرد ... فقط به خاطر همین یک کلمه ناراحت شده بود؟ او فقط قصد شوخی داشت! چرا ارمیا حرف های شمیم را همیشه برعکس درک می کرد؟؟؟

- ارمیا

ارمیا نگاهش نکرد همان طور که سرش را زیر انداخته بود آرام گفت:

- شمیم من ... من ... بعد از ظهر ... تو ... تو شرکت... میدونی آدم وقتی عصبانی میشه اینارو میگه ... خب تو شیطونی ... میدونی منم که گیر میدم به همه چی ... تو شرکت ... یعنی ... شمیم...

شمیم متعجب به او چشم دوخته بود. هیچ کدام از حرف هایش را نفهمیده بود. ارمیا نفسش را بیرون فرستاد و گفت:

- تو هیچ وقت هرزه نیستی فکر من احمقانه بود ...

شمیم آه کشید. با لبخند به او که سرش را زیر انداخته بود چشم دوخت. در دل قربان صدقه قد و بالایش میرفت.

- ارمیا امشب خودتو کشتی تا اومدی یه حرف بزنی، بابا آب میوه گیری بهتر از تو جواب پس میده بیا بشین یه چیزی کوفت کنیم

ارمیا سرش را بالا کرد و چشم در چشم هم خندیدند. مشغول غذا خوردن بودند. ارمیا کمتر صحبت میکرد ... در واقع اصلا حرف نمیزد ... شمیم این وضعیت را دوست نداشت ... همیشه از شام خوردن در سکوت محض بدش می آمد ...

- راستی کی بهم یاد میدی؟

- چیو؟

- تکواندو دیگه

- آها ... نمیدونم ... شاید هیچ وقت

- اِ ...؟

- اُ ...

- حرف های خودمو به خودم پس نده

ارمیا لبخند زد. شمیم گفت:

- باشه؟

- چی باشه؟

- بهم یاد بده

- اونوقت باید بری آزمون شو بدیا

- سخته؟

- نه خیلی

- خب پس حله دیگه

- آخه تو کی وقت داری که بخوای به این چیزا برسی

- دارم واسه همه چی وقت دارم

- ببخشید واسه همه چی وقت دارم یعنی چی؟

- هیچی بابا غذا تو بخور

ارمیا چپ چپ نگاهش میکرد اما شمیم با آرامش زیر نگاه های او غذایش را به اتمام رساند.

* * *

- دست از سرم بردار

- یه لحظه گوش کن

- نمیخوام ازت متنفرم ازت بدم می آید

- آخه چرا؟ روژان من دوست دارم من چی کم داشتم که منو به اون پسره یه لاقبا که حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه فروختی؟ من خیلی بیشتر از اون تو رو میخوام خیلی بیشتر از اون خوش بختت میکنم روژ ...

روژان بدون توجه به حرف های ارمیا میان کلامش آمد و حرف ارمیا را قطع کرد:

- دهنتو ببند عوضی اون پسره یه لاقبا یه تار موش به صد تا هرزه مث تو می ارزه، خیال میکنی نمیدونم چه کثافت کاری هایی که نمیکنی؟ چه جاهای کثیفی که تا نیمه شب توش جولون نمیدی؟ تو اون مهمونی ها که صد تا سگ و گربه ریختن توش؟ فک میکنی مث ننه باباتم که سرمو مث کبک زیر برف بکنمو و از هیچی خبر نداشته باشم، نه آقا همه توی آشغالو شناختن همه فامیل فهمیدن چه گل کاری هایی میکنی، اونوقت با این حرفا من بیام با تو ازدواج کنم که بشم تف بالا سر برا ننه بابام؟؟ مطمئن باش اگه مجبور باشم با یه پیرمرد ازدواج کنم میکنم ولی زن توی هرزه نمیشم ..

- من هرزه ام؟ من؟ من که تا دست چپ و راستم رو شناختم تو دور و برم بودی، تو که همیشه جلو چشمم بودی، تو منو عاشق کردی، همون جوری هم به هرزگی کشوندی، کثافت من به خاطر تو بابامو به باد فحش و ناسزا گرفتم، به خاطر توی لعنتی هر غلطی که بگی کردم تا فقط بدستت بیارم، واست خونه گرفتم وسایل و جهاز تو خودم خریدم خودم چیدم، واسه خاطر تو مث سگ شب و روز درس خوندم تا سر بیست سال لیسانس بگیرم و بتونم شرکتو اداره کنم واسه تو خوندم نوشتم واسه تو میمردم ... اما تو چی؟ همه رو سوزوندی هر چی امید داشتمو به باد دادی، از روزی که منو پس زدی و فهمیدم فقط یه سرگرمی مث همه پسرای دیگه برات یه اسباب بازی بودم ، لب به مشروب و سیگار زدم ... از همین دو تا همه چی شروع شد همه هرزگی هایی که تو الان بهم میگی به خاطر توی ...

ارمیا بقیه حرفش را ادامه نداد. با مشتش محکم توی دیوار زد. دستش درد گرفته بود و زخم شده بود ... روژان پوزخند زد و گفت:

- با این کارات نه حالا نه هیچ وقت دیگه منو بدست نمیاری یکی دو ماه دیگه عروسی منو شهرامه منتظرتم ...

و بدون این که منتظر جوابی از ارمیا باشد از او دور شد و از پارک خارج شد. ارمیا به دیوار تکیه داد و در همان حال آرام آرام خودش را به پایین کشید و نشست. دستانش را درون موهایش فرو برد و به راهی که روژان دیگر در آن قدم برنمیداشت چشم دوخت... بی حوصله موبایلش را درآورد تا به احسان زنگ بزند تا به دنبالش بیاید. نگاهش روی اسم نیوشا با نام نوشابه در گوشی اش ثابت ماند ... دکمه ویس کال (voice call) را زد ... بعد از چند بوق صدای نیوشا در گوشی پیچید:

- به به ارمیا خوشگله پارسال دوست امسال آشنا؟

- کم زر بزن حوصله ندارم

- چه مرگته سلامت کو؟

- داری؟

- آره اما به تو نمیدم

- جهنم

و تماس را قطع کرد. نیوشا باز زنگ زد، ارمیا چندبار ریجکت (reject) کرد اما دفعه سوم جواب داد:

- بنال؟

- وای ... عین دختر شونزده ساله ها واسم ناز میکنه، پا شو بیا بساط پهنه بیا تا جمعش نکردن

- کیا اونجائن؟

- هنگامه و سیسی و سامی، امیرم تا یه ربع دیگه میاد

- حوصلشونو ندارم برام جدا بذار میام میگرم

بدون این که اجازه دهد نیوشا حرف دیگری بزند قطع کرد. به سمت ماشینش راه افتاد ... سوار شد و ولنجک را که خانه نیوشا در آن جا قرار داشت را در پیش گرفت.

- سلام

- علیک آوردی؟ پس کو؟

- چقدر عجله داری حالا؟ بیا تو با هم ...

ارمیا حرفش را قطع کرد:

- خفه شو نیوشا حوصله ندارم برو بیار

- هوشَه ... مگه رم کردی؟

- میاری یا برم از یکی دیگه بگیرم

- خیله خب حالا چه زود عصبانی میشه نمیای تو؟

- نه

- جهنم وایسا برات بیارم

نیوشا به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد با یک بسته بیرون آمد.

- چیه؟

- ودکا و جِین همینا رو داشتم

- خسته نباشی اینا که تا ده تا شیشه ام اثر نمیکنه

- مگه میخوای خودتو بکشی؟

- میخوام هیچی نفهمم حالم خیلی خرابه

- ندارم

- گمشو، بده به من

- هو ... پولو رد کن بیاد

ارمیا دستش را در جیب عقب شلوار جینش کرد و کیف پول مشکی اش را درآورد. مقداری پول به سمت نیوشا گرفت. نیوشا نگاهی به دور و برکرد و پول را گرفت.

- ارمیا آخر کار دستم میدی ... حالام زود بزن به چاک

ارمیا پوزخند زد و سوار ماشین شد. طوری حرکت کرد که تا چند دقیقه صدای جیغ لاستیک ها در گوش نیوشا می پیچید...الکی در خیابان ها چرخ میخورد خودش هم نمیدانست کجا می رود؟؟؟ ساعت از نه شب گذشته بود و آزاد راه خلوت بود... شاید هم گهگاهی چند ماشین از آنجا عبور می کردند ... ماشین را کنار کشید... به اطرافش چشم دوخت ... سیاه سیاه ... مثل قلب روژان ... مثل چشم های بی احساسش ... یا شایدم مثل روزگار ارمیا ... شیشه جین را برداشت تا پیاده شود اما نگاهی به آن کرد و بعد پرتش کرد روی صندلی، جین را هیچ وقت دوست نداشت...شاید هم اثر نمیکرد .. لااقل برای ارمیا اثر نمیکرد... ودکا را تا ته سرکشید ... قلوپ قلوپ ... چشم هایش را بست ... نمیدانست چقدر از زمان گذشته ...... گلویش می سوخت کم کم چیزی مثل سرب راه گلویش را می بست... بغض؟ نفرت؟ کینه؟؟ ... خوابش گرفته بود ... تقریبا همه جا را تار می دید ... میرفت ... کجا؟ ... روژان را میخواست ... باز هم نام او ... دختری که همه ی زندگیش را در طی چند سال بر باد داده بود ... شهرام ... رقیبش بود ... عشقش را دزدیده بود ... دستانش را ... دستان روژان در دست شهرام ... بی اختیار می خندید ... گاهی هم قهقهه ... اطرافش نور بود ... ماشینش نبود؟ ... او کجا بود؟ ... باز هم روژان ... روژان ... روژان ... فریاد زد ... فریاد زد ... چرا گریه نمیکرد ... اشک ... اشک ... چرا هیچ وقت پلک هایش خیس نمیشد؟؟؟ ... پلک هایش خسته شدند ... خوابش می آمد ... نیاز به آرامش داشت ... یا شایدم مرگ ...

صدای زنگ در، خواب را از چشمانش پراند ... به ساعت نگاه کرد ... 30/2 دقیقه ی نیمه شب ... مطمئن بود ارمیا برگشته است ... اما چرا انقدر دیر؟... به سرعت در را باز کرد ... ارمیا سلانه سلانه و با دست و پایی شل وارد خانه شد. شمیم متعجب به قیافه ی او نگاه میکرد. چرا چشمان ارمیا خمار بود؟ حتی نگاهی به شمیم هم نینداخت ... سلام شمیم را پاسخ نگفت.

- ارمیا ... چ ... چرا...

صدای فریاد ارمیا دلش را فرو ریخت ... ارمیا با خنده نگاهش کرد و با دستانی شل مانند او را نشانه گرفت و بلند بلند می گفت:

- روژ ... روژا ... ان...ن ... تو ... خی ...خی...خیلی ...کثیفی

شمیم نگاهش میکرد ... بوی الکل را به خوبی فهمیده بود ... رفتارهای ارمیا ... اشک چشمانش را پر کرده بود...

- ارمیا آروم باش چرا داد میزنی؟

- خفه شوو باز هم فریاد کشید و می خندید ...شمیم گریه کنان به سمت اتاقش رفت و در را بست و بلند بلند گریست ... تحمل دیدن ارمیا را در آن وضع نداشت «روژان» ... اسمی که مرتب در گوش شمیم زنگ میزد ... «خدایا این دیگه کیه؟ خدایا ارمیا داره با خودش چیکار میکنه ... خدا ... خدا...» هق هق گریه اش با صدای قهقهه ی ارمیا در هم آمیخته بود ... با نوری که از پنجره اتاقش بر روی صورتش تابیده میشد چشمانش را باز کرد ... کمی دور و برش را نگاه کرد تا اتفاقات شب گذشته و زمان خودش را به یاد آورد ... باز هم بغض ... نگاهی به ساعتش انداخت ... 35/8 از جا پرید ... شرکت نرفته بود... حتما ارمیا تنبیهش میکرد. از اتاق بیرون آمد و در حالی که خمیازه می کشید به سمت دستشویی میرفت ... اما مات ایستاد ... ارمیا روی کاناپه با همان لباس های بیرون خوابش برده بود ... چرا شرکت نرفته بود؟ شمیم در جواب سوال های خود گفت: «حتما با اون وضع قشنگ دیشبش توقع داری صبح علی الطلوع سرکار باشه؟» به سمتش رفت و او را صدا زد ... چند بار ... اما بیدار نمیشد ... مجبور شد لیوان آب را از روی میز برداشت و روی صورت و یقه ی ارمیا خالی کرد ... ارمیا وحشت زده از خواب پرید و با دیدن قیافه خندان شمیم و لیوان در دست او به تندی نگاهش کرد و گفت:

- مرض داری؟

- نه به اندازه تو، پاشو برو سرکار جناب رئیس خواب موندی

ارمیا با دیدن ساعت مانند فنر از جا پرید و به سمت دستشویی هجوم برد. شمیم زودتر خودش را رساند ...

- اِاِ ... تقلب نکن من میخوام برم

- جون شمیم دیرم شده

- مگه من دیرم نشده؟

- بابا من دو دقه ای میام، تو تا بیای بیرون من کلیه هام از جا دراومده

- نخیرم مگه میخوام چیکار کنم

- تو رو نمیدونم اما من میرم ...

شمیم حرفش را قطع کرد:

- ارمیا

- خب چی کنم پس؟

- بیا گمشو برو

ارمیا داخل رفت و قبل از این که در را ببندد رو به شمیم گفت:

- بی ادب!

و بدون این که بگذارد شمیم جواب دهد در را محکم و فوری بست. هر دو دقایقی بعد سوار ماشین شدند ... برای دفعه اول شمیم با ارمیا به شرکت میرفت ... شمیم ساندویچی از پنیر و گردو را به دست ارمیا داده بود که در حین رانندگی از آن میخورد ... ارمیا با سرعت رانندگی میکرد ... شمیم لقمه های در دهانش را تند تند و بدون جویدن قورت میداد ... در یک آن ارمیا پا روی ترمز زد ... صدای لاستیک های ماشین و ... صدایی که از بیرون شنید:

- هو ... مرتیکه ...

شمیم متعجب به ارمیا نگاه کرد ...

- چرا ترمز زدی؟ قلبم از کار افتاد به جون تو

- دیشب ...

- دیشب چی؟

ارمیا تند تند و تقریبا عصبانی حرف میزد:

- دیشب چی شد؟ شمیم راستشو بگو اومدم خونه چه وضعی داشتم ها؟ ساعت چند بود؟ تو بیدار بودی؟ آره بیدار بودی؟ اومدی درو برام باز کردی یا خودم اومدم تو خونه؟ شمیم من دیشب با ... با ... تو که ... شمیم راست بگو ...

نمی توانست درست حرف هایش را ادا کند اما شمیم منظورش را فهمیده بود ... آهسته در حالی که سرش را زیر انداخته بود گفت:

- آره من درو باز کردم اما انقد حالت خراب بود که فقط ... فقط روژان خانومی میدیدی ...

- چی ...

- چیزی نشد ...

ارمیا در حالی که زیر چشمی نگاهش میکرد نفسش را مانند آه بیرون فرستاد ...

- شمیم هر وقت با این حال میام خونه جلوم نباش فهمیدی؟

شمیم احساس میکرد دنیا دور سرش می چرخد ... چرا مشروب میخورد؟ ... با حالتی که رنجش در آن مشهود بود گفت:

- نمیخوام تو این غلطا رو نکن

- تو غلط میکنی نمیخوای، اگه جلوم باشی یه وقت چیزی شد خودت جواب پس میدی گرفتی؟

شمیم سرخ شده بود ... گر گرفته بود و یا ... شایدم آتش گرفته بود ... سرش را زیر انداخته بود و اما جواب نمیداد ...صدای فریاد ارمیا در گوش هایش پیچید:

- فهمیدی یا نه؟

از ترس می لرزید ... در حالی که اشک هایش را برای فرو ریختن مهار میکرد سرش را به نشانه تایید پایین و بالا آورد. خودش هم نمیدانست چرا همیشه بغض و گریه و اشک همراهیش می کنند؟ ... در همه حال!!!

* * *

- محکم محکم کار کن این چه وضعشه!

- دیگه محکم تر از این نمی تونم بزنم

- شمیم دستاتو محکم بکش جلو مگه رو خار راه میری محکم هان هان بزن ببینم

- دلتم بخواد

- بزن میشمرم

- خوبه؟ این دفعه دیگه تمام تلاشمو کردما

ارمیا در حالی که حرکات رزمی شمیم را نگاه می کرد مرتب با صدای بلند می شمرد.

- خیلی خب بسه فرم یک رو برو ببینم

- وای ارمیا خسته شدم

- زود باش میشمرم

شمیم بالاجبار شروع به زدن حرکات کرد ... ارمیا در حالی که نگاهش میکرد سرش را به طرفین تکان داد:

- بشین دراز نشست بزن

- اِ ... چرا؟

- اصلا خوب کار نمیکنی بیست تا زود باش

- ارمیا

- کوفت سی تا

- تو رو خدا

- چهل تا میت میزنم تو شکمتا زود باش

- اصلا نمیخوام ...

- وایسا ببینم دختره پررو کجا میری؟

شمیم سمت اتاقش رفت و گفت:

- میرم لباسامو عوض کنم اصلا معلم بداخلاق نمیخوام

ارمیا به دنبالش رفت و بازویش را کشید و او را به سالن برد. شمیم در حالی که تلاش میکرد از دست او رها شود گفت:

- اِ ... ولم کن زور که نیس نمیخوام

- خفه ... زود باش دستاتو بزن پشت سرت شکمتو محکم بگیر بیست تا میت

- نمیخوام می ترسم

- بشین صد تا دراز نشست

شمیم جیغ کشید ... و ارمیا می خندید ... و در آخر هم به دنبالش گذاشت و با چند ضربه میت روی شکم شمیم خواباند ...

- خب حالا فقط مونده دراز نشت بشین، شمیم اگه نزنی به جون خودم با میت خوردت میکنم

- ده تا باشه؟

- نخیر پنجاه تا

- ارمیا

- بزن

شمیم روی تاتومی ها دراز کشید و تند تند دراز نشست زد ...

- 47 ... 48... 49 .... 50 .... پاشو

شمیم بلند شد و تند تند در حالی که شکم و پاهایش را ماساژ میداد گفت:

- ای بمیری دادفر

ارمیا به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند و شمیم هم بعد از تعویض لباس هایش مشغول غذا کشیدن شد. ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از شستن دستهایش در چیدن میز به شمیم کمک میکرد. سبزی و ماست را در ظرف کشید. شمیم با دهانی باز به کارهایش نگاه میکرد. از کی ارمیا کمک میکرد؟؟؟ ارمیا که متوجه نگاه های خیره ی شمیم شده بود سرش را بالا کرد و به او نگاه کرد:

- چیه خوشکل ندیدی؟

- زشتا رو ندیدم اونم زشتی که کار کنه

- زشت بچته! بهم نمیاد دلسوزی کنم؟

- نه تنها نمیاد دلسوز هم نیستی

- اختیار داری هنوز نشناختی منو

شمیم پوزخند زد. هر دو سر میز نشستن اما شمیم خیلی زود دست از غذا خوردن کشید و بلند شد. ارمیا نگاهش کرد:

- پس چرا نخوردی؟

- دیگه نمیخوام من رفتم بخوابم زحمت جمع کردن میز رو خودت بکش

و بیرون رفت. وارد اتاقش شد روی تخت دراز کشید ... خیلی خسته بود یکی دو ساعت ورزش کردن او را به اندازه یکی دو روز بی حال کرده بود. چشمانش را روی هم گذاشت ... انگار بیهوش شد و خواب را در آغوش گرفت ...نیمه های شب بود ... چشم هایش را باز کرد ... اما هنوز در خواب و بیداری بود ... نمی فهمید ساعت چند است؟ زمان را فراموش کرده بود... احساس درد میکرد ... به سختی از جایش بلند شد ... تمام تنش درد میکرد. روی زمین ایستاد اما همان لحظه از درد پاهایش جیغ کوتاهی کشید ... از اتاق بیرون رفت تا به دنبال مسکن در آشپزخانه برود ... قدم بر میداشت اما از سرما می لرزید و تمام ماهیچه های ران و بازویش درد میکرد ... انگار تمام بدنش گرفته باشد ... خم شد تا کشوی میز را بیرون بکشد، کمرش به شدت تیر کشید ...

- آی ... آخ ...

گریه اش گرفته بود، حتی نمی توانست قرص پیدا کند ... در همان حال که از درد می نالید و گریه میکرد دستش را روی کمر خود می مالید ... مردد بود اما درد امانش را بریده بود... می ترسید ارمیا را بیدار کند ... هیچ وقت رفتارش قابل پیش بینی نبود ... باز هم درد به سراغش آمد ... ناچار در اتاق ارمیا را آرام باز کرد و به سمت تختش رفت ... ارمیا یک ساعد دستش را روی پیشانی خود قرار داده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود ... شمیم صدای نفس های عمیق او را می شنید. دلش نمی آمد او را اذیت کند و از خواب بیرون بکشاند ... ولی باز هم مجبور شد. دستش را آرام روی بازوی ارمیا قرار داد.

- ارمیا ... ارمیا ...

ارمیا کمی تکان خورد اما باز هم خواب بود.

- ارمیا بیدار شو ... ارمیا تو رو خدا

داشت گریه میکرد از صدای گریه های او، ارمیا با وحشت از خواب بیدار شد.

- چته شمیم؟ چرا گریه میکنی؟

شمیم که گریه اش شدت گرفته بود، توان صحبت کردن نداشت فقط اشک میریخت ... احساساتش غلیان شده بود ... دلش میخواست در آن لحظات ارمیا او را در آغوش بگیرد. اما .... زهی خیال باطل، ارمیا شانه هایش را گرفت و تکان داد، شمیم از درد جیغ کشید ارمیا متعجب گفت:

- خب چه مرگته؟

- دَ ... درد دارم ... ارمیا ... همه .... همه تنم درد میکنه ماهیچه هام گرفته

ارمیا نفسش را فوت کرد. دستش را میان موهایش فرو کرده بود ... نگاهی به شمیم که هنوز اشک میریخت انداخت و گفت:

- آخه خنگ خدا مگه نگفتم لباس گرم بپوش مگه ماهیچه ها تو ماساژ ندادی؟

- چرا ... اما ... اُتا... اتاقم سرد بود منم خواب بودم ... نفهمیدم

- بسه حالا، کر شدم بسکه فین فین کردی

شمیم توقع این حرف ها را در آن موقع از ارمیا نداشت. بدون حرف از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ارمیا به سرعت از تخت پایین آمد ... رکابی تنش بود ... تیشرتش را پوشید و وارد اتاق شمیم شد ... باز هم شمیم روی تخت دراز کشیده بود . ارمیا از کار خود شرمنده شده بود! اتاق به شدت سرد بود و او شمیم را به زور در آن اتاق فرستاده بود. لب به دندان گرفت ... شمیم به شدت سرما خورده بود ... آن هم فقط به خاطر کارهای نابجای ارمیا!!! به سمت تخت شمیم رفت و بدون این که شمیم را صدا بزند و یا او را متوجه خود کند در یک حرکت او را مانند پر روی دستان خود قرار داد و از اتاق بیرون رفت. شمیم متعجب به او نگاه میکرد. توان حرف زدن نداشت و یا شایدم باور نمیکرد ... دلش میخواست لااقل می توانست از او بپرسد «منو کجا می بری؟» ... طاقت نیاورد ... عطر تن ارمیا ... سینه ی پهن و مردانه اش که درست سر شمیم روی آن قرار داشت ... و صدای قلبی که گرومپ گرومپ آن را فقط شمیم می شنید ... بی تاب شده بود ... چشمانش را بست ... کاش هیچ وقت از این خواب شیرین بیرون نیاید. ارمیا او را داخل اتاق برد و روی تخت خود خواباند. پتوی گرمی را تا گردن شمیم بالا کشید و شوفاژ اتاق را زیاد کرد. شمیم بالاخره سکوت خود را شکست:

- پس خودت کجا می خوابی؟

- تو غصه منو نخور جا برا من هس

و از اتاق بیرون رفت. شمیم هنوز در فکر چند دقیقه قبل بود ... هنوز هم باورش سخت بود ... اتاقش گرم شده بود ... در واقع انقدر گرم شده بود که خوابش گرفته بود ... ارمیا وارد اتاق شد ... شمیم نگاهش کرد، کیسه ی آب جوش در دستان ارمیا قرار داشت به تخت نزدیک شد و روی آن در نزدیک شمیم نشست. پتو را کنار زد و کیسه را هر چند لحظه روی ران پا و شکم شمیم قرار می داد و برمیداشت. شمیم در دل خدا را به خاطر این که لباس پوشیده تنش بود شکر کرد. ارمیا کیسه را روی بازوی شمیم قرار داد طوری که صدای آخ شمیم درآمد. نگاهی به شمیم انداخت و گفت:

- کجای بازوت درد میکنه؟

شمیم قسمتی که درد داشت را با اشاره نشان داد. ارمیا کیسه را روی همان قسمت گذاشت و آرام آرام بازوی شمیم را ماساژ میداد. شمیم نگاهش کرد، حرف ارمیا را قبول داشت که میگفت «اختیار داری هنوز نشناختی منو» ارمیا واقعا دلسوز و مهربان بود. نیمه شب از خواب خود بی خیال شده بود تا شمیم درد نکشد! آرزو میکرد کاش جای روژان بود آن موقع شاید ... شاید ... ارمیا تا صبح هم به خاطر او بیدار می ماند تا فقط شمیم درد نکشد ... اما مثل همیشه ... خیال خام بود ... متوجه نگاه ارمیا نشده بود، چقدر در چشمان ارمیا خیره شده بود که حالا ارمیا هم اینطور نگاهش میکرد؟ برق چشمان ارمیا در تاریکی شب قلب شمیم را می لرزاند ... شمیم نگاهش را از نگاه خیره او برگرفت ... اگر اتاق تاریک نبود قطعا ارمیا سرخی صورت شمیم را میدید ... باید یه چیزی میگفت ... ارمیا هنوز در حال ماساژ دادن دست و پای شمیم بود ... قبل از این که شمیم حرفی بزند. ارمیا کنار رفت انگار که حرف دل شمیم را خوانده باشد یا از خجالت او متوجه شده باشد.

- هنوز درد داری؟

- نه خیلی ،ولی کمرم خوب شد ممنون کیسه آب جوشه خیلی خوبه

ارمیا با طعنه گفت:

- فقط کیسه آب جوشه؟ ناخنام اندازه بیل باغ کنی کارکرد!

شمیم خندید.

- مرسی ارمیا خیلی محبت کردی

- قابل نداره گوگولی، من دیگه برم

و از جایش بلند شد تا از اتاق بیرون برود اما قبل از باز کردن در شمیم صدایش زد، ارمیا به سمت او برگشت.

- چیه؟ باز درد گرفت به جون ننم انگشتای پام توان دستامو نداره ها!!

شمیم لبخند زد و گفت:

- میخواستم بگم شب بخیر بازم ممنون

- خب باش در برابر زحمت هایی که تو دادی کمه ولی چاره ای نیس فعلا ...

و از اتاق بیرون رفت. شمیم دراز کشید ... خواب از چشمش پریده بود ... اصلا با اتفاق هایی که آن شب افتاده بود خواب به چشمش نمی آمد ... به پنجره نگاه کرد ... ماه در آسمان نقره ای رنگ می درخشید ... ستاره ... وجود نداشت ... آسمان صاف و بدون لکه ... مانند عشق صاف و بی ریای شمیم! نفهمیده بود کی خوابش برد تنها با صدای ساعت دیواری که ساعت نه صبح را اعلام می کرد بیدار شد. با دیدن ساعت با سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت دستشویی خیز برداشت. در همان حال که رد میشد ارمیا را روی کاناپه دید که مشغول تماشای تلویزیون بی خیال نشسته است. ارمیا نگاهش میکرد و آرام می خندید و سر تکان میداد. شمیم متعجب ایستاد:

- چرا نرفتی شرکت؟

- علیک سلام صبح تو هم بخیر خواهش میکنم دیشب که کاری نکردم جبران میکنی امروز جمعه اس یه ناهار خوشمزه بهم بدی بخورم جبران همه ی زحمتای من میشه

شمیم لبخند خود را به زور قورت داد و سعی کرد نخندد و با اخمی مصنوعی گفت:

- حالا یه دیشبو به خاطر ما خواب زده شدی ببین تا کی منتشو سرم میذاری، خدا میدونه تا چند وقت دیگه باید غذای جبرانی بپزم، وای چه خوب امروز جمعه اس! حوصله شرکتو ندارما

- اِ ... ؟ خیلی خب از حالا به بعد اخراج ، منشی قحطه تو رو استخدام کردم؟ نه خوشگلی نه ناز و عشوه میای، نه پولداری نه خوشتیپی. قبول نیس ..........

شمیم از جا در رفت:

- جهنم بشین تا برات منشی میمون بیاد حالا هم بیایی خودتو جلوم تیکه تیکه کنیا نمیام شرکت

ارمیا که از حرص دادن شمیم خوشش آمده بود با خنده کم نمی آورد:

- هه ... بشین تو خونه یه دار قالی بنداز بباف، آخه کی این دوره زمونه به دیپلمی ها کار میده

- من دیپلمی ام؟ من دارم دانشگامو پاس می کنم باهوش یه کم به عقلت فشار بیاری بد نیس

- این دو سه ماه اولو میگی دانشگاه؟ تو که هنوز ترم اولو پاس نکردی دیپلمی هستی دیگه

شمیم که حسابی کم آورده بود به حالت قهر بلند شد و گفت:

- اصلا هستم که هستم اونایی که باید منو بخوان میخوان به جناب عالی هم هیچ ربطی نداره بشین سنگ روژان جونتو به سینه بزن ...

با این حرف شمیم و در واقع اسم روژان ارمیا دهانش بسته شد، آنچنان شمیم را نگاه کرد که شمیم از ترس به اتاقش پناه برد و در را محکم بهم کوبید:

- بی شعور معلوم نیست چه مرگشه نه مهربونی دیشبش نه سگی امروزش ! اَه

صدای در خانه باعث شد شمیم از اتاق بیرون برود؛ ارمیا از خانه بیرون رفته بود، خوشحال به سمت آشپزخانه پرکشید، اول برای خودش میز صبحانه چید، نگاهی به ساعت کرد هنوز تا ظهر یک ساعت باقی مانده بود، صبحانه را کم خورد چون چیزی به ظهر نمانده بود و سعی کرد غذایی بپزد که وقت زیادی نبرد. اما هر غذایی که به ذهنش می آمد یا وسایلش را در خانه نداشت یا خوب نبود. باز هم ساعت را دید زد 11:31 دقیقه. بی خیال از آشپزخانه بیرون آمد و تلویزیون را روشن کرد همانطور که شبکه های مختلف را عوض میکرد فکر کرد که برای تنبیه ارمیا امروز را غذا درست نمی کند و راحت به تماشای برنامه اش پرداخت. ساعتی بعد به طرف حمام رفت. گرسنه بود اما معتقد بود قبل از حمام رفتن غذا خوردن و شکم سیر اشتباه است ... زیر دوش آب گرم تمام اعضای بدنش را که شب قبل درد داشتند را ماساژ داد. دستش را روی بازویش کشید ... چند بار و چند بار ... جای انگشتان ارمیا را لمس کرد ... چقدر حالش بهتر شده بود. ارمیا برخلاف فکر شمیم خوب برخورد کرده بود و حتی درد شمیم را کمتر کرده بود ... یک آن دلش برای ارمیا تنگ شد ... از حمام بیرون آمد ... خودش هم نمیدانست چه مرگش شده است ... شکمش صدا میکرد فوری دست روی آن گذاشت تا صدای قار و قورش کمتر شود ... کاش غذا درست کرده بود! به سمت اتاقش میرفت که روی میز ناهار خوری نایلونی سفید رنگ را با یک نوشابه کنارش دید. به سمت غذاها پر کشید. حتی وارد اتاقش هم نشد همان جا نشست و با ولع شروع به خوردن پیتزا کرد. در دل قربان صدقه ارمیا میرفت. هر وقت شمیم از ته دل چیزی میخواست ارمیا آن را برآورده می کرد ... انگار با هم تله پاتی داشتند یا ... دل به دل راه دارد ... از شب قبل تا آن موقع دوبار ارمیا حرف دل شمیم را خوانده بود ... پس ... شمیم خدا را شکر کرد ... در واقع امیدوار شده بود ... شاید هم امیدی پوچ ... صدای ارمیا را از پشت سر شنید که خواب آلود خمیازه می کشید گفت:

- آروم آروم، همش مال خودته!

شمیم ناراحتی خود را فراموش کرده بود. چقدر ارمیا را می پرستید رو به سوی او لبخند زد موبایلش را بیرون آورد برای المیرا پیامک زد:

- شلام ... الی خانمی قهری؟ به خدا دلم برات یه ذره شده ها ... نمیخوای یه سر بهم بزنی؟ پاشو بیا به جون المیرا برات توضیح میدم ،الی جواب بده من که جز تو کسی رو ندارم دارم؟؟؟

گوشی را کنار دستش گذاشت و منتظر شد ... پانزده دقیقه بعد المیرا جواب داد:

- سلام ... قهر نیستم اما از دستت ناراحتم ... منم دلم برات تنگ شده ولی امشب نمی تونم بیام عمه م اینا خونمون مهمونن، تو دانشگاه می بینمت ... بای ...

شمیم پیامکی عاشقانه برای المیرا انتخاب کرد کنارش شکلکی را که گل تقدیم میکرد گذاشت و آن را ارسال کرد ... المیرا میس انداخت ... شمیم بی نتیجه از اتاق بیرون رفت ... ارمیا را جلوی آینه قدی دید ... موهای ژل خورده اش را درست میکرد ... به تیپش نگاه کرد ... تیشرت طوسی و مشکی کلاه دار، شلوار جین همان رنگ ... چقدر این رنگ به او می آمد ... بی اختیار گفت:

- منم بیام؟

ارمیا متعجب از توی آینه نگاهش کرد.

- بیای؟ حتما همراه من؟

- خب آره دیگه حوصلم سر رفته

- به من چه! زیرشو کم کن سر نره!

- بامزه!

ارمیا جوابی نداد. شمیم گفت:

- مگه کجا میری؟ خب بذار منم بیام دیگه

- میرم سر قبر ... اوف. برو بشین انقد رو مخم راه نرو

- میخوام بیام بیام بیام

- تو غلط میکنی بچه پررو

- به خدا مزاحمت نمیشم فقط هر جا رفتی همرات باشم خب؟

- هه ... تو همیشه مزاحم هستی چه بخوای چه نخوای

باز هم ارمیا کنایه زد ... و باز هم دل شمیم را سوزاند ... حتی از جایش بلند نشد ... حتی به اتاقش هم نرفت ... همانجا ماند و چشم در چشم ... نه سر به زیر و طبق همیشه آرام اشک ریخت ... ارمیا نگاهش کرد ... اما بی خیال از خانه بیرون رفت و در را محکم بهم کوبید ... شمیم اشک میریخت ... صدای حرکت چرخ ماشین ارمیا شدت اشک هایش را بیشتر کرد ...

با سرعت میراند ... نمی دانست چرا انقدر پدال گاز را محکم می فشارد ... تصویر شمیم از جلوی چشمش کنار نمیرفت ... حرف هایش را که از سر تنهایی بود ... دلش می سوخت ... به خودش لعنت فرستاد ... همیشه باید آن دختر یتیم را می آزرد ... چه نفعی می برد ؟ شاید عقده ی همه ی کارها و رفتارهای روژان را سر شمیم خالی میکرد ... ماشین را گوشه ای نگه داشت ... دستش را طبق عادت همیشه درون موهایش کرد ... پر از ژل و تافت ... اعصابش بهم ریخت و با مشت محکم روی فرمان ماشین کوبید ... استارت زد و به سمت خانه دور زد ... باید شمیم را با خود همراه میکرد ...وارد خانه شد ... شمیم نبود ... حتما در یکی از اتاق ها بود ... اول در اتاق شمیم را باز کرد ... اما نبود به سمت اتاق خودش رفت و بدون اینکه در بزند آن را باز کرد ... در یک آن تصویری که دید ... نمی توانست چشم برگیرد ... با جیغی که شمیم زد و پتو را روی خود کشید ارمیا در را بست ... شمیم دستش را روی قلبش گذاشت ... مانند تلمبه بالا و پایین می زد ... نفس آرامی کشید صدای ارمیا از توی سالن آمد:

- زود آماده شو تو ماشین منتظرتم

از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت، بلوزی آستین بلند را انتخاب کرد و روی تاپ خود پوشید. نباید این چنین لباس هایی را در خانه ارمیا می پوشید ... وقت تلف میکرد تا ارمیا را حرص دهد ... کارهایش را طول میداد ... ارمیا در ماشین عصبانی شده بود و دستش را مرتب روی بوق می فشرد ... شمیم آرایش کمرنگی کرد و بیرون رفت ... سوار ماشین شد ... اما ... صندلی عقب ... ارمیا حرکت کرد ... طوری که صدای قیژ لاستیک های ماشین در گوش شمیم پیچید ... ارمیا همیشه اینطور رانندگی میکرد!!! دلش میخواست بداند کجا میرود؟! با دقت خیابان ها را دید میزد ... ارمیا گوشه ای از خیابان نگه داشت و موبایل خود را درآورد:

- الو ... ببین قطع نکن ... یه لحظه تو رو خدا ...

شمیم با دهانی باز نظاره گر بود. ارمیا التماس میکرد؟ پشت خط چه فردی بود؟؟ چه دختری؟؟ ... عشق ... عشق ارمیا ... باز هم صدای ارمیا که داد میزد:

- احمق من به خاطر تو در به در شدم ... الو ... الو ... چرا حرف نمیزنی؟ به قرآن دیوونم کردی، آخه چقدر التماست کنم، چیکار کنم دلت رحم بیاد؟ ......خودمو بکشم؟ آخه من اگه بمیرم که اون مرتیکه آشغال تو رو صاحب میشه ... روژ ... روژان ... قطع نکن دیوونه ... الو ...

موبایل در دستش را روی داشبورد ماشین پرت کرد و زیر لب غر میزد. شمیم پوست لب هایش را می جوید ... باز ماشین را روشن کرد و حرکت کرد ... شمیم از کارهای او سر در نمی آورد ... کجا میرفت ؟؟؟... وارد کوچه ای تقریبا بزرگ و پر از ماشین ها و ساختمان های جدید شد ... موبایلش را برداشت تا شماره اش را بگیرد اما پشیمان شد ... از ماشین پیاده شد و به طرف خانه خاله اش راه افتاد ... شمیم از توی ماشین نگاهش میکرد از فکری که به ذهنش آمده مطمئن نبود ... اما فرصت فکر کردن به آن را هم نداشت ... با قدم هایی بلند و تند خودش را به جلو خانه رساند ... ارمیا عصبانی نگاهش کرد ... صدایی که از آیفون آمد فرصت اعتراض به او نداد:

- بله؟؟

ارمیا دهانش را باز کرد تا جواب دهد. شمیم فوری دستش را روی دهان ارمیا گرفت.. ارمیا ابروهایش را درهم کشید و تلاش میکرد تا حرف بزند .... اما شمیم انگشتش را روی نوک بینی اش گذاشت و گفت:

- هیس ...

صدای آیفون آمد:

- بله؟؟

- ببخشین منزل روژان خانم؟ روژان صابری؟

- شما؟

- من؟؟ من دوستشونم

- اسمتون؟

شمیم درمانده به ارمیا نگاه کرد ... ارمیا اشاره کرد دستش را بردارد ... آهسته دستش را روی لب های ارمیا برداشت ... ارمیا سرش را نزدیک گوش شمیم کرد و اسم یکی از دوستان روژان را گفت. شمیم سریع گفت:

- ببخشید به روژان جون بگین بیاد دم در من ارمغان هستم

- شمایین ارمغان خانم؟ خوب هستین؟ مامان و بابا خوبن؟

- ممنون سلام دارن خدمتتون ممکنه روژانو بفرستین پایین

- شما بفرمایین داخل؟

- نه عجله دارم مرسی

- سلام برسونین الان صداش میکنم خدافظ

- سلامت باشین ممنون خدافظ

شمیم رو به ارمیا گفت:

- من میرم تو ماشین وایسا الان میاد

ارمیا لبخند زد ... لبخندی که از صد حرف و تشکر برای شمیم بهتر بود ... نمی دانست چرا آن کار را کرد ولی کمک به ارمیا را میخواست ... یا شایدم دوست داشت روژان را از نزدیک ببیند ... شاید هم میخواست خودش را با او مقایسه کند ... دلش میخواست خصوصیات دختری که دل ارمیا را دزیده بود را بداند ... نگاهش را میخ در خانه کرد ... چند دقیقه بعد در خانه باز شد و دختری با پالتوی سفید بیرون آمد ... خیره خیره نگاهش میکرد ... قیافه اش را بررسی میکرد ... چیز زیادتری از شمیم در صورتش نداشت ... شاید هم شمیم زیباتر بود ... هنوز هم به سر تا پای عشق شوهرش نگاه میکرد ... صدای هر دویشان را می شنید:

- برا چی اومدی اینجا؟ من که گفتم نمیخوام ببینمت ... اصلا اون دختره کی بود منو کشید پایین؟ دوست دخترت بود آره؟ کجاس پس؟ چرا قایمش کردی؟ من که میدونم چه دست گلایی به آب میدی...

- روژان یه لحظه به منم اجازه بده حرف بزنم ... بابا تو دست از سر من بردار من میرم پشت سرمم نگاه نمی کنم به خدا از فکر تو شب و روز ندارم لعنتی تو که میدونستی عاشقتم چرا خواستگارتو جواب دادی چرا داری زجرم میدی؟ چی کم داشتم؟

- خفه شو ارمیا ... حالم ازت بهم میخوره تو همه چی کم داری همه چیز! من دست از سر تو بردارم؟ کثافت من نامزد دارم و تو هنوز پاتو کنار نکشیدی! بعد من دست از سرت بردارم؟؟ اصلا چرا ولم نمی کنی هان؟ برو بمیر ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد تو هرزه ای کثیفی ... خلافی ... همه می شناسنت ... نمیخوام زنت شم نمیخوام ...

- هر چی تو بگی میشم ... هر چی تو بخوای ... روژان تو رو خدا ...من چیکارکنم ؟

- درد و روژان ... مرض و روژان ... اسم منو به اون زبون کثیفت نیار... گمشو برو حوصله جر و بحث با تو الدنگو ندارم گمشو تا جیغ نکشیدم و آبروتو نبردم

- روژان یه لحظه ...

روژان فریاد زد:

- برو ... برو ...

به داخل خانه رفت و در را هم بر روی ارمیا بست. شمیم گریه میکرد ... دلش برای دل عاشق ارمیا می سوخت ... زیر لب به روژان فحش میداد ... ارمیا به دیوار تکیه داده بود و سرش را به عقب برده بود ... شمیم با اشک قربان صدقه ی او میرفت ... تصمیم گرفته بود هیچ وقت تنهایش نگذارد ... تصمیم گرفته بود عشق ارمیا را رام کند ... تصمیم گرفته بود ارمیا را خوشحال کند ...

ارمیا سوار شد و گاز ماشین را گرفت ... با سرعت میراند ... تلفن همراهش زنگ خورد، بی حوصله شماره را نگاه کرد و آن را روی صندلی کنارش پرت کرد ... باز هم زنگ و زنگ و زنگ ... ناچار جواب داد، پدرش بود:

- بله؟

- .....................

- حوصله ندارم باشه فردا میام

- .............

- منم گفتم حوصله ندارم می فهمی؟

- ..........

- داد نزن منم بلدم صدامو مث تو به رخ بکشم

- ..........

- برو بابا

و تماس را قطع کرد ... ماشین را دور زد و به سمت خانه ی پدرش حرکت کرد. شمیم در آن لحظات فقط ناباورانه می نگریست ... به خانه ی آقا فرید رسیده بودند .... هر دو پیاده شدند. شمیم پشت سر ارمیا راه میرفت. بعد از زنگ زدن داخل شدند، کسی خانه آنها نبود، انگار مهمان ها رفته بودند، از در سالن که وارد شدند همه شمیم را تحویل گرفتند و زهره خانم با گریه زاری و دلتنگی ارمیا را در آغوش گرفته بود و او را می بوسید .... ارمیا دست مادرش را بوسید و با احترام او را از خود دور کرد، شمیم و المیرا بحث میکردند که صدای فریاد ارمیا سخن هر دویشان را قطع کرد:

- دلم میخواد میرم دم خونش ،من دختره رو دوست دارم خودتم میدونستی و میدونی تا هر وقت هم که بشه حتی موقع بچه آوردنش عروسیش عزاش دست ... از ... سَرِ ... ش ... بَر .... نِمی ... دارم

- دهنتو ببند پسره بی حیا، تو چه جوری جرات میکنی جلو این طفل معصوم از یه دختر آشغال حرف میزنی؟ بچه بی عقل بچسب به زندگیت، ول کن این بچه بازیا رو، این زنته نه اون دختر که معلوم نیس کی رو میخواد با کی میخواد ازدواج کنه و کی رو نمیخواد. آخه این دختر چی نداره که اون عوضی داره؟ چی برات کم گذاشتم که داری این جوری آبرومو تو درو همسایه و مردم میبری؟ چقد از دست تو خون دل بخورم، بابا به پیر به پیغمبر جوابت کردن دختره نمیخوادت. باباش زنگ زده تا تونسته فحش بارم کرده، آخه من چی بگم به تو، اون دختر آشغال به قول خودش نامزد داره صاحب داره بعد تو نصف شبی میری اونو با کلک از خونه بیرون میکشی که چی هان؟ که چی؟ با این کارا چی درست میشه ارمیا؟

- من هر کاری دلم بخواد میکنم به تو و مردم و در و همسایه هم هیچ ربطی نداره ... دختره رو دوست دارم تا آخر خطم میرم ... حتی تا پای آبروی تو ... خودتم خوب میدونی وقتی یه حرف میزنم پاش وای میستم، من اونو مال خودم میکنم، این دختره هم ارزونی خودت من نمی خواستمش و نمی خوامش، فقط واسه کار گرفتمش که از حالا به بعد اصلا اون کارم نمیخوام نه اون کار و شرکتو میخوام نه این دختره رو که بستی بیخ ریش من، من ... فقط ... روژانو میخوام ... صدای سیلی که روی صورت مردانه ارمیا خوابید ... اشک های شمیم را جاری کرد ... ارمیا دستش را روی قسمت سیلی خورده گذاشت و با پوزخندی رو به پدرش گفت:

- یادت باشه هنوز با هم حساب داریم من باهات تسویه حساب میکنم

و بدون توجه به گریه ها و ناله های زهره خانم از خانه بیرون رفت. زهره خانم با دیدن آن وضعیت بین پدر و پسرش و اشک های جاری شمیم بیهوش شد، شمیم نمیدانست چکار کند، ارمیا داشت میرفت و زهره خانم بیهوش بود! فوری از المیرا و پدر شوهرش عذرخواهی کرد و از خانه بیرون پرید ... نمیخواست در خانه آقا فرید بماند، او به خودش قول داده بود حتی اگر ارمیا او را پس میزد باید کمکش میکرد ... ماشین روشن بود که شمیم در جلو را باز کرد و سوار شد، ارمیا با خشم نگاهش کرد، سرش را با حرص به طرفین تکان داد و گفت:

- پیاده شو

شمیم در حالی که اشک های همیشه جاریش را پاک میکرد سرش را به نشانه «نه» تکان داد.

- پیاده شو تا خودم پرتت نکردم بیرون

- نمیخوام مگه من اذیتت میکنم؟ تازه وسایلم خونه توئه

صدای فریاد ارمیا بلند شد:

- گفتم برو پایین

- ارمیا

- چه مرگته؟ تو دیگه از کجا پیدات شد؟ تو یکی دیگه ولم کن

- کمکت میکنم به روژان برسی، به خدا راس میگم برا همین خونه عمو فرید نموندم به خدا دختره رو برات جور میکنم ارمیا نگاهش کرد جدی بود، نگاهی معصومانه و صادق بدون شک باور کرد. به روی خود نیاورد و تنها با حرکت کردن و فشردن پدال گاز ماشین رضایتش را اعلام کرد. در سکوت لحظات بدی بین هر دو سپری شد تا به خانه بازگشتند ... ارمیا تند تند و بدون توجه به شمیم پله ها را بالا میرفت و بعد هم با کلید در را باز کرد و آن را پشت سرش بست ... بدون این که به شمیم که پشت در ایستاده بود فکر کند ... شمیم از بغض نفرت داشت اما همیشه همراه با اشک هایش لحظات زندگیش را ابری می ساختند ... سعی کرد بغض را محکم قورت دهد، دستش را روی زنگ فشرد، چند لحظه بعد ارمیا در را با بی حوصلگی باز کرد اما با دیدن شمیم تازه یاد اشتباهش افتاد ... ماتش برده بود اما چیزی بروز نداد. شمیم وارد شد و ارمیا بدون اینکه حرفی بزند در را بست و وارد اتاق شد، تمام لحظات آن شب را در ذهن می گذراند، حرف های روژان، نفرتش ... حرف های پدرش ... سیلی او ... و در آخر هم عشق نافرجامی که به روژان داشت ... سرش داشت می ترکید ... باز هم مغزش در حال انفجار بود ... باز هم روزگار با او بد تا کرده بود مثل همیشه و همیشه! کی زندگیش رو به روال عادی پیش میرفت ؟ همیشه جز بدبخت ها یا کم شانس ها بوده ... حتی با تمام ثروت و امکاناتی که داشت طعم خوشبختی را نچشیده بود ... او طعم خوشبختی را فقط در زندگی با روژان می دید ... روژان ... نامی که هر روز و هر شب در خواب و بیداری همراهش بود ... دیوانه وار یکی از ادکلن های روی میزش را برداشت و به دیوار کوبید، ادکلن با صدای خشنی شکست و همه ی شیشه ها و محتوی آن روی زمین ریخت ... شمیم از صدای شکستن چیزی در اتاق ارمیا ترسید و خود را به آنجا رساند، در را فوری باز کرد، ارمیا روی تخت یک نفره نشسته بود و سرش را درون دست هایش گرفته بود ... شمیم می ترسید حرف بزند، بدون گفتن چیزی به دنبال جارو از اتاق بیرون رفت، وقتی جارو بدست وارد شد ماتش برد، ارمیا شیشه ی حاوی مشروب را تا ته سر میکشید، لب به دندان گرفت، اشک چشمایش را پر کرده بود، طعم شور و گرم خون لبش را حس کرد اما باز هم لبش را از حرص دندان میگرفت ... خدایا چه می دید ؟؟؟ ارمیا که او را مات و مبهوت جلوی در اتاق دید، با خشم رو به او برگشت:

- چیه عین مجسمه وایسادی؟ برو بیرون

- چرا؟

- برو بیرون

- چرا اینارو میخوری؟ برات ضرر داره تو هنوز ...

صدای فریاد ارمیا سخنش را قطع کرد:

- خفه میشی یا خفت کنم؟

- تو غلط میکنی تو باید خودتو اصلاح کنی می فهمی؟ داری با دستای خودت خودتو تو منجلاب میکشی

ارمیا از جایش بلند شد و در حالی که آرام آرام به او نزدیک میشد گفت:

- جدی؟ شما تشخیص میدین؟ من دارم خودمو تو منجلاب می اندازم؟

شمیم از نگاه او ترسید، نگاهش نگاه افراد عادی یا همان ارمیای همیشگی نبود ... چقدر در اتاق ارمیا ایستاده بود که حالا... نمیدانست زمان رد شده بیش از آنی بود که ارمیا را عوض کند ... چشمانش سرخ و خاکستری بود ... خمار خمار ... جوری که شمیم حرف های ارمیا را بیاد آورد ... باید از اتاق بیرون میرفت ... ارمیا مست بود ... خودش قبلا گفته بود ... گفته بود در این چنین مواقع جلوی او ظاهر نشود ... حتی ارمیا هم نمیخواست بلایی سر شمیم بیاید اما ... شمیم توجه نکرده بود ... حالا باید فرار میکرد ... خیلی سریع ... در یک آن در اتاق را باز کرد و قدم اول را با شدت جلو رفت که ... پیراهنش به دست او کشیده شد ... نفس در سینه اش حبس شد ... ارمیا به او نزدیک شد و محکم بازو هایش را گرفت ... چشم هایش چیز دیگری میگفت ... او در حال خود نبود ... شمیم آب دهانش را قورت داد و از خدا کمک خواست ... نمیدانست چی میگوید ... فقط از خدا کمک میخواست ... انگار معجزه شد ... فکری ذهنش را پر کرد ... خوشحال شد ... ارمیا او را به سمت خود کشید ... و شمیم در همان موقع نزدیک شدن به او با یک حرکت پا به وسط دو پای ارمیا ضربه زد، طوری که ارمیا روی زمین افتاد ... ناله میکرد .... شمیم بی توجه به سمت اتاقش پر کشید، در را قفل کرد و تا صبح گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.

* * *

دانشگاهش دیر شده بود ... تند تند لقمه های صبحانه را در دهانش می گذاشت. از بس تند تند می جوید و قورت میداد معده اش درد گرفته بود ... لیوان شیر را برداشت و سر کشید ... همه ی غذاهای در دهانش راحت تر فرو رفتند ... نفس راحتی کشید ... داشت خفه میشد ... پنج دقیقه دیگر تا شروع کلاس مانده بود و او تا آن موقع خواب مانده بود! به خودش و ارمیا و همه ی باعث و بانیش فحش میداد ... ارمیا هنوز هم خواب بود ... شرکتش دیر شده بود اما این بار شمیم او را بیدار نکرده بود ... قصد بیدار کردن او را هم نداشت باید تنبیه میشد ... باید جزای مشروب خوردنش را میداد ... از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت در رفت ... برگشت و چشمانش را میخکوب روی اُپن کرد ... به سمت آن خیز برداشت ... سوییچ ماشین را از روی اُپن قاپید و بیرون پرید ... بهترین راه برای زود رسیدن به دانشگاه ... و یا تنبیه ارمیا! ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و با سرعت به سمت دانشگاه میراند ... خوشبختانه سر موقع به کلاسش رسید و همراه بچه ها وارد کلاس شد. مثل همیشه کنار دست ملیسا و المیرا نشست.

- المیرا چه خبر؟

- علیک سلام

- سلام چه خبر؟

- خبر ... سلامتی رهبر!

- من جدی اما ...

- من شوخم

- المیرا

- مرگ! از ارمیا چه خبر؟ دیشب چی شد؟

- خیلی آشغاله

- خفه شو شمیم چی میگی؟

- چیه؟ نمی شناسی عزیز کردتونو؟

- درست حرف بزنی ما هم می فهمیم

- فعلا که استاده اومد وگرنه سیر تا پیازشو تو مخم جا کردم بریزم رو دایره

تا آخر کلاس کم کم پچ پچ کردند و مورد تذکر استاد قرار گرفتند تا این که وقت کلاسی تمام شد و وارد محوطه دانشگاه شدند ... ملیسا گفت:

- اَه ساعت ده کلاس چی داریم؟ شمیم میای؟

- هه ... ای ملیسای بدبخت ... استاد کرمی، آره چرا نیام استاد خوشگله!

- وویی ... من میخوام برم

- نرو خره می افتی

- جهنم حوصله اخم کردنشو ندارم بای ما رفتیم

- به سلامت

المیرا نفسش را بیرون فرستاد و رو به شمیم خندید:

- الک الکی از دستش راحت شدیم اگه می موند نمیذاشت دو کلمه با هم حرف بزنیم، خب حالا بگو

شمیم به طور خلاصه همه چیز را تعریف میکرد و گاهی هم ارمیا را فحش میداد. المیرا گاهی بی خیال سر تکان میداد و گاهی دلسوزانه نگاهش میکرد. در آخر هم نتیجه گرفتند که شمیم نباید دست از زندگی با ارمیا بکشد و یا به نوعی نباید دست از ارمیا بردارد! با هم به کلاس استاد کرمی رفتند ...

- سلام خانم خرسند

شمیم سرش را بالا کرد و به فرد مورد نظر نگاه کرد باز هم کریمی! به زور جواب داد:

- سلام .... آقای کریمی

- خوبین شما؟

- مرسی

- ببخشید قصدم مزاحمت نبود جزوه ها تونو آوردم لطف کردین بهم قرض دادین واقعا ممنونم

- خواهش میکنم کاری نکردم

کریمی جزوه هایش را داد و گفت:

- با اجازه موفق باشین

- هم چنین

در همه ی لحظات گفت و گوی بین آن دو المیرا طلب کارانه به او نگاه میکرد. شمیم توپید به او:

- هان چیه؟ دعوات میاد پاشو بیا خودتو خالی کن

- تو آخر آدم بشو نیستی

- ببخشید برا فرشته بودنم باید از شما اجازه می گرفتم؟

- شمیم تو واقعا فک میکنی پشت گوشام مخملیه یا خودمو به نفهمی میزنم؟

- هر دوش، کلا هم نفهمی هم مخمل

المیرا با حرص نیشگونی از بازوی او گرفت. شمیم جیغ کوتاهی کشید:

- بمیری المیرا، لامصب ناخن که نیس عین تراکتور شخم میزنه!!!

المیرا اخم کرد:

- شمیم تو رو خدا یه کم به فکر من باش دارم می ترکم از ...

شمیم حرفش را قطع کرد:

- از فوضولی! به فکرتم عزیزم، تو همه فکر و ذکر منی! باور کن

- شمیم!

- قربونش بری، چیه؟ فک کردی دارم به داداش گلت خیانت میکنم؟ نه خیالت راحت من فقط در حد یه همکلاسی با این یارو حرف میزنم، اون روزم که تو کلاس رعیتی رو نیومدی جزوه ازم گرفت حالام عین بچه آدم آورد پس داد، چیه هی تو تا اینو می بینی تحریک میشی می پری به من؟ نرفتم از گردنش آویزون شم که اینجوری میکنی!!!

- نه به خدا تعارف نکن بیا برو دو تا ماچم بده!!!

- خفه!

- مطمئن باشم؟

- چیو؟ این که ماچ دادم یا ...

- شمیم!

- هان؟ ... باشه ... باشه فهمیدم آره مطمئن باش ،بابا ما شوهر دوستیم خیر سرمون

- می بینمت!

- نمیابی بریم خونه ما؟ ماشین دارما؟

- ماشین؟ به به جدید خریده برات؟

شمیم خندید: تو خوابم ببینم، ماشین خودشو دزدیدم

دهان المیرا به اندازه سه متر بازماند: دروغ میگی؟

- بیا بریم یه دور بزنیم حال کنیم تا باورت شه

راه افتاد و المیرا به دنبالش. ماشین را در کوچه ی پشت دانشگاه پارک کرده بود. هر دو سوار شدند و شمیم پشت فرمان نشست.

- شمیم اگه بفهمه می کشتت!

- غلط میکنه دیشب حسابشو رسیدم دیگه زهر چشم ازش گرفتم

- برو بچه من داداشمو می شناسم

- فعلا خفه میخوام سیستمو روشن کنم

دستش را روی دکمه فشار داد و پخش ماشین روشن شد. شمیم صدایش را زیاد کرد، المیرا گوش هایش را گرفت. شمیم خوشحال گفت:

- ایول بابا ارمیا هم اِنریکو گوش میده خوشم میاد لااقل تو این یکی تفاهم داریم

- کم کن اونو دیوونه تو که از شوهرت چل تری!

- هه اینو ... تازه فهمیدی؟؟ محکم بشین بریم فضا

المیرا جیغ می کشید و شمیم برای بیشتر حرص دادن او با سرعت میرفت و می خندید. در آخر هم او را به خانه رساند و خودش به شرکت رفت. با تعجب دید ارمیا به شرکت نیامده و این یعنی ارمیا هنوز سر حرف خود بود! بی خیال پشت میز کارش نشست. خوشحال بود لااقل پدر شوهرش در این مواقع به جای ارمیا به شرکت می آمد ... ارمیا هم بالاخره از خر شیطون پایین می آمد ... این نظر شمیم بود ... موبایلش پشت سر هم زنگ میخورد ... ساعت را نگاه کرد 11:10 را نشان میداد ... احتمالا ارمیا تازه از خواب برخاسته بود و به خاطر نبودن ماشینش به شمیم زنگ میزد ... وگرنه شمیم مطمئن بود ارمیا حتی شماره موبایل او را هم ندارد ... چه برسد به این که به او زنگ بزند !!! ... دلش میخواست تلفن همراهش را خاموش کند اما حسی شیرین مانند قلقلکش میداد که جواب ارمیا را بدهد ... یا شاید هم لازم بود از پشت تلفن عصبانیت ارمیا را تحمل کند تا در خانه کمتر شاهد داد و فریاد هایش باشد ...

- بله؟

- ماشینو کجا بردی؟

- علیک سلام

- جواب منو بده ماشینو برا چی بردی؟ کجا بردیش؟

- هر جا که لازم داشتم

- با اجازه کی؟

- اجازه لازم نبود مال شوهرمه

صدای فریاد ارمیا! باز هم فریاد همیشگی ... گوش هایش تیر کشید!

- دهنتو ببند!!! وای به حالت تا یه ربع دیگه خونه نباشی وای به حالت شمیم!

و تماس را قطع کرد ... شمیم گوشی را گوشه ای پرت کرد و سرش را درون دست هایش گذاشت ... چه زندگی تلخی! همیشه تضاد! همشه دعوا و همیشه بدشانسی یا بدبختی! تصمیم گرفت تا ارمیا را به شرکت نکشانده به خانه نرود ... ارمیا باید به سرکار بر می گشت ... می ترسید ... زیر لب خدا را خواند تا آرام شود ... از جا بلند شد و به اتاق پدر شوهرش رفت ... نزدیکی های ظهر موبایلش باز هم زنگ خورد ... به سمت آن رفت .... ده تماس بی پاسخ از ارمیا گلی! عکس ارمیا روی صفحه گوشی روشن و خاموش میشد ... بی حوصله گوشی را خاموش کرد و به کارش مشغول شد ... خانم احمدی او را به اتاقش خواند ... از جایش بلند شد و با پرونده ی ساختمان های منطقه دو به اتاق خانم احمدی رفت ... در حال توضیح دادن به او بود که صدایی شنید ... با دقت گوش داد ... دلش ریخت ... خودش بود ... صدا را خوب تشخیص داده بود ... امکان نداشت اشتباه کرده باشد ... بدون اینکه به سوال خانم احمدی توجه کند به سمت پنجره خیز برداشت فوری آن را باز کرد و به پایین چشم دوخت ... درست حدس زده بود ... خودش بود ارمیا ماشین را برده بود ... هیچ کس جز او اینطور رانندگی نمی کرد ... شمیم فقط از صدای قیژ لاستیک های ماشینش رانندگی او را تشخیص میداد ... چقدر از دست خودش حرص میخورد ... چرا به این فکر نکرده بود که هر ماشینی فقط یک سوییچ ندارد؟؟؟ ... چقدر راحت از ارمیا کم آورده بود! از خانم احمدی که با اخم به او نگاه میکرد عذرخواهی کوتاهی کرد و بیرون آمد ... به دفتر پدر شوهرش رفت و بعد از کسب اجازه و مرخصی به سمت خانه روان شد ... دربست گرفت و بدون معطلی بیست دقیقه بعد خانه بود ... اما ... ارمیا؟... ارمیا کجا بود؟ ... باز هم رفته بود؟ کجا؟ خدا میدانست ... شمیم دیر رسیده بود ... تصمیم داشت جلوی ارمیا بایستد ... میخواست همراه او برود ... هر جا که او میرفت ... اما ... باز هم کم آورده بود ...

* * *

دو روز از آن ماجرا می گذشت و شمیم چشم به راه ارمیا بود ... ارمیا از آن روز به بعد دیگر به خانه باز نگشته بود ... و حالا شمیم نگران و ناراحت چشم به در دوخته بود ... شب ها را با ترس و لرز میگذراند ... حتی به خانواده شوهرش هم اطلاع نداده بود ... نمی خواست آنها از اختلاف های بین او و ارمیا با خبر شوند ... در دانشگاه هم المیرا چند بار او را سوال پیچ کرد اما وقتی جواب های سر بالای شمیم را می شنید خودش را به بی خیالی میزد ... کریمی هم مثل همیشه دور و بر شمیم می پلکید ... یا به قول المیرا از او آویزان بود ... شمیم حوصله هیچ کدامشان را نداشت حتی دروس دانشکده را ... دلش فقط هوای ارمیا را کرده بود ... دو روز برای دل عاشق شمیم به اندازه دو سال بود ... دو روز را در نگرانی و استرس گذرانده بود و هزاران فکر در مورد ارمیا کرده بود. کجاست؟ چرا نمیاد؟ با کی رفته؟ چرا رفته؟ ... روژان ... همه ی دردهای زندگیش منشا گرفته از این اسم بود ... ازش متنفر بود ... اگر روژان با ارمیا ازدواج کرده بود، الان شمیم هم با این اوضاع و احوال در خانه ارمیا معطل و یا شاید مسخره نبود! فکری به ذهنش آمد، شاید احسان از او خبر داشته باشد، باید به او زنگ بزند ... احتمال میداد ارمیا همراه او باشد ... اما اگر احسان هم بی خبر باشد چی؟ چرا ارمیا موبایلش را خاموش کرده بود؟ یعنی چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ گریش گرفت ... سعی میکرد تمام بدبینی ها را از خود دور کند اما یاد ارمیا او را نگران میکرد ... دلتنگش بود ... به احسان تلفن کرد، اما احسان هم از ارمیا خبری نداشت، احسان نگران ارمیا شد و شمیم را هم نگران تر کرد ... قول داد به دنبال ارمیا بگردد و تا می تواند به هر جایی که فکر میکند او رفته باشد سر بزند ... شمیم گریه میکرد ... احسان او را دلداری میداد ... بی حوصله تماس را قطع کرد ... از خدای خودش کمک میخواست ... یا شاید هم ارمیا را میخواست! سرش به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشید تا کمی آرام شود. سردرد امانش را بریده بود از جایش بلند شد از کابینت آشپزخانه قرص مسکن را در دهان گذاشت ... قلوپ قلوپ آب را پشت آن خورد و دوباره روی کاناپه دراز کشید ... به ثانیه نکشید چشم هایش بسته شدند ... صدای آشنا بود ... جیغ میزد ... جیغ می کشید و کسی را از خود میراند ... چقدر سر و صدا ... صدای زنانه ... صدای آشنا ... چرا فریاد میزد؟؟ کسی التماس میکرد؟ ... تو رو خدا ... التماس میکرد ... صدای زنانه ... باز هم فریاد میزد و گریه می کرد:

دست از سرم بردار ... بوی بدی در دهانش پیچید ... بوی تلخ ... بوی شراب ... بوی سیگار .. سردش بود ... چقدر می لرزید... چقدر تنها بود ... چرا کسی کمکش نمیکرد ... چرا انقدر سر و صدا بود ... چرا انقدر دور و برش شلوغ بود ... ارمیا کجاست؟ ... ارمیا... ارمیا...

از خواب پرید... همه جا تاریک بود ... درست نمی توانست همه جا را ببیند، ساعت را نمی دید اما تشخیص میداد نیمه شب است، از جایش بلند شد و به سمت دستشویی راه افتاد تا دست و صورتش را بشوید ... از آینه به چهره ی خودش نگاه میکرد، از پس چشمان سیاهش غریبی را تشخیص داد ... تنهای تنها بود ... اشک هایش جوشید باز هم آب به صورتش پاشید ... چندین بار و چندین بار ... نباید خودش را ببازد ... او را میخواست و پذیرفته نمیشد درست وضعیت ارمیا را داشت ... پس حق را به او داد .... باید مبارزه میکرد ... او و ارمیا باید همدیگر را پیدا میکردند ... هر دو به همدیگر نیاز داشتند ... ای کاش ارمیا تمنای شمیم را می فهمید ... تمنای همدلی .... .

صدای چرخش کلید ... دلش لرزید ... درست شنیده بود ... با چشمانی گرد شده به تصویر خودش در آینه خیره شد ... مثل برق گرفته ها از در بیرون پرید ... درست می دید ... او ارمیا بود ... برگشته بود ... اما باز هم ... شمیم نرسیده به او زانو زد ... ارمیا با خودش چکار میکرد ؟؟؟ هنوز دور و برش را درست نمی فهمید که ارمیا با تنه ای محکم به او به سمت دستشویی هجوم برد ... صدای عق زدنش اشک های شمیم را بیشتر کرد ... انقدر زیاده روی کرده بود که او را به این وضعیت کشانده بود ... چرا ارمیا دست از این کارهایش بر نمیداشت ... یعنی او کجا بوده؟ این موقع شب ... از دستشویی بیرون آمد، نمی توانست راه برود، دست هایش را به دیوار گرفت ... شمیم سمتش دوید ... زیر بغل هایش را گرفت و او را به اتاقش برد، هر چند قدمی که برمی داشتند شمیم سرش را می چرخاند و به او که یک سر و گردن بلندتر بود چشم میدوخت. چشم های خاکستری زیبایش خمار بود ... انگار خوابش می آمد ... تمام صورتش قرمز بود، موهایش آشفته و لب هایش آویزان!  تمام لباس هایش بوی سیگار و مشروب میداد ... حالش بد شده بود ... بی اختیار اشک میریخت ... حتی نمی فهمید چکار باید بکند؟؟ او را روی تخت خواباند و از درون کمد لباس هایش، یک دست لباس راحتی بیرون آورد، تیشرت ارمیا را بیرون آورد، برای لحظه ای چشمانش را بست ... عضلات سینه و بازوی مردانه ارمیا دلش را لرزاند ... دست های داغش را روی بازوهای سرد ارمیا گذاشت تا تیشرتش را تنش کند ... همان موقع چشمان ارمیا نیمه باز شد، با برق خاکستری نگاهش میخکوب صورت شمیم شده بود، آب دهانش را قورت داد و دستش را از روی بازوی ارمیا برداشت. گر گرفته بود. احساس میکرد گرمش شده یا شایدم در تب می سوخت! بدون اینکه معطل کند یا حتی نگاهی به ارمیا بیندازد تیشرت را به او پوشاند، نباید فس فس میکرد، لباس های کثیف ارمیا را جمع کرد و برق اتاق را خاموش کرد و بیرون پرید! نفس نفس میزد انگار کوه درازی را پیموده باشد ... هنوز هم گرمش بود، لباس ها را درون لباسشویی ریخت و به طرف اتاقش راه افتاد، نیاز مبهمی به خواب داشت، خوابی که چند روز از چشمانش دور بود، آن هم فقط به خاطر ارمیا ... باز هم به یاد او افتاد ... تمام دلتنگی هایش با دیدن قیافه او رفع شده بود، دستش را بالا آورد، همان دستی که روی بازوی ارمیا گذاشته بود، احساس میکرد دستش می سوزد، یا شاید هم گر گرفته بود؟ چرا انقد گرمش بود؟! دستش را روی صورتش گذاشت، انگار که گلوله ای آتش روی صورتش گذاشته باشد! به سمت دستشویی خیز برداشت دستش را تند تند زیر آب سرد می شست، با هر چیزی که شده آن را زیر آب می سایید، باید سرد میشد باید دستش را سرد سرد میکرد نباید تب میکرد ... گریش گرفته بود، هنوزم احساس میکرد دستش مانند کوره داغ است، بی نتیجه از دستشویی بیرون آمد و به اتاقش رفت، روی تختش دراز کشید و زجه هایش را درون بالش خفه کرد! صدای شرشر آب می آمد. دلش نمی خواست چشمانش را باز کند سرش را زیر پتو برد و دوباره به خواب رفت ....

- شمیم ... شمیم پاشو

سرش را از زیر پتو بیرون آورد و به کنارش نگاه کرد. ارمیا با حوله ی حمام موهایش را خشک میکرد.

- چیه؟ چرا بیدارم کردی؟

- چقد میخوابی؟ یه نیگا به ساعت بندازی بد نیس!

شمیم حرص میخورد. ارمیا به خواب او چکار داشت؟؟؟ از جا پرید ... حتما به خاطر شرکت ارمیا او را بیدار کرده چرا متوجه نشده بود امروز باید به شرکت برود؟؟! ساعت را دید زد، ارمیا به موقع بیدارش کرده بود، هنوز وقت داشت. دست و صورتش را شست و وارد آشپزخانه شد. زیر کتری را روشن کرد و پنیر و کره و خامه و عسل را همه با هم بیرون آورد. روی میز را چید. در حال چای ریختن بود که ارمیا وارد شد و سر میز نشست. شمیم با تعجب به او نگاه کرد! او که هیچ وقت با شمیم صبحانه نمیخورد؟؟؟ صدای ارمیا بود که مانند بچه ها حرف می زد:

- برا منم یه دونه بریز

- مگه نوکرتم ؟! خودت دست و پا داری پاشو بیا بریز کوفت کن

- چیه اول صبحی دعوا داری ؟

- نه فقط نوکرت نیستم

- پس چی هستی؟

شمیم با خشم نگاهش کرد. ارمیا می خندید ... نگاهش به لب ها و چال گونه ی زیبایش افتاد، او که تا دیشب از عشق و مستی داغون بود؟ چرا امروز می خندد؟ چرا اتفاقات چند روز گذشته را به روی خودش نمی آورد؟! ارمیا بیشتر شب ها را مشروب خورده می گذراند و هر دفعه را با شمیم درگیری داشت ... اما ... چرا می خندید؟! انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد یا همه چیز رو به راه باشد! شاید به روی خودش نمی آورد یا شاید از خرد شدن غرورش خوشش نمی آمد و خودش را به فراموشی میزد ... شاید هم واقعا یادش نمی آمد چه اتفاقاتی افتاده!؟! شمیم که واقعا از خنده ی او حرصش گرفته بود مخصوصا که او را نوکر خود میدانست، بدون اینکه متوجه باشد لیوان چای در دستش را جلو برد و آن را روی دست و پای ارمیا خالی کرد ، تمام حرصش خالی شد! ارمیا جیغ میزد و بالا و پایین می پرید، گوشه ی شلوارش را به دست گرفته بود و به شمیم بد و بیراه میگفت:

- وویی ... وویی ... وویی ... سوختم ... سوختم ... آی مردم به دادم برسین آتیش گرفتم، الهی درد بی درمون بگیری شلیل که هر چی میکشم از دست توئه ... آی ننه بابا کجایین؟ بچتونو به کشتن دادن، نیگا دست و پای بلوریمو چیکار کردی؟! شمیم از حرف های او می خندید و بی خیال به کابینت آشپزخانه تکیه داده بود و او را تماشا میکرد، چقدر دوستش داشت چقدر او را می پرستید همه ی حرکات و رفتارش را دوست داشت! عاشقانه نگاهش میکرد، با وجود همه بداخلاقی هایش همه پس زدن هایش همه ی کنایه ها و نیش زدن هایش جوری خودش را در قلب شمیم جا کرده بود که پاک شدن یادش از قلب او محال بود محال! انقدر غرق او شده بود که متوجه نشد ارمیا چکار میکند؟ فقط موقعی زمان خود را تشخیص داد که ارمیا تمام صورتش را با مربا یکی کرده بود. بچگانه می خندید و رو به شمیم گفت:

- وای شلیل جون چه خوشتل شدی! ماسک زیبایی برات زدم برو ببین تو آینه بدو ...

شمیم به سمتش دوید و جیغ می کشید. ارمیا فوری فرار کرد و وارد اتاق شد و در را محکم بست. شمیم هر کار میکرد نمی توانست در اتاق را باز کند، ارمیا پشت آن ایستاده بود و در باز نمیشد، چقدر دست های ارمیا قوی بود هر چقدر زور زد بی فایده بود.

- می کشمت ارمیا وای به حالت دستم بهت برسه خفت میکنم اون موهای جوجه تیغیتو دونه دونه آتیش میزنم، اون خط ریشاتو کبریت میکشم، تازه اون دماغ عملیتو هم میزنم کج میکنم حال ببین!

باز هم صدای خنده ی بلند ارمیا از اتاق آمد ... شمیم زیر لب غرغر میکرد. به سمت اتاقش رفت در آن ثانیه آماده شد و به شرکت رفت. موقع کار همه حواسش به مهمانی شب بود یعنی ارمیا میرفت؟! چرا نرود! شمیم هر طور شده باید به آن مهمانی میرفت! ارمیا قبول میکند؟ باز هم سرش فریاد میکشد ... اما او باید از شرایط همسرش میدانست باید از زندگی او بیشتر مطلع میشد نمی توانست نسبت به کارهای ارمیا بی خیال باشد ارمیا از خودش هم مهمتر بود! جانش به جان او بسته بود پس باید به او کمک کند حتی به قیمت خرد شدن غرورش! تمام روزهایی که بدون ارمیا در شرکت می گذشت برای شمیم به اندازه سال هایی گذشت، همیشه عادت به دیدن او در پشت میز ریاست داشت اما آن روزها نا امید از زندگی و حتی کارش بدون ارمیا می گذشت. از پدر شوهرش خداحافظی کرد و مشتاق به سمت خانه راه افتاد. وارد خانه شد و در را بست، ارمیا نبود، به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدایی از اتاق ارمیا شنید، به طرف در اتاق چرخید و بیشتر گوش کرد. صدای گوشی همراه! طوری دستگیره در را کشید که یک لحظه احساس کرد دستگیره کنده شد، وارد اتاق ارمیا شد و به دنبال صدای گوشی همه جا را می گشت. صدا از درون کمد لباس های ارمیا بود، در کمدش را باز کرد و تمام لباس های ارمیا را زیر و رو کرد، فقط دعا دعا میکرد صدای گوشی قطع نشود وگرنه موفق نمیشد آن را پیدا کند، خدا را هم شکر میکرد که طرف پشت خط ول نمیکرد وگرنه امکان نداشت شمیم تلفن را بدست آورد. بالاخره از ویبره ی گوشی همراه که داخل جیب کت ارمیا بود آن را پیدا کرد، نمی خواست جواب دهد اما حس فوضولی یا کنجکاوی همیشگی اش قلقلکش میداد دکمه را زد و چیزی نگفت فقط گوش داد ... صدای شخصی پشت خط آمد.

- بترکی پسر! ... جون کندم پشت خط، کجایی ارمیا خوشگله؟ ...

دستش را روی گلویش گذاشت. بغض داشت، گریه اش گرفته بود، از شدت ناراحتی لب پایینش را می جوید اما همچنان ساکت بود، صدای دختر باز هم تکرار شد:

- الو؟؟؟ ... نازنازی داری واسم ادا می یای؟ جون هانی حرف بزن دلم واسه صدات لک زده قربونت برم

تماس را قطع کرد و گوشی را روی تخت انداخت و روی زمین ولو شد. اشکایش روان شد و کم کم تبدیل به زجه های بلند میشد تمام خانه را صدای گریه کردن شمیم فرا گرفته بود مرتب تکرار می کرد:

- نامرد ... نامرد عوضی ... خیلی پستی ارمیا ... کثافت هرزه ... نامرد نامرد ...

صدای گوشی همراه به گوشش میخورد، پشت سر هم زنگ میخورد. شمیم بی توجه فقط گریه میکرد، گریه میکرد و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، نمی دانست چه مدت گذشت که چشمه ی اشک هایش خشک شد فقط کناری نشسته بود و به دیوار سفید و بی روح مقابلش زل زده بود، هزاران هزار نا امیدی فکرش را پر کرده بود ... موبایل ارمیا هم دیگر زنگ نمیخورد، دست برد به طرف آن و گوشی را در دست گرفت. تمام محتوای گوشی را می گشت از پیام ها تا زنگ ها و عکس هایش، هر لحظه حالش بدتر میشد و گاهی هم از تعجب با دست به دهانش می کوفت.

- ای وای ای وای این اِسما چیه اینجا؟ اینا کین دیگه؟ سیسی، نوشابه، خاله سوسکه، ابرو تیغی، دلقک زشته و ... نزدیک پنجاه اسم عجیب و غریب در لیست مخاطبان بود، شمیم شک نداشت همه ی آنها دختر هستند اما برای امتحان چند تا از شماره های آنها را در گوشی خود زد تا به وقتش از حدس خود مطمئن شود، چیزی به مغزش رسید، فوری آن را عملی کرد، به دنبال شماره خود می گشت حتم داشت اسم خود را در همان لیست پنجاه نفره با یکی از همان القاب مسخره ببیند. بعد از مدتی گشتن شماره خود را پیدا نکرد، از آن لیست بیرون آمد و درون مخاطب های خصوصی وارد شد، چند اسم هم آنجا مشاهده میشد، بالاخره شماره خود و المیرا و مادر شوهرش را پیدا کرد. وقتی به اسم خود نگاه کرد خنده اش گرفت ارمیا شماره شمیم را با نام گوگولی ذخیره کرده بود و شماره خواهرش را با نام (بمب خنده) و نام مادرش را با عنوان همه هستیم انتخاب کرده بود. شمیم به عکسی که روی شماره خود ذخیره شده بود نگاه کرد، حرصش گرفته بود و می خندید، عکس او عکس یک دختر بچه ی کوچک بود که مرتب زبانش را بیرون می آورد و تکان می داد ... برای المیرا هم یک عکس از خودش گذاشته بود و مادرش عکسی نداشت. بعد از کمی گشتن در موبایل ارمیا و خواندن پیام های عاشقانه و مزخرف دخترها گوشی را سرجایش گذاشت. اما یادش نبود که تماس های دختر غریبه را که چند لحظه قبل زنگ میزد را پاک کند ...

کلید را داخل در انداخت و آن را باز کرد. در را بست و به سمت اتاقش رفت. صدای پشت سرش او را متوقف نمود:

- سلام

برگشت و به شمیم نگاه کرد. بی حوصله گفت:

- سلام

و باز حرکت کرد تا به اتاقش برود که:

- ارمیا؟

ایستاد و با حرص گفت:

- چیه؟

شمیم که کمی ترسیده بود با من من گفت:

- هیـ ... هیچی ...

نگاه غضبناک ارمیا را روی خود حس کرد و بعد از آن صدای بهم خوردن در اتاقش. تا شب باید هر جور میشد او را راضی میکرد ولی چطور؟! سر درگم به دور خودش می چرخید ... بهتر بود موقع ناهار خوردن با او صحبت کند ... چقدر می ترسید ولی بخاطر رفتن مجبور بود هر چیزی را تحمل کند ... مشغول آشپزی اش شد، ارمیا از اتاقش بیرون آمد و به سمت در میرفت، یعنی باز هم میخواست برود؟! شمیم بیرون رفت و قبل از این که او از در خارج شود صدایش زد:

- ارمیا کجا میری؟- یه کار کوچیک دارم برمیگردم

- برا ناهار نمیایی؟

- گفتم یه کار کوچیک دارم برمی گردم

- اِ ... اِ ... چیزه ...

- باز چی شده هی چیز میز میکنی؟

- من کی چیز میز کردم؟ میخواستم ... ارمیا داری برمیگردی برام کاکائو شکلاتی میخری؟!

ارمیا با تعجب به او نگاه کرد. شمیم از نگاه او خجالت کشید و سرش را زیر انداخت.

- میخری؟ ... نه؟!

هنوز هم ارمیا با همان حالت نگاهش میکرد.

- خب نمیخوای بخری چرا ادا اطوار می یای؟ خسیس

ارمیا آروم خندید و بدون گفتن چیزی از خانه بیرون رفت. (ای مردشور اون اخلاقتو ببرن خوبه پول پارو می کنی!) میز ناهار را چید. غذا را می کشید که ارمیا بازگشت.

- ارمیا بیا غذا کشیدم

ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از شستن دست هایش سر میز نشست. شمیم با اخم گفت:

- دستت درد نکنه ممنون

ارمیا متعجب به او نگاه کرد و بعد با یادآوری حرف او با دستش به پیشانی خود کوفت:

- آخ آخ ببخشید یادم رفت ،دیدم داشتم برمی گشتم هی میگفتم یه چیزی یادم رفته هآ، نشد دیگه

شمیم سر میز نشست و برای خودش برنج کشید.

- بگو از قصد نگرفتم تعارف که نداریم

- ای بابا به کی قسم بخورم یادم رفت

- پس حالا که نخریدی به جاش یه چیزی بگم قبول میکنی؟

- تو اول بگو چیه، شاید بخوای من خودمو بندازم تو چاه باید قبول کنم؟

- نه بد نیس تو قبول کن قول میدم بد نباشه

- نچ قبول نمیکنم

- ارمیا

- بگو چی میخواستی بگی؟

- بمون تو خماری، خودت خواستیا فردا برات دردسر شد نگی تقصیر توئه شمیم خودت قول ندادی

- ای بابا باشه، بابا اگه خوب بود قبول میکنم

- نه دیگه باید همین الان قبول کنی اگه خوب بود و این چیزا نداریم

- شیطونه میگه پاشو تا میخوره با میت بکوبشا!

شمیم اخم کرده نگاهش کرد، ارمیا با نگاهی به صورت او که مانند بچه ها لب هایش را جمع کرده بود خندید و گفت:

- خیلی خوب قبوله هر چی بگی قبوله

- یوهو ... یوهو ... ایول قرمیا جون

و شروع کرد به دست زدن. ارمیا دستش را زیر چانه اش مشت کرده بود و با سر تکان دادن به او نگاه میکرد:

- میگم بچه ای نگو نه حالا میگی چی میخوای یا نه؟

- آره آره میگم میخوام امشب باهات بیام مهمونی نه یعنی تولد دوستت

ارمیا در حال خوردن غذا با شنیدن این حرف غذا در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد ...

- آب بیارم برات؟

ارمیا سرش را تکان داد. شمیم سریع یک لیوان آب ریخت و به دست او داد. بعد از این که ارمیا آرام شد گفت:

- تو مهمونی دوست منو از کجا خبردار شدی؟

- کلاغا خبر میرسونن

- کلاغا غلط کردن من نمیذارم بیای

- اِ ارمیا قول دادی

- من غلط کردم قول دادم اصلا کی اومده به تو گفته من امشب میرم مهمونی، ها؟

- بچه باباش!

- نمیگی نه؟

- زیر قولت نزن تا بگم

- نه تو بگو نه من میذارم

و بدون خوردن غذا از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت. شمیم حرص میخورد. میز را جمع کرد و ظرف ها را شست. وارد اتاقش شد و روی تخت دراز کشید ... خیلی زود خواب به چشمانش راه یافت. با صدای پیامک موبایلش از جا پرید. ساعت را نگاه کرد ... نزدیک دو ساعت به خواب رفته بود ... بی حوصله پیام را باز کرد امید کریمی برایش شعر فرستاده بود، موبایل را روی تخت پرت کرد و آرام در اتاق را باز کرد و به سمت اتاق ارمیا رفت، صدای شرشر آب توجهش را جلب کرد، ارمیا حمام بود، به اتاقش بازگشت و مشغول آماده شدن شد. کمد لباس هایش را نگاه کرد، نمی دانست کدام را انتخاب کند بهتر می دید از تیپ اسپورت استفاده کند، بلوز سفید و چسبان آستین سه ربع را با شلوار جین آبی رنگ را انتخاب کرد و آنها را پوشید، موهایش به حالت دم اسبی تا آنجا که می توانست بالا برد و با یک گل سر زیبا بست و رها کرد. جلوی آینه نشست و کمی آرایش کرد نه غلیظ نه کم، طوری که صورتش را زیباتر و معصوم نشان میداد. صدای در اتاق ارمیا آمد، شمیم باز هم به بیرون سرک کشید، ارمیا آماده شده و لباس پوشیده جلوی آینه طبق همیشه خودش را مرتب می کرد، شمیم پالتوی مشکی خزدارش را پوشید و کفش های پاشنه بلندش را به پا کرد و از اتاق بیرون رفت، ارمیا هنوز هم جلوی آینه ایستاده بود.

- خب منم آماده شدم. بریم؟!

ارمیا با عصبانیت به عقب نگاه کرد شمیم به زور لبخند زد:

- شمیم باز پیچ شدی؟ من گفتم نمی برمت رفتی آماده شدی؟

- خب چرا؟ ببین این همه وقت گذاشتم آماده شم تازه اون دفعه ام که میخواستی بری پیش روژان نمیخواستی ببریم ولی من اومدم تازه مگه من کاریت داشتم؟ تازه کمکتم کردم، الانم کارت ندارم تازه کمکتم می کنم تازه...

ارمیا کلافه گفت: وای شمیم انقد تازه تازه نکن کلمو خوردی

شمیم ناراحت سرش را زیر انداخت، ارمیا زیر چشمی نگاهی به او انداخت :

- خیلی خب چه خودشو لوس میکنه بیا بریم

شمیم دوباره با سر و صدا شروع کرد به دست زدن که با نگاه عصبانی ارمیا روبرو شد، دستانش را پایین آورد و آرام گفت:

- به جون خودم برسیم اونجا دیگه بچه خوبی میشم

ارمیا سری تکان داد و با هم از خانه خارج شدند، به اصرار شمیم ارمیا راضی شد تا او رانندگی کند.

- شمیم آروم برو

- نخیرم تو بودی آروم میرفتی؟ رانندگیم خیلیم خوبه

- بچه چرا انقد لجبازی میکنی؟ میگم آروم برو بگو چشم

- نمیگم چشم، حالا تو رانندگی منو ببین بعد بگو آروم برو تصادف نکنیم

تا رسیدن آنها به مقصد شمیم فقط می خندید و ارمیا تذکر میداد. از ماشین پیاده شدند.

- دیدی چه خوشتل رانندگی میکردم؟

- آره خیلی خوشتل ،نزدیک بود تو جوونی جوون مرگ بشم.

به راه افتادند تا به ساختمان مورد نظر رسیدند، شمیم سرش را بالا کرد و ساختمان چند طبقه را دید زد:

- میگم این دوستت از این خرپولاس؟

- آره چطور؟

- هیچی میخواستم بگم از ساختمون خونش همه چیزش معلوم شد.

وارد شدند و با آسانسور به خانه مورد نظر رسیدند، بعد از باز شدن در اول ارمیا و بعد شمیم داخل شد و به دور و بر نگاه انداخت، بوی مشروب و سیگار با تاریکی و دود همه ی فضای خانه را فرا گرفته بود، جمعیت زیادی وسط سالن در هم تاب میخوردند، شمیم ناخودآگاه بازوی ارمیا را گرفت و به او چسبید.

- ارمیا این جا چه خبره؟

- چیه پشیمون شدی؟

- فکر نمیکردم به جای تولد پارتی بگیرن

- تو این دوره زمونه تولد و پارتی فرق زیادی با هم ندارن

- ارمیا من نمیام

- یعنی چی؟ پس میخوای تا آخر بشینی دم در؟!

- نه میرم تو ماشین منتظرت می مونم

- وقتی بهت میگم نباید بیایی برا همین چیزاس فقط بلدی پیچ شی به آدم، بیا بریم

- ارمی تو رو خدا من می ترسم

- گوش کن چی میگم شمیم، از اینجا به بعد ما دوتا جدا میشیم، یعنی نباید بفهمن ما با همیم بعد تو به عنوان یه دختر غریبه میای پیش من و آشنایی میدی. بقیه شو که دیگه خودت میدونی

- نه بقیه شو نمیدونم

- وای شمیم

- خب نمیدونم من که مث جی افات نیستم

- بابا گیر بده بهم بشین کنارم تکونم نخور اصلا هر جا رفتم دنبالم باش گرفتی؟!

- آره آره دیگه فهمیدم

- خیلی خب من زودتر میرم یه چند دقیقه وایسا بعد بیا پیش من بشین

- نه نه نرو

بازوی ارمیا را محکم گرفت و با ترس به چشمانش خیره شد. ارمیا او را به خود نزدیک کرد و در گوشش گفت:

- خودت میدونی اینجا جای تو نیس فقط برا این آوردمت که دفعه دیگه گیر ندی، پس تا آخرشو بیا از هیچیم نترس نمیذارم دست کسی بهت برسه

و بعد کمی او را از خود دور کرد و بازویش را از دست شمیم بیرون کشید و گفت:

- زیاد منتظرم نذاریا، من رفتم

و به سمت جمعیت حرکت کرد و در عرض یک ثانیه در تاریکی محو شد، شمیم با پاهای لرزان به آنها که در سالن میرقصیدند نگاه میکرد. (ای احسانِ ... حالا هر چی ما نمی خواییم فحش بدیما ... آخه مرض داشتی کِرم این مهمونیو انداختی به جون من؟! حالا خودش کجاس؟ ارمیا کجا رفت؟!) آرام آرام قدم برداشت، گاهی بوی الکل به دماغش میخورد و او را تا حالت تهوع می کشاند، از شدت جمعیت و دودهای زیاد چیزی دیده نمیشد فقط میرفت گاهی هم رقص نورها روی چهره ها و لباس های زنان میرفت و شمیم را بیشتر متعجب میکرد. کم کم به تاریکی عادت کرد و چشم هایش بهتر می دیدند، به دنبال ارمیا افراد روی مبل ها را دید زد بالاخره او را پیدا کرد و به سمتش رفت. ارمیا با دختری که کنارش نشسته بود گرم گرفته بود و بلند می خندید. هنوز شمیم را ندیده بود، شمیم بغض کرده به او نگاه کرد، ارمیا از نگاه دختر به شمیم سرش را چرخاند و به شمیم نگاه کرد. شمیم زبانش باز نمیشد فقط با بغض و چشمانی به اشک نشسته به او زل زده بود دختری که با ارمیا حرف میزد رو به او گفت:

- ارمیا جون می شناسیش؟!

- آره ... نه یعنی فکر نمی کنم

شمیم دستش را به سمت ارمیا دراز کرد و با صدایی که برای خودش هم نا آشنا بود گفت:

- ارمیا جان من شمیمم تعریفتو خیلی شنیدم افتخار میدی عزیزم؟!

دختر کنار دست ارمیا با عصبانیت به شمیم نگاه کرد و گفت:

- نه افتخار نمیده میدونی چیه تیپت به تیپ ارمیا جون نمیخوره حالام زود گورتو گم کن

شمیم پالتویش را درآورد و نگاهی خشمگین به دختر انداخت و دست ارمیا را گرفت و او را با خود به وسط کشید، با صدای بلند طوری که آن دختر بشنود گفت:

- عزیزم امشب میخوام به سلامتی تو فقط تو بنوشم

دست ارمیا را دور کمر خود انداخت و یک دست خود را روی شانه ی او قرار داد و شروع به رقصیدن کرد. از روی شانه ی ارمیا نگاهی به آن دختر انداخت که از حرص با پسری دیگر گرم گرفته بود و هنوز نگاهش روی شمیم خشمگین بود. شمیم به ارمیا که با دهانی باز به او نگاه میکرد خندید و چشمک زد:

- ارمی جون دوست دختر جدیدت مبارک!

ارمیا خیره در چشمان او خندید و سرش نزدیک به او کرد و گفت:

- خیلی شیطونی شمیم

- نه بابا تازه فهمیدی؟! ارمیا بیا کنار دیگه نمیخوام وسط این عجوزه ها برقصم اَه ...

هر دو از جمع کناره گیری کردند و جایی دور از همه ایستادند. شمیم به ارمیا نگاه کرد، دلش ریخت. چرا ارمیا اینطور نگاهش میکرد، چشمانش خمار بود و باز هم در تاریکی شب چشمان مشکی شمیم را نشانه گرفته بود، شمیم با کمی اخم لب هایش را جمع کرد و به او که لبخند میزد نگاه کرد.

- ارمیا چرا این جوری نگام میکنی؟

- چه جوری نگات میکنم!

- دهنتو باز کن

- میخوای شکلات بذاری دهنم؟!

- وای ارمی ...

- خب حالا ... نمیخواد دهنمو بو کنی نخوردم

- دروغ نگو پس چرا خمار میزنی؟!

- خوابم میاد

- دروغ میگی دهنتو باز کن

- به جون مامانم نخوردم، عزیزم امشبو به سلامتی تو فقط تو میخوام ننوشم

و خندید و شمیم را نگاه کرد.

- ادای منو در میاری؟ راستی... کی میخوای بخونی؟

- وقت گل نی

شمیم راه افتاد که از کنارش برود که ارمیا بازویش را کشید و گفت:

- کجا خانم شجاع؟! مث این که یادت نیس کجایی؟!

بدون این که منتظر جوابی از شمیم باشد دستش را کشید و به سمت در ساختمان حرکت کرد.

- کجا میری؟

- بیا کارت دارم

وقتی وارد حیاط ساختمان شدند، ارمیا همان طور که شمیم را با خود می برد از لابه لای درختان باغچه رد میشد. کنار درختی ایستاد و گفت:

- ببین شمیم می تونی قلاب بگیری من از این درخت برم بالا؟!

- وا؟! چیکار به این درخت داری؟! اصلا مگه میمونی؟ خب یه نردبون بردار بیار که کارت لنگ نباشه، تازه این دستای بدبخت منم از زار و زوار نمی افته تازه ... تو هم سالم و سلامت میری بالا و می یای پایین تازه اونجوری منم می تونم بیام بالا تازه ...

ارمیا چپ چپ نگاهش میکرد. شمیم با من من گفت:

- چیه خب؟ خواستم جو عوض شه!

ارمیا هنوز همانطور نگاهش میکرد.

- باشه باشه دیگه هیچی نمیگم ولی من قلاب نمی گیرما

- اِ یعنی چی؟ پس من قلاب می گیرم تو برو بالا زود باش

- نه صبر کن ...

ارمیا نگذاشت ادامه دهد و گفت:

- شمیم زود باش وقت نداریم

شمیم در حالی که غر غر میکرد یکی از پاهایش را در دستان قلاب شده ارمیا گذاشت و بالا رفت.

- وای وای محکم وایسا دارم می افتم

- نمی افتی ترسو، کیفو بیار پایین

- کیف چیه دیگه؟

- کیف پولم اونجاس، دستتو دراز کنی پیداش میکنی زود باش

- بمیری ارمیا، آخه جا قحط بود مارو آویز این درخت کردی؟!

- انقد حرف نزن پیداش کردی؟

- یه کم دیگه مونده دارم می بینمش صبر کن ... آها برداشتمش ... وای این چیه؟

با دیدن سوسک روی دستش جیغ کوتاهی کشید و بی حواس خودش را به عقب هل داد و همان موقع ارمیا تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و به همراه آن شمیم روی آن افتاد.

- آخ آخ مردم کمرم خرد شد کجایی ارمیا؟

- ارمیا و درد، ناخنتو از چشمم بکش بیرون کور شدم ... اوف

شمیم متعجب به صورت ارمیا نگاه کرد، سرخ شده بود در یکی از چشمانش پر اشک بود.

- حواسم نبود چیزیت نشد؟!

- اگه وزن قشنگتو از روم بلند کنی فکر کنم هیچیم نشده باشه

باز هم به خودش نگاه کرد که هنوز روی ارمیا بود، بلند شد و ایستاد و سرش را زیر انداخت. ارمیا از جا بلند شد و لباس هایش را از خاک تکاند. شمیم را نگاه کرد که از خجالت سرخ شده بود.

- خوبه حالا، واسه من خجالتی شده کیفو بده من

شمیم دست پاچه به دستانش نگاه کرد که چیزی در آنها نبود.

- نمیدونم کجا افتاد!

ارمیا تقریبا فریاد زد: چی؟ نمیدونی کجا افتاد؟! آخه حواست کجاس دختر؟!

- خب سوسکه افتاد رو دستم منم ترسیدم وقتی افتادم پایین کیف از دستم پرت شد

- وایسا اینجا تا من پیداش کنم

ارمیا رفت و شمیم منتظر با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. هنوز نمی دانست کیف پول ارمیا در این درخت چیکار میکرد، باید حتما از او می پرسید، همانطور در فکر با پایش به زمین ضربه میزد که صدایی شنید با فکر این که ارمیا بازگشته است سرش را بالا کرد...... با دیدن پسر غریبه ترسید.

- خلوت کردی خانومی؟! افتخار میدی کنارت باشم؟

- مزاحم نشین لطفا

- مزاحم چیه قربونت برم میخوام از کنار هم بودن لذت ببریم

- خفه شو

پسر غریبه که حال عادی نداشت لحظه به لحظه به شمیم نزدیکتر میشد، شمیم از ترس فقط عقب عقب میرفت و با چشمانش به دنبال ارمیا می گشت پس او کجا رفته بود؟! انقد عقب عقب رفت که به درخت برخورد کرد و به آن چسبید، می لرزید ....

- چته خوشگلم؟! گریه نکن کاری باهات ندارم

- برو تو رو خدا برو

- اگه برم که تو خوشگله رو یکی دیگه ...

هنوز حرف پسر تمام نشده بود که با مشتی که به فکش برخورد کرد دهانش پر از خون شد. ارمیا وحشیانه او را میزد. شمیم وحشت زده آنها را نگاه میکرد . پسر غریبه مرتب التماس میکرد:

- ارمیا خان به جون مادرم اشتباه گرفتم ... بابا نزن کشتیم ... آی ... تو رو به هر کی می پرستی نزن ... نامرد میگم غلط کردم ... نزن دیوونه ... آخ

ارمیا بدون توجه به التماس هایش او را به ضرب کتک گرفته بود، شمیم به سمتش رفت و بازوی ارمیا را گرفت و او را کنار کشید.

- ولش کن کشتیش دیگه، به خدا میمیره خونش می افته گردنت

ارمیا با دیدن چشمان معصوم و اشکبار شمیم پسر را ول کرد و گفت:

- بی شرف، برو فقط دعا کن گذارم به گذارت نیفته ..

پسر دوان دوان از آنها دور شد، شمیم هنوز گریه میکرد و می لرزید، ارمیا نگاهش کرد و آروم لبخند زد.

- نازنازی، آخه این همه اشکو از کجا می یاری؟!

شمیم تندتند دماغشو بالا می کشید و گفت:

- ارمیا دیدی آخر اومدن سراغم، گفتم من می ترسما ولی باز تو تنهام گذاشتی، بریم ارمی تو رو خدا بریم

ارمیا نزدیکش شد و آرام او را در آغوش کشید و به خود فشرد، شمیم در میان بازوهای مردانه ارمیا گم شده بود، گرم ترین آغوش، آغوش ارمیا بود، قلبش مانند قلب گنجشک ریتم گرفته بود. صدای ارمیا در گوشش بود و نفس هایش را روی صورتش حس می کرد:

- دیگه تنهات نمیذارم فقط یکم دیگه صبر کن با هم برمی گردیم

- کیفتو پیدا کردی؟!

ارمیا خندید و گفت:

- اگه پیداش نمیکردم که بر نمی گشتم

با هم به داخل برگشتند، شمیم در همه حال به ارمیا چسبیده بود و مانند سایه همه جا دنبالش بود. ارمیا کتش را پوشید و دست شمیم را گرفت و به وسط جمعیت رفت. شمیم متعجب گفت:

- تو که نمیخوای باز برقصی؟!

- یکم دیگه به جون شمیم ضروریه

- نه ...

- آره ...

- واسه چی؟!

- باید حال یکی رو بگیرم فقط نگاه کن

شمیم به ناچار با او همراه شد، ارمیا چشمکی به شمیم زد و با خنده قیچی کوچکی از جیب کتش بیرون آورد و در همان حال که میان جمعیت تاب می خوردند موهای بلند دختری را که سرگرم رقصیدن با پسری دیگر بود نصفه نیمه قیچی کرد و بعد هم دست شمیم را گرفت و از آنجا بیرون رفتند. شمیم بهت زده به قیافه خندان او نگاه می کرد:

- این چه کاری بود کردی؟!

- حقش بود دختره بی شعور همش تو مهمونیا آویزم میشد خواستم بعد مهمونی دوست پسرش با دیدن موهاش کیف کنه

و بعد خودش زد زیر خنده. شمیم از خنده ی او به خنده افتاد.

- تو دیوانه ای

- حالا فهمیدی؟!

- باز ادامو در آوردی؟!

- بیا بریم حالا، اینا اگه بفهمن نخونده برگشتم سرمو می برن

- نمیریم وایسا ببینم ... وای ارمی انقد تند تند راه نرو نفسم برید

- بسکه تنبلی بیا دیگه

- واسه چی کیفتو گذاشته بودی بالا درخت؟

- اومدی؟ کجا موندی پس؟

- آره آره دارم میام جواب منو بده

- هیچی ولش کن

- جهنم، منو بگو کلی مث خر جون کندم امشب کمکش کردم

- مگه من خواستم خودت سریشی

- ارمی

- چیه؟!

- بگو

- هیچی به جون خودم چند وقت پیش اومدیم خونشون جمع شدیم همه مشروب زدن، منم چون مدارکم همرام بود نمی تونستم بخورم دیدم گیر دادن بهم که حتما باید بنوشم رفتم اول کیفمو مدارکو هر چی تراول بود رو گذاشتم اون بالا و بعدش همراهی شون کردم اگه اینا رو ول کنی از صد تا دزد هم بدترن

شمیم سوار ماشین شد و ناراحت به جلو چشم دوخت. ارمیا ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. ارمیا گفت:

- چت شد باز؟!

- چیزیم نیس

- آها پس اون گره ها تو ابرو و پیشونی منه؟

- تو خیلی زیاده روی میکنی

- میدونم همش به خاطر بدبختیه

- منظورت از بدبختی روژان که نیس؟!

- دقیقا منظورم همین بود

- به خاطر اون کمترش کن حتی سیگار کشیدنت هم ضرر داره چه برسه به این چیزا، خیلی بی عقلی مگه تو ورزشکار نیستی؟

- آدم باید واسه هر کاریش هدف داشته باشه. من واسه زندگیم هم هدف ندارم اگه یه انگیزه تو زندگیم داشتم حتما ترکش میکردم

 

 

ادامه دارد ....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد